| شب کريسمس برف باريد
زمين ردای سپيد به بر کرده مرا به سماع می آورد و من رهگذری تنها بر موجی از خاطرات سوار راه می پيمودم کبود بی کران آسمان بر سر گام بر زمينی سراسر سپيد رو به سوی قله هايی بلند ردی از خويش می نگارم بر برفی که به زودی آب می شود و همگان فراموش می کنند مسافری از اين سرزمين می گذشت قصه غم بار و تکراری زندگی آرش |
Tuesday, December 28, 2004
Friday, December 24, 2004
Sunday, December 12, 2004
Wednesday, December 01, 2004
Saturday, November 27, 2004
Friday, November 26, 2004
گام بعدی چيست؟ در آستانه قدمی به سمت بلوغی انسانی آن دم که تصميم می سازی عزم جزم می کنی بايد فرياد برآوری که آی جماعت
ای جماعت عشق می دانيد چيست؟ ای جماعت امشب چشم بر هم نخواهم گذاشت قهقهه ای مستانه ساز خواهم نمود کتابی عاشقانه را قلم برای تقرير دست خواهم گرفت و چنين آغاز خواهم کرد به نام عشق اولين کلامی که به انسان آموختند
آرش |
Saturday, November 20, 2004
Wednesday, November 17, 2004
Saturday, November 13, 2004
Friday, November 12, 2004
گاهی تو را به گریه وا می دارد
و گاه از شادی به پروازت می آورد
گاه وصال مایه سرخوشی و مستی می گردد
گاه فراق به بلوغ می رساند
گاه به زبان می آورد و گاه لال می گرداند
گاه بینایی بخش و گاه کور کننده
زیر باران گشتن
خواب باران دیدن
گاه گاهی قدمی
در کنارت بودن
نیم شب عطر اقاقی
ز تنت بوییدن
بهر بد مست شدن
جرعه ای می زلبت نوشیدن
غم و اندوه زمان را گاهی
اشک در دامن تو موییدن
بو سه ای از سر مهر
گاه از دست توام بوسیدن
...
خواب باران دیدن
...
آرش
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چه جز میل دل او
بسپاریم به یاد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بیداری شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
روز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد"
فریدون مشیری
اینم یک شعر که یکی از دوستان با محبت
برام نوشته بود
آرش
Friday, November 05, 2004
به من گفت یک روز تنهایم خواهی گذاشت و خواهی رفت
نمی خواهم به تو عادت کنم
نمی خواهم در سوگ رفتنت بنشینم
کنارتر بایست و فاصله نگه دار
باور نداشت بازی قدار روزگار
این سرنوشت محتوم همیشگی
همواره و پیوسته
ما را به بازی خویش خواهد برد
و تنهایی و بی کسی
سرنوشت شومی است در انتظار همگان
روزی که رفت
روزی که می رفتم
اشک های بسیاری رفت
روزهای بسیاری گذشت
بسیاری آمدند و رفتند
اما
یاد آن روزگار همچنان شفاف و بی همتا
در خاطرم باقی است
ایکاش قدر لحظه های با هم بودن
قدر این یک نفس در کنار هم بودن
را می دانستیم
آرش
یادمان باشد کوچ پرستوهای عاشق همیشگی نیست دستان قدار روزگار هر چند کوس جدایی سر می دهد پیوستگی دل های یاران جبران فاصله ها را رقم می زند یادی و خاطره ای روشن در ذهن برق می زند انگار همین دیروز بود عطر باران و نم بهاران سرسبزی زیبای شمال خانه گلی پدربزرگ سرمای شبانگاهان و یک دنیا عشق و ترانه و همدلی شاید کناره گزیده باشم اما همچنان یادها و خاطرات برقی در ذهنم می آفریند ماسوله در مه یاد آن همه زیبایی و گردش در زیر نم نم باران لحظه لحظه هایش را به خاطر دارم
آرش
|
Thursday, November 04, 2004
| در گذار بی امان لحظه ها
گاه جبر زمانه و گاه جبر دوستان آدمی را مجبور به عبور از دوراهی ها می سازد و گاه دوراهی ها خود، ما را عبور می دهند به هر حال قصد عبور از کوران ثانیه ها به پیش می راندمان گاه با رنگ شعف به رقصمان وا می دارد گاه با بهانه اشکی زانوی غم به سینه مان می نشاند هم نفس در گذر از تمامی ظلمت های پیش رو در عبور از تمامی ناشناخته های نیامده چشمانت را روشنی بخش راهم کن در صعود همواره از طناب زندگی در گذر از صخره های صعب روزگار همقدم و همراهم شو در هجوم غم های زمانه هنگامی که هجمه اشک کورم می سازد شانه ات را مامن من ساز در هنگامه مستی و سرخوشی آن زمان که سرشار از خنده و لذتم به سماع آی و سرورم را سرشارتر کن همقدم و همراهم شو باشد که آینده ای روشن تر پیش روی آوریم آرش |
Tuesday, November 02, 2004
Thursday, October 28, 2004
Saturday, October 23, 2004
| یک شب می آیی
در آغوش باد با نوازش نرم نسیم خرامان و بی صدا از جام شرابت سیرابم می کنی می نوشی و می نوشانی در آغوشم می کشی خوابم را می گیری خوابم می کنی از عطرت سرشار می شوم روح تازه ای می دمی اتاق را رنگی نو می بخشی زندگی را نور طنین گام هایت هر روز و هر شب نزدیک تر و نزدیک تر می شود تو برای فتح من می آیی من برای تسلیم تو هر روز قوای بیشتری می بازم روزی که بیایی چیزی نمی یابی |
آرش
Thursday, October 21, 2004
همیشه سدی ممنوع بود برای گذر
درب سرد و آهنی باغ
مرا از بهشت زیبایم جدا می کرد
و فاصله ای بود میان من و معشوق
چه شبها که به خیال رسیدن
در خوابش می دیدم
چه روزها که با وهم نوشیدن
تصورش می کردم
اما همیشه
این مرزبندی انسانی
از جنس آهن و سنگ و سیمان
یا نه از جنس وهم و ایمان
مرا از وصالش بازمیداشت
امروز اما
از پس سال ها
میوه ممنوع را به دندان کشیدم
ایکاش هرگز طعم این سیب حوا را نچشیده بودم
چرا که در خیال بسیار شیرین تر بود
چه بسیار لذیذتر لحظاتی را با خیالش داشتم
و این حقیقت مکرر را برایم خواند
هر چیزی در خیال زیباتر می نماید
آرش
Tuesday, October 19, 2004
یکی این روزها بیش از دیگران خود نمایی می کند
کوچ!!؟؟
در کمتر محفل و مجلسی
کسی را می یابی که به فکر فرار نباشد
فلان کس رفت
فلانی ویزا گرفت
اگر بی خبری از کنار بگذرد
تصور می کند برات بهشت گرفته اند
تعمق که می کنی
در می مانی که نهایت چه می شود
در اسلام
آورده اند که
اگر در جامعه ای بودید و انتقاد داشتید
اول امر به معروف نمایید و نهی از منکر کنید
سپس یا هجرت کنید یا جهاد
دوستان قبل از ابراز انتقاد خویش
همگی به فکر هجرتند
بیچاره مملکتی که با هزار امید و آرزو
خرج تحصیل جوانانش می کند که روزی آینده ای بهتر ساز نمایند
و جوانان معظم
ممالک دیگر را می سازند
عاقبت این دور باطل چه می شود
آرش
| جالب ترین حس زندگی این روزها
مجموعه انتقاداتی است که دوستان دارند خوشحالم که این همه نظر در مورد من وجود دارد تا جایی که یادم هست من همیشه همین بودم که هستم از چیزی هم که هستم بسیار راضی و خشنودم چیزی برای آشکار شدن ندارم که پنهان و پیدا همین چیزی که هست هست آدمی که خفا ندارد ترسی از روشن شدن بسیاری چیزها ندارد بحث تهمت و افترا و غیره و غیره هم که مشکل بزرگی نیست بگذریم آنانکه باید بدانند و بشناسند می دانند اما دوستان حافظ شناس و حافظ بین و حافظ خوان لطفا در تایپ اشعار شاعر دقت لازم را بنمایید از آدم هایی که در نوشتن اقوال دیگران کم دقتند متنفرم آرش |
Monday, October 18, 2004
اگر کسی را مسخره کرده ام باید ببخشد
اما خوب عزیزان برادر
کاری نکنید که مضحکه شوید
در ضمن
لطفا سعی کنید خودتان باشید
این عرصه جنگی که این کنج عافیت را به آن تشبیه کرده اند
وقتی
اتاقکی بود برای تخلیه ذهن از آنچه آزارم می داد
این عرصه
شیر اطمینانی است برای من
شاید همانند چاهی که علی داشت
گاهی می نویسم و پست می کنم
تا فراموش کنم
و گاه می نویسم و پست می کنم
تا دیگران را یادآور شوم
بگذریم
از فحاشی و الفاظ دوستان هم تشکر دارم
هم گله
اگر می خواهید فحش دهید
یا انتقاد کنید
اگر مسخره بازی های من موجب آزار خاطرتان بوده
و اگر رفیق شفیقید
تلفن را بردارید
زنگی به من بزنید
هر آنچه می خواهید بگویید
گوش می کنم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
...
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ار به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
آرش
بی هیچ برنامه قبلی
سر یک کوچه از ماشین یکی از دوستان پیاده شدم
یا بهتر بگم دوستی سر یک کوچه از شر من خلاص شد
تا به کار دیگری برسد
ناخود آگاه به کوچه باغی قدم گذاشتم
که هزاران یاد و خاطره را در من زنده می کرد
با قدم هایی سنگین به سمت انتهای کوچه حرکت کردم
کوران خاطرات گذشته چنان شفاف در ذهنم می گذشت
که حتی صدای قدم های همقدمی قدیمی را می شنیدم
چقدر دلم برای آن روزها و دوستی ها تنگ شده بود
هر چه بر سرعت قدم هایم می افزوردم
تا سریعتر از کوران خاطرات قدیمی بگذرم
تصویرها شفاف تر می شدند
و من متحیر در میان کوچه باغی از خاطرات می رفتم
چشم که باز کردم
صدای موذن غروب را نوید می داد
و من متحیر در میان مردمی همه از جنس شقایق
حیران به دنبال لاله ای می گشتم
که یادش
عطرش
وجود نازنینش
همه وجودم را پر کرده بود
آرش
Sunday, October 17, 2004
نه پیغمبرم
نه امام
نه رهبر
نه رییس جمهور
و نه ...
به همین خاطر اسمی که آدم ها برای خود انتخاب می کنند
به من مربوط نیست
با این حال
این وبلاگ حریم خصوصی بنده است
من احترام بسیاری را نگه می دارم
و انتظار دارم دوستان احترام خود و دیگران را حفظ کنند
این وبلاگ برای همگان در دسترس است
اما وجود اغیار در آن مخل آسایش است
و مرا از نوشتن بازخواهد داشت
لطفا در این وبلاگ
احترام دیگران را حفظ نمایید
تنها کسی که در این جا انتقاد به او جایز است
شخص آرش درویش است
آرش
Friday, October 15, 2004
Tuesday, October 12, 2004
ولی یک نفر در ناخودآگاه من اثری باید گذاشته باشد
چقدر ساده بودم
به دنیا که آمدم
برهنه و ساده
بی رنگ و بی ریا
در پارچه ای پوشاندندم
تا پنهانکاری را بیاموزم
مهر را قطره قطره از سینه ای به من چشاندند
تا دل بستن را بیاموزم
در آغوشم گرفتند و نوازشم نمودند
تا امنیت را احساس کنم
چون کودکی شدند و به بازیم گرفتند
تا کودکی و شادابی را بیاموزم
به مکتب سپردندم
تا علم بیاموزم
ریاضیاتم آموختند تا منطقی شوم
آه لعنت به تو
آمدی تا احساس تنفر را بیاموزم
من احساس تنفر نسبت به هیچ کس و هیچ چیز ندارم
یعنی مدت ها است که احساس ندارم
من هنوز عشق را می شناسم
تنفر را هزگر
ولی این نوشته ؟؟!!؟؟
یک چیزی در ناخود آگاه من هست
آرش
جلدم را می گذارم
کوله بارم را بر می گیرم
آغوش گرمم برای تو
هر چند که به سردی می گراید
امشب باید بروم
این بیقوله را بگذارم
برخیزم
کوله باری برگیرم
یاد هزار خاطره را جمع کنم
از میان زلال پنجره
این سد ممنوع ورود هر نسیم
بیرون بروم
امشب باید بروم
با طبیعت یکی شوم
در آغوش باد پرواز کنم
از انتهای کوچه بن بست
تا بلندای دماوند سربلند
تا خنکای برفی دامن سبلان
تا گرمای جانسوز کویر
امشب باید برخیزم
جلدم را بگذارم و بروم
جذابیت چهره ای که گفتی ارزانی تو
جوانی و زیبایی هم ارزانی تو
من امشب باید بروم
مسافری خسته
کوله باری بر دوش
شبگرد و جستجوگر
در راهی صعب
همراه باد
می روم
آرش
Monday, October 04, 2004
Sunday, October 03, 2004
پنجشنبه هنوز چشمم از خواب خوش صبح گرم بود
و سرماي بيرون باعث شده بود گرماي پتو را دوست تر داشته باشم كه
با صداي تلفن و بعد صحبت بابا
كه مثل زنگ تو گوشم ميپيچيد
و ميگفت كجا چپ كرديد
آرمين چپ كرده؟
نميدانم تا كنار ماشين آرمان چه جوري رانندگي كردم
وقتي رسيدم صحنه ديدني بود
يه پرايد كه دو خط موازي كه همان جداول معظم جوي آب بودند
دو اثر هنري بر سقفش بر جاي گذارده بودند
خوشحالم كه دو تا برادرم سالم هستند
گور باباي مال دنيا
ماشين آرمان را ميفروشيم
كمي پول بيشتر ميدهيم
يك ماشين نو تر ميخريم
آرش
Wednesday, September 29, 2004
Tuesday, September 21, 2004
Sunday, September 12, 2004
گاهي وبلاگي را باز ميكنيد
پست ديگري نيست
پس كجاست آن روح سركش
در كوچه پس كوچههاي زندگي روزمره گم شده است
يا از جنون و سركشي سر به كوه و بيابان نهاده است
هر آنچه باشد
من تصور هم نميتوانم بكنم
كه ارواح چموش و سركش دوستان
خموشي پيشه كرده باشند
آنان كه من ميشناسم
در گوشهاي مشغول
بنيان ديگري بنا مينهند
اميد كه موفق باشند و سرزنده
آرش
Friday, September 10, 2004
Saturday, September 04, 2004
Monday, August 30, 2004
Thursday, August 26, 2004
چيزي شاد بنويسم
خيلي از دوستان دور و بر
نه بگذاريد بگويم خيلي از آدمهاي دور و بر
به گذشتة خود مينازند
و يا خود را هوشمند و پرتوان ميدانند
به علت گذشتة خود و يا به علت غرور بيجاي خود
اما من
بهترين و پرقوت ترين نقطة زندگيم را آيندهام ميدانم
به همين دليل دو دستي به زندگي چسبيدهام
آنهايي كه ميآيند و ميدانند
به اين آينده ايمان دارند
من هم به اين آينده ايمان دارم
بنشينيد و ببينيد
چه ديوانهاي از قفس اين تن
خارج خواهم ساخت
سماعي رندانه
از پس شرابي چند ساله
در كنار دلبري جانانه
نزديك است
چنان كه هم الان از بوي شرابش
مستم
آرش
دوستاني دور و نزديك
تولدي ديگر را تبريك ميگويند
و من در درون
دستان مهربان پزشكي را تصور ميكنم
كه نوزادي را به وزن تقريبي 3500 گرم
با زور دست و تيغ جراحي
به دنيايي سراسر پليدي رهنمون ميشود
و لبخند رضايتي كه بر لب دارد
ايكاش در هنگام تولد
پزشك مهربان
با تصور غم و اندوه يك زندگي دور و ناپيدا
به جاي زدن بر پشت نوزاد تازه متولد
و به جاي كمك به تنفس
نوزاد را با جفتي كه راهي سطل زباله نمود
همراه ميكرد
و غم و اندوه زندگي در زمانة رندان را
بر دوش كودك نميگذارد
ايكاش شبهايي كه كودك گريه و زاري مي كرد
مادر مهربان
به جاي پستان بالش بر دهانش مينهاد و
اين همه درد و سختي را برايش به ارمغان نمياورد
و هزاران ايكاش ديگر
من بيست و نه ساله ميشوم
و در آستانة سال جديد زندگيام
اينگونه غمگين و اندوهبار
آغاز ميكنم
اين تولد تبريك كه ندارد هيچ
جاي تسليت براي شما و من به همراه دارد
آرش
Sunday, August 22, 2004
Wednesday, August 18, 2004
جز لرزش يك دانة شبنم بر برگ
زندگي چيزي نيست
جز لميدن، به بر پهنة درياي خزر
زندگي
زندگي، گردش يك قاصدك بيپروا
بي هدف چرخ زنان در پرواز
زندگي غرقه شدن در روياست
زندگي خاطرهاي شيرينست
كه گذشتست و كنون
نخوت و خستگيش مانده به جاست
زندگي بودن من در اكنون
راز صد قهقهه يك كودك
بازي و ناز يكي دخترك تازه به راه افتادست
زندگي هر چه كه هست
در گذارش شب و روز
مست و بيدغدغه از كشتن اين لحظه كه هست
رنگ ميبازد و آغاز يكي قصة نو ميسازد
آرش
Sunday, August 15, 2004
درست به وسعت پنجرهاي قديمي
از پشت شيشههاي رنگي چندين ساله
زندگي را تماشا ميكنم
...
نور خورشيدي هست
رنگ به رنگ و مواج
گردش گرد و غبار در درونش زيباست
پشت اين شيشة رنگي روزي
يك درختي ميزيست
راز خوشبختي را
در دل كوچه تماشا گر بود
دست بيرحم يكي همچون من
تير سردي
نشاندست كنون
جاي نجوا گر سبز ديروز
كه شبانگاهان را
پاك كرده ز ارواح درخت
نور مصنوعي و زرد يك لامپ
جاي آن روح كه ميگشت درون كوچه
و هزاران ناله
در شبانگاه برايم ميخواند
بنشسته است در آنسوي و به من ميخندد
من چقدر از زندگي دور شدهام
!!..............
آرش
Saturday, August 14, 2004
سرماي بلنداي البرز
كومهاي آتش
بوي دود
در مه
گامهايي استوار
به دنبال كدامين سرپناهي؟
كدامين راه فرار را جستجو مي كني
بايست
عقبگرد كن
به دامان شهر برگرد
خداي سالهاست از كوهها دست شسته است
پس از تاخير موسي
پس از صليب عيسي
پس از كوه نور
هيچكس در هيچكجاي اين بلندب خدا را نديده است
به شهر برگرد
آرام بگير و گوشهاي كوچك
سر بر داماني بنه
لذت هم آغوشي دختركان را بچش
راز عشق نوش كن و بمان
...
فردا همگان در شهر
داستان مردي را بازگو كردند
كه نصيحت نشنيد و راه گم كرد
آرش
خوابيده در پس ابرهايي انبوه
سرشار از غرور
دور و دست نايافتني
غنوده در پس هزاران سال
ساكن و صامت
بينندة خموش تمام تباهيها
در افقهاي دور
از پس اين تمامي ابرها
در زمينهاي محو تار
آزادي و آزادگي ميبينم
يك روز
خواهد آمد
خورشيد آزادي و آزادگي
ابرها را ميپراكند
و من در نور
غوطه ور و مغرور
فتح خواهم شد
آرش
Friday, August 06, 2004
Tuesday, August 03, 2004
Monday, August 02, 2004
Sunday, August 01, 2004
Friday, July 30, 2004
Wednesday, July 28, 2004
Tuesday, July 27, 2004
Saturday, July 24, 2004
Friday, July 16, 2004
Saturday, July 10, 2004
Wednesday, July 07, 2004
Monday, July 05, 2004
Saturday, July 03, 2004
Wednesday, June 30, 2004
آن آهوي خرامان و آزادم
رها از هر قيد و بندي
سبكبال و رها ميگردم
هر چند گاهي مرا ميشكني
ولي عزيز من
من آن آهن آبديدهام
تفتيده در دامان كوير
و اكنون به راه خويش ميروم
اگر دوريم را تحمل نميكني
و يا سر شلوغيم آزارت ميدهد
اگر تاب صبر نداري
و خودخواهيت گردشي در غروب ميخواهد
سر خويش گير
كه مرا ياراي همراهي نيست
من به راه خويش ميروم
اگر همراهي همپيمان گرد
صبوري پيشه كن و صبر داشته باش
آرش
Saturday, June 26, 2004
Monday, June 21, 2004
Saturday, June 19, 2004
جادهاي جنگلي كه جاي همگان در عبورش خالي بود
ياد تمامي دوستان
و جاي خالي آنان عجيب دلم را گرفته ميكرد
خاك سرخ وطن
جامه سبز به بر
قلة كوه بلند
بارش ابر بر آن
درههايي همه سبز
رود در بستر آن
وزش نرم نسيم
تن آهنگ به گوش
رعشه اي بر دل من
فكر انجام زمان
لحظه تلخ سكوت
ريزش اشك غريب
ياد صد خاطره باز
ياد آن دوست كه رفت
هجمه غربت دوست
ريزش قاطع اشك
در برم دوست كم است
جاي يك دوست كنارم خاليست
Monday, June 14, 2004
دفتر خاطرات قديمي را ورق ميزنم
خاطرات خوش گذشته
عبور ابر وار انسانها
چهرههايي تار و محو
چهرههايي درخشان و ديدني
همه ميگذرند
پنجره باز است و باد
دفتري را ورق ميزند
كه به اندازه عمر گذشته من
و بيش از آن وزن دارد
سردي اتاق
عبور باد
و خاطرات گذشته
آنان كه رفتند و نيستند
آقاي آراستهاي بود
مسلمان و دوست داشتني
سرطان گرفت
نميدانم كجاست و چه ميكند
ديگران هم رفتند
صفحات سفيد پيش رو
نويد بخش آناني است
كه ميآيند
اما نه براي ماندن كه براي رفتن
من نيز روزي خواهم رفت
"پروانهاي كه با شب ميگذشت
اين فال را براي دلم ديد
ديريست، ديريست"
آرش
Sunday, June 13, 2004
Saturday, June 12, 2004
آنگاهي كه مهر داغ طلاق
بنياني را به نام خانواده ميشكافد
و باز آرش نقش خاله گردن دراز ميگيرد
در ميانه ميآيد
و شاهد عبور انسانها
از مرز شخصيت و انسانيت ميشود
چرا ما قافيه را كه ميبازيم
براي اثبات بر حق بودنمان
به طرف مقابل
همه نوع وصله و ننگ ميچسبانيم؟
خدا آخر و عاقبت من يكي را به خير كند
امشب ياد آن شعر افتادم
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
اين همه نصيحت كردم
اما وقتي خداي ناكرده
نوبت خودم شود
آنگاه ديدني است
اين همه نصيحت شده نصيحت گرم خواهند بود
آرش
در آغوش يک روسپی هرجايي
در گذار ترنی از سر پل
اوج پرواز هواپيمايي که مسافر می برد
روی درياچه سدی زيبا
در پی قايقی بر موج سوار
در گذار اتوبوسی در راه
طعم يک سيب فرو افتاده
دانه سرخ اناری تازه
ته آن باغ که گيلاس به بر می آورد
پای آن چشمه که آبش سرد است
بار يک اسب که آرام و خرامان می رفت
ته يک کوچه بن بست که نامش دين بود
آخرين برگ کتابی که نصيحت می کرد
سر يک صبح طلوعی شايد
زير فواره يک دوش درون حمام
ديده ام چشم به چشم
آرش
Tuesday, June 08, 2004
Sunday, June 06, 2004
مي دانيد
كسي را هر روز مي بينم كه سوهان روحم است
دكتر
داراي Ph.D
ولي احمق
دلم ميخواهد دانشگاه هاي در پيت كشورهايي مانند استراليا را
با كاهگلي كه گلش از جنس پهن است
پلمب كنم
تا اين همه كبر و خودبزرگ بيني
در چشم بر هم زدني نابود شود
و طبل هاي توخالي اين روزگار
سر خويش گيرند
آرش
وقتي مروري به وضعيت رقت بار كناري مي كني
آنچه بر سر دانشگاه ها ميايد را ميبيني
اساتيد تهي مغز امروزي
آنان كه با ناداني و نفهمي خويش
آن كردند كه هر روزه مي بينيم
چارهاي جز سكوت نمي يابي
هيچ مي دانيد
رفقاي نادان من نيز
و شايد خود من هم روزي
به جمع اين نادانان باركش بپيونديم
يدك كشهايي كه القاب حمل مي كنند
نه من به اين جمع پيوسته ام
لقب دكتري را بار مي كشم
همين
آرش
Saturday, June 05, 2004
دلم از اين همه آدم دور و بر گرفته است
تنهاي خلوت خود را مي خواهم
اگر توانستي
مي تواني داخل اين تنهايي شوي
جايي كنار بركه آبي
در ميانه جنگلي سبز
هرم آتشي در ميانه روز
بوي كباب و نان تازه
چادري براي استراحت و ديگر هيچ
نه ساعتي كه مرگ زمان را نشان دهد
نه تلفني كه غريبه اي با زنگش
بي اجازه سكوت را بشكند
نه ماشيني و نه برقي
حتي دستشويي هم براي رفع حاجت نيست
آه يادم رفت
براي رفع تشنگي بايست
آب از چشمه اي خورد كه كمي بالاتر است
نسيمي نرم مي وزد
برگ درختان سبز آواز مي خوانند
شايد بگويي چه رويايي
اما اين يك رويا نيست
من اين بهشت كوچك را مي شناسم
سال ها قبل مامن روزهاي جوانيم بود
سال هاست كه به آن ديار نرفته ام
راستش را بخواهي همراهي نمي يابم
دوستان ديگر همراه نيستند
اگر همراه هستند ديگر دوست نيستند
مدتهاست كه از بسياري بريده ام
حوصله ام را سر ميبرند و ... بگذريم
اگر خواستي بيايي
كوله ات را بردار
روي من هم حساب نكن
با هم مي رويم
اما
حوصله ترا هم ندارم
خودت بايد خودت را جمع و جور كني
!!!!!!!!!!
آرش
Friday, June 04, 2004
نه آغاز تولد مصلحی ديگر در جامعه ايرانی
که جمله ای بود از کتاب ماجراجوی جوان
جمله ای که من در تمام عمر ننگین خودم
دوستش داشتم
****************************************
يادم رفت
سلام صبح بخير
!!؟؟؟
امروز سرشارم از عشق
امروز سرشارم از تمامی خوبی ها
امروز اگر از من خورشيد را طلب کنيد
در چشم بر هم زدنی آن را به شما خواهم بخشيد
امروز اگر بياييد
و بخواهيد
به آنچه خواسته ايد می رسيد
آرش
Thursday, June 03, 2004
دشمنی، تنفر،کينه
هر وقت که فکر می کنم
اينها همه يک ريشه دارند
عشق با تمامی قداستی که برای آن قائل می شوند
دوستی و محبت با تمامی انرژی و طراوتی که می بخشند
دشمنی و تنفر و کينه
همه و همه ريشه در خودخواهی دارند
من پدر و مادرم را دوست دارم
چون خودم را می پرستم
شما را دوست دارم
چون به نفع من است
با فلانی دشمنی می کنم
چون نفع می برم و يا
چون فلانی وجودش مرا کوچک و خار می کند
معرفت علم به اين خودخواهی است
و آن هنگام که بدانی دوستی و دشمنی تو ريشه در چه چيز دارد
ديگر نه دوست می داری
نه دشمنی می ورزی
اين جايگاه جايگاهی است
که در آن خدمت به همه جای می گيرد
و شايد يک شعار باقی می ماند
"انديشه نيکی کردن به همه"
آرش
حرف برای گفتن زياد داشت
بر عکس ديگران به جای خنده
تنها ناراحت شدم همين
**********************************
خواب بودم
تو آمدی
از روزنه ای کوچک وارد شدی
نمی دانم چرا آن روزنه را نديده بودم
نه ديده بودم
روزنه برای ورود نور باز بود
تو از راه نور آمدی
من وجودم را به تو دادم
سحرم کردی
با غروب
با رفتن نور
تو هم نماندی
آرش
Saturday, May 29, 2004
خيلي چيزا ميخواستم بنويسم
از عشق از معرفت از عقل
ولي فعلاً سكوت مجبورم بكنم
نميخواهم با نوشتنم تاثيري بگذارم بر تصميمي
******************************
هر خواب خوشي ميتواند با كابوسي همراه باشد
هر روياي شيريني مي تواند به تلخي بيانجامد
ميدانيد چرا خداوند مرا به جهنم نميفرستد
چون در جهنم هم لذت ميبرم
آرش
Friday, May 28, 2004
بسته بودن روزنه چشمان من
كوته بيني هر روزه من
گستاخي و زبان درازي شرماور من
زشتي چهرهام
آتش حسادت درونيم
سوء استفاده از سمت و القابم
دزدي و ناپاكي من
هزاران بدي كه در درون دارم
همه و همه را
زير صورتكي زيبا
با هزاران آرايش پنهان ميسازم
آنگاه فرشتهاي مينمايم
دوست داشتني
سرشار از عشق و محبت
معلم ايمان و ايثار
پشت اين صورتك زيبا
اميالي دارم شيطاني
آرزوهايي پر از زشتي
افكاري بسيار پليد
جنگ اين شيطان و فرشته
نبرد خوبي و بدي است
كه در من از ازل بوده است
تا ابد اين جنگ را نشايد تاب آورد
پليدي دروني من
عصاره زندگي ننگين من است
كه در مرداب انسانهاي دور و بر
ريشه گرفته و رشد كرده است
آرش
Thursday, May 27, 2004
اين قافله عمر عجب ميگذرد
در ياب دمي كه ...
ياد شعري افتادم كه قافيهاش را شاعري شجاع
در زماني مختنق
بر ضد رضا شاه
نوشته بود
بگذريم
***************
تنهاترين مرد زمين
تنها نشستن تا به كي
اينجا نشستن تا به كي
برخيز
شوري به سر كن
قدمي در راه نه
كولهباري برگير
اين زمان
اين زمين
مردمانش را نشسته نميخواهد
آرش
Wednesday, May 26, 2004
رفتم مشهد و بعد از اونهم شيراز
بابا اين دختراي شيرازي كه ميگن
چندان هم چنگي به دل نميزنن
هر چند مشكل ما از قديم چشم پاكمون بوده
به هر حال خدا اين چشم پاك را از من نگيره
به شما هم خير دهاد
كل 48 ساعتي كه مشهد و قزوين بودم
آنقدر سرم شلوغ بود
و آنقدر كم وقت داشتم
كه جز موقع تاخير هواپيماي ايران اير
نفهميدم چه جوري گذشت
تو تخت جمشيد كه ايستاده بودم
از شكوه و جلال 2500 ساله اين مملكت
تنها چيزي كه فهميدم اين نكته بود
كه راننده گفت رفيق داريم برميگرديم شيراز
واقعا كه
بعضي وقت ها مخ آدم قفل مي شود
وسواس فكري همين است
آرش
Wednesday, May 19, 2004
همانند سيب حوا
خوش طعم و وسوسه انگيز
اما چون خوردي بايد از بهشت بيرون شوي
بهشت من كنج تاريك و نمور اتاقي است
كه گاه كتابي در آن ورق ميزنم و گاه
بر كاغذ پارهاي مينويسم
و گاهي هم از تكنولوژي مدرن امروزي
به اينترنت متصل ميشوم
دوستانم اين وسوسه كنندگان خيال انگيز
اين گسترندگان دام محبت
مرا از اين كنج بهشتي
خارج مينمايند و با بند شيرين محبت
و استفاده از اندكي حماقت من
مرا از بهشت خويش به زير ميكشند
:-p
آرش
كلي خوش گذشت
نصاب كابينت با حداقل مدرك دكترا با حقوق بالا
ميزان حقوق
همت عالي
نه به اندازه معرفت يك دوستي قديمي
به قيمت اين همه سال با هم بودن
لذت بردم خيلي زياد
شام كنار خيابان لب جوي آب
يك ساندويچ كالباس هايدا
خوشمزهترين غذايي كه تا به حال خورده بوديم
جاي همه خالي
آرش
Monday, May 17, 2004
آنانكه ايستادند چيزي نيافتند
در جريان زندگي غرق گرد
بگذار گذران زندگي تو را با خود ببرد
يك بار هم كه شده خودت را به امواج بسپار
لذت شناوري را با تمام وجود احساس خواهي كرد
از غرق شدن نترس
چه بر سطح بماني چه به عمق بروي فرقي ندارد
زندگي براي همه يكسان مي گذرد
دانشمند و گدا آخر راهشان به يك خاك ختم مي شود
گاهي بد نيست كه افسار زندگي را رها كنيم
"بگذاريم كه احساس هوايي بخورد"
گاه بد نيست كه سهل بگذريم
ولو اين گذشتن از روي تمام دارايي هايمان باشد
گاه بگذار لبخند بزنيم
حتي اگر لبخندمان به عبوث خودخواه مغروران زمان باشد
بگذار خويشتن فريبان زمين
غرق در روياها و دروغ هايشان
از كنار من و تو بگذرند
امروز
وظيفه ما ساختن ويرانه خويش است
سر در گريبان و لب خاموش
خويشتن را بايد ساخت
****************************************************
مي داني
گاه در ته دل
هميشه زهرخندم به آنان بوده است
كه خويش را بزرگتر از آنچه هستند يافته اند
بگذار خود بزرگ بينان زمان
در نخوت خود بزرگ بيني خويش بمانند و بميرند
لبخنده اي نثارشان كن و بگذر
ديوار حماقت هر چقدر بلندتر
فرو ريختنش آسان تر
و من فرو ريختن خويشتن را به چشم خويش در خواب ديده ام!!؟؟؟
*****************************************************
يك آهنگ قديمي
يك جام پر از مي
ذره اي رخوت و سرمستي
اگر تو هم بيايي
عشرتمان كامل خواهد بود
فقط يادت باشد
اگر آمدي آنقدر آهسته و آرام بيا
كه از خواب بيدارم نسازي
بر رويم پارچه اي نكش
مي خواهم نسيم عرياني تنم را ببيند
و از بوي مستي من مست گردد
اگر مي آيي يادت باشد
تمام خودخواهي ها و ناز و ادايت را
پشت در بگذاري و داخل شوي
اينجا كسي نازت را نمي كشد
اينجا
در اين ميان
هيچكس نيست
اگر هم هست هوشيار نيست
پس به خودت اتكا كن و داخل شو
بزم گسترده است
سفره آراسته
شراب هست و جام
موسيقي هست و مستي
خودت خودت را سيراب كن
آرش
Sunday, May 16, 2004
Saturday, May 15, 2004
نه با اين صورت كنوني
بسيار زيباتر شده بودي
طعم لبانت را كه چشيدم
شيرين تر از هميشه به نظر مي رسيد
آغوشت گرمتر بود
چه لذتي داشت
چقدر بيشتر لذت مي بردي
دلم نمي خواست صبح برسد
وقتي سپيده دميد
در زير تاريك و روشن سپيده دمان
ديدم در آغوش شخص ديگري هستم
و اكنون داغ اين گناه آزارم مي دهد
....
چرنديات نوشتن زياد هم سخت نيست
ولي خوب بگذريم
به همه توصيه مي كنم فيلم ايثار
Sacrifice
خودمون رو ببينند
خيلي فيلم خوبيه
تم داستانش رو دوست دارم
با تفكرات من هم خواني عجيبي دارد
از آلدوس هاكسلي هم هر كس كتاب داشت به من معرفي كنه ممنون مي شوم
يه مقاله ازش خواندم خوشم اومده
آرش
غلط ديكته اي را به بزرگواري خودتان ببخشيد
*********************************************
بر قايقي سوار
بازيچه اي به دست باد
رقاصه اي به رقص
با ساز موج ها
با هر تكان سخت
ترس است و صد هراس
آن ور شكسته اي
بر تخته پاره اي
بي ترس و بي هراس
امواج صعب را
آغوش بر گشاده است
********************
گفته بودم از
...
مي نويسم
خوب نوشتم
...
جاي اين سه نقطه ها
هر چيز مي خواهي بگذار
آرش
Friday, May 14, 2004
پرواز موزونش را دوست دارم
گل آفتابگردان را
با رنگ زرد و سیاهی درون
درخت نارنج را با عطر شکوفه های بهاری
سایه بید را در کنار رود
جریان آب را در تابستان
قله کوه را در غروب
راه را در سفر
کوچه را پشت در بسته
روشنایی را در سپیده دمان
چراغ را در تاریکی
درمان را با درد
دخترک را با ناز
دریا را در تلاطم
آهو را در خرام
عقاب را در پرواز
دوست می دارم
من همه چیز را دوست دارم
حتی
...
آرش
روزی را جستجو می کنم
که جنگی را شاهد نباشیم
روزی که زمین کشوری واحد است
و همگان برای ارتقاء انسانیت در تلاشند
روزی که همگان در جناح خوبی گرد آمده اند
و در برابر وسوسه های درونی
و در برابر تمام بدی ها ایستادگی می کنند
آرمان شهری چنین را آرزو می کنم
روزی که سپید و سیاه
سرخ و زرد
زن و مرد
همه شانه به شانه برای ارتقاء علم و معرفت
و برای تعالی انسانی در تلاش و تکاپو هستند
آرمان شهری چنین دور نیست اگر
در برابر زیاده خواهی زیاده خواهان بایستیم
از حق دفاع کنیم و برای احقاق آن جان بر کف باشیم
از حق خود در مقابل جمع بگذریم
روحیه خدمتگزاری به اجتماع را پرورش دهیم
کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم
و شعارهایمان را عملی سازیم
چنین روزی نزدیک است
من باورش دارم
شما هم با من همراه شوید
عشق بورزید
آرش
سرشار شده ام
در میانه برزخ زندگی انرژی می بخشم
می خوانم
می نویسم
کار می کنم
کار می آفرینم
پیش می روم
و دوست می دارم
زندگی را با تمام ناپاکی هایی که به همراه دارد
من عاشق طبیعت سرسبز شمالم
من عاشق ارتفاهات بلندم
من عاشق حرم کویر این دیارم
من عاشق سواحل نیلگون خلیج جنوبم
من عاشق آدمیانم
چه تفاوت دارد
دین و رنگ آدمیت
انسان را چشمهایش انسان می کند
و من مستقیم در درون تمام چشم ها خواهم نگریست
و دوستت دارم را به تمام زبان های دنیا
به تمامی نژادهای موجود
و به تمامی انسان ها پیشکش می کنم
آرش
Tuesday, May 11, 2004
در ميان حجمي عظيم از كار و تلاش
در راستاي انجام هر چه بهتر كارهاي روزمره
احساس كردم دوستي عزيز و گرانقدر را نمي فهمم
مي دانم از يك دوست چه انتظاراتي هست
اما
در درون خود نسبت به مجموعه اي كه در آن كار مي كنم
احساسي دارم كه بايد براي رساندن مجموعه به ساحل نجات
بجنگم و برخي مواقع حجم و فشار بالايي را تحمل كنم
اگر دركش نمي كنند و نمي كنيد
مرا رها و آزاد
همچون گذشته به حال خود بگذاريد
آرش
Sunday, May 09, 2004
چقدر خوشحالم كه در زمانه حاضر دختر خلق نشدم
نمي دانم بعد از چند سال
وقتي مسير دركه به حكم سربازان پادگان قم
به پست اين بنده حقير خورد
چرا اينقدر از احساس پوچي سرشار بودم
نگاه سنگين رهگذران و كلمات قصارشان
كه همچون سنگريزه هاي رمي جمرات به دختركان
ظريف و گاه كودك آمده به كوه فرود مي آمد
بر قلب و جان من همچون خنجري
سخت فرود مي آمد
و اين من بودم كه زير آوار مدفون مي شدم
دختركاني كه گاه براي خودنمايي و گاه براي تفريح
به عرصه اي گام نهاده بودند كه
عاقبت راه را خود نيز نمي توانستند
حدس بزنند
حداقل سه بار دعوا در طول مسير ديدم
كه گاه دخترها بودند كه كتك مي خوردند و يا مي زدند
و من همچنان متحير
كه به كجا مي رود
اين كاروان خسته از جماعت
آرش
تازگي ها دارم تغييراتي را تجربه مي كنم
ديديد وقتي به خود دروغ مي گوييد و اين دروغ عظيم را باور مي كنيد
كلي حال مي دهد
آدم رويايي و حالي به حالي مي شود
اصلاً واقعيت چه معني دارد
بگذار در دنياي رويايي خود غوطه ور باشيم
كلي بيشتر خوش خواهد گذشت
در رويا مردن هم حال خودش را دارد
آرش
Friday, May 07, 2004
Thursday, May 06, 2004
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
و ...
واقعاً تصویری که سیاوش کسرایی از زندگی می دهد
رویایی شیرین را ایجاد می نماید
و مرا با خود به عمق کوه ها و دشت ها می برد
اما اکنون
در میان این شهر پر آشوب
زندگی ملغمه ای از دود و روغن و ... است
چیزی کثیف و غریب
افروختن نمی خواهد که خود افروخته است
از زیبایی رنگ سیاه را به سر دارد
در خیابان که راه رفتی
باید سریع حمام کنی
تا در پس زمینه سفید وان حمام
اوج سیاهی رو را در یابی
روسیاهی همه ما
از دود محیط است!!؟؟
وگر نه ما سر بلندیم که
.........
*********************
اتفاقی را که هفته گذشته و در روزهای پنج شنبه و جمعه گذشت
کامل سانسور کرده ام
همه چیز را که نمی نویسند
بالاخص وقتی
نقش آدم در آن
نقش بره ای باشد کهع توسط
شیری شکار شده است
تنها باید نوشت
چی ... غلط می کنی
!!!!!!!!؟؟
آرش
Monday, May 03, 2004
يا به مقصود مي رسد و وصال حاصل مي شود
و يا درد هجران و فراق نصيبش مي گردد
آن گاه كه تلخي عشق را مزه كرد
بايد بسيار جسور باشد كه دوباره آزموده را بيازمايد
اولين بار كه عاشق شدم
خودم نفهميديم كه از كجا رفيقي وارد شد
چنان استوار به قلعه تنهايي من پا نهاد
و چنان ساكت و آرام آمد
كه هيچگاه زمان ورودش را به خاطر نياوردم
و هيچگاه جرات نكردم بيرون برانمش
آن هنگام كه بدون خداحافظي رفت
چون ديوانگان بي هدف و تهي گشتم
بت پرست بت شكسته
آن كس كه تا ديروز با ايمان به هدفي پيش مي رفت و امروز چيزي براي جلو رفتن ندارد
بدبختي كه چيزي را پرستيده و به واهي بودنش بعد از مدتها پي برده
شايد به همين خاطر در اسلام افراد مرتد را شايسته مرگ مي دانند
انسان در آن حالت به مردگان شبيه مي شود
از وقتي كه رفت
سايه يك بت را بر سر در تنهايي خويش نقش كردم
و هنوز فرشته رويايم را مي پرستم
او رفت و با رفتنش درسي بزرگ داد
تجربه اي كه شايد كسب نمي شد
بي بت هم زندگي ادامه دارد
نفسي هست و بايد بگذرد
او رفت و گفت حتي من
آن فرشته اي كه در خيال مي پروريدي
خيانت نه، بي وفايي را مي دانم
بگذلريد اعتراف كنم
اكنون ديگر جايش خالي نيست
من بت خويش را در ده ها نفر يافتم
غرور سروش
حجب نويد
قلم مرجان
ثابت قدمي آرمان
مهر ...
زيبايي ...
و ...
بت من دستش را از فلاني
چشمش را از ديگري
و خلاصه هر خوبي را از كسي وام گرفته
بت من دوستانم هستند
آنها كه مي پرستم
نه به تمامي كه گوشه اي اندك را در درونشان دوست دارم
آرش
بگذار بگويم كوري من به خاطر عدم انتظار از مردم كوچه و بازار است
من خود را تافته جدا بافته اي از دامان جامعه مي بينم
و به همين خاطر تكليفم را با عموم مي دانم
ولي گاهي
آن هنگام كه كسي را كه به دوستي برگزيده ام
خطايي مي كند
و يا رفتاري ناپسند انجام مي دهد
آن هنگام است كه از او خواهم بريد
و او را نيز به جماعت كوچه و بازار مي سپرم
و درد آغاز مي شود
اول خودم را نفرين مي كنم كه دوستي اينگونه برگزيدم
آن گاه چنان او را فراموش مي كنم، انگاري كه هيچگاه نبوده است
و در نهايت چنان بي تفاوت مي شوم كه مرگ و زندگي او برايم فرقي نمي كند
همان گونه كه مرگ هزاران آدم هر روز براي من و براي تو فرقي نمي كند
مي داني
كوري درد خوبي است و تمام ما از آن رنج مي بريم
هيچگاه دم درب مرده شور خانه ايستاده اي
آن هنگام كه مرده اي در داخل نداري كه بشويند
اين همه مرده مي بيني ولي برايت فرقي نمي كند
مرده براي مرده شور هم فرقي ندارد
همه ما در اين زمانه به گونه اي مرده شور شده ايم
شايد روزي بيدار شويم
ولي من فقط مي دانم كه فردا دير است
حتي الان هم دير كرده ايم
همان گفته قديمي
تمام عمر دير رسيديم
آرش
مسري هم نيست
اكتسابي هم نيست
به ژنتيك هم ربطي نداره
كوري من از نوعي است
كه همه چيز را روشن تر از بينايان مي بينم
ولي
در زمانه بي بنياد كنوني
بايد ديد و چشم بست
بايد خون خورد و خاموش بود
بايد سر به زير داشت
بايد نديد هر چند ناممكن
مرجان عزيز
در تمامي دوران ها
از ازل تا كنون
آنان كه دانا تر بوده اند
خون خورده اند و گاه مجبور به خاموشي بوده اند
غم اين خفته چند
خواب در چشم تر بسيار شكسته است
اين مرداب
سال ها خاموش بوده است و عرصه خوكان و گرگ ها بوده است
زمانه من و تو را كور مي خواهد
كوري درد زمانه است
درد گران بار آدميان روزمره
كساني كه براي لحظه اي فراموشي
تخدير و تسليم رل بر مي گزينند
و من و تو كه با روزمرگي مخالفيم
ذوب مي شويم و نابود
آرش
Sunday, May 02, 2004
Saturday, May 01, 2004
Wednesday, April 28, 2004
گاه اگر مي رويند
گل هاي غربت!؟؟؟
{؟؟؟؟}
*********************************
تقدير نويس
داستاني ديگر ساز كن
مرا نامي دگر بگذار و اين قصه آغاز كن
از سرنوشت شوم هرگز دگر مگو
از بخت بد چيزي به من مگو
من سرنوشت خويش به دستت نمي دهم
از سرنوشت من چيزي دگر مخوان
من خواب و خسته ام
پير و شكسته ام
اما هنوز
من سرنوشت خويش به دستان خويشتن
تقرير مي كنم
************************
مرگ را دوست دارم
حتي اگر چهره اش كريه ترين موجود زمان باشد
من مرگ را دوست دارم
حتي اگر اين بزرگترين آدميخوار
خواهان خون من باشد
اما مرگ را براي تو، و براي ديگران
مصيبتي مي دانم
كه تحمل آن سخت مي نمايد
ايكاش مرگ هميشه براي من مي آمد!!؟؟؟
آرش
Sunday, April 25, 2004
Friday, April 23, 2004
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
...
دارم بدجوری تحریک می شوم
خدا آخر و عاقبتم را به خیر کند
کلی فشار روحی و روانی
ولی خوب روشن شدن آینده از بلا تکلیفی بهتر است
حتی اگر مسیر را غلط انتخاب کنیم
حرکت از سکون برتر است
آرش
Thursday, April 22, 2004
سراپا از مهر
یاد خانه افتادم
خانه من جاییست
خانه آنجاست که ما
باز می گوییم
عریانی حقیقت خود را
خانه آنجاست
که پنهان کردن
در درونش نه رواست
خانه آنجاست که من، من شده ام
تو خودت را عریان
به نمایش دادی
خانه من
کنج تنهایی بودن در خویش
خانه تو ...
من به کنج خانه
میهمانی نخواهم خواند
میهمان هر چند عزیز
حجم عریانی من خواهد برد
خانه را از من تهی خواهد کرد
من لباسی زیبا به تنم خواهم کرد
خانه مهمان سرا خواهد شد
دوست آنست که خانه را خانه نگه می دارد
من عریان می مانم
با همه زشتی ها و زیبایی ها
خانه سقف امن منست و
دوستی هست که عریانی حقیقت را تحمل می کند
زینت خانه من
زشتی عریانی من خواهد بود
که به یمن قدم دوست مزین شده است
نور این خانه کوچک و قشنگ
از افق های نهایت پیداست
خانه گرم و قشنگی که در آن
از کران تا به کران
شوق صد گونه محبت برپاست
خانه ات آبادان
تقدیم به دوستی مهربان
آرش
می دانید
من کور به دنیا آمدم
مدتهای مدید چیزی نمی دیدم
پزشکی مهربان به خیال مهر و دوستی
به من بینایی بخشید
تا قبل از آن
همه چیز برایم دو حالت داشت
یا بود یا نبود
یا زیبا در ذهنم بود یا زشت
اما نمی دیدم
کلمات برایم باری نداشت
رنگی احساس نمی کردم
در تصورم نور معنی دیگری داشت
اما دستان پزشکی مهربان
چشمانم را به خیال دوستی گشود
بینا شدم و دیدم
دنیا را با تمام زشتی ها
با تمام زیبایی هایی که از رویاهایم بسیار دور بودند
توانستم بخوانم
و تمام اراجیف زمان های گذشته را
با تمام اراجیف منتج از گذر زمان
خواندم و اکنون می دانم
دنیای نابینایان
بسیار زیباتر است
ایکاش هرگز نمی دیدم
آرش
ردی از خون بر برف
در گذاری سخت دردآلود
گرگی زخمی
ز دست بیدادگر صیاد زمانه
ناله ای از ته وجود
و سکوت
صدای پایی بر برف
نه صدای برفی زیر پا
جور گلوله ای بر دامان
کدامین پناهگاه، پناهگاه من است
مرگ این دامان گشوده
عجوزه ای عبوث پیش رویم آغوش باز دارد
پیش رو مرگ
پشت سر گلوله و صیاد
در درون سرما
سرنوشت شومی است برادر جان
مرا از مرگ ترسی نیست
سرما هم استخوانم را نخواهد پوساند
اسارت را تحمل نمی توانم کرد
آزادی را و آزادگی را خواستارم
حتی به قیمت نیستی
آرش
آن هنگام که نتیجه قدم برداشتن خود را نمی دانی
پیش رو نوری نیست
دوراهی این گذرگاه هر دو به آینده ای کور ختم می شوند
زندگی تا بوده همین بوده
همه این راه ها را رفته اند
تکرار تجربه ای تلخ
همه هزاران بار از این دوراهی ها گذشته اند
کسی باز نگشته است
و باز نمی گردد
عابران گذشته تابلویی برای افراد بعد از خود نصب نکردند
آنقدر در فکر فرورفته بودند
که به فکر بعدی ها نبودند
اینک من هم غرقه در تفکر ایستاده ام
برای نفر بعدی چه باید بنویسم
به کدامین طرف و چرا؟
فلسفه از همین جا آغاز می شود
مجموعه ای بافته ذهن آدمی
رویایی بی بدیل
اما پوچ و تهی
چرا باید رفت
کجا باید رفت
بی چراغ فلسفه نوشتن
راهنمایی کردن
ممکن نیست
ولی نفر بعدی چه
او باید بهتر از من انتخاب کند
تنها چیزی که می دانم اینست
آرش
Wednesday, April 21, 2004
Sunday, April 18, 2004
می خوانم به یاد دامان تو
می دانم اکنون شادی دیگر
می خوانم با یاد خندان تو
می دانی دور از تو چون هستم؟
می دانی بی دامانت مستم
می خواهی با تو بگویم رازی
می دانی دوست دار تو هستم؟
...
نصفه نیمه که می نویسی اینجوری در می آد
ولش کن
***************************
کوه بلند با من می گوید
اشک و لبخند با من می گوید
خواب دلبر با من می گوید
گل پر پر با من می گوید
رود جاری با من می گوید
شمع سوزان با من می گوید
پایان راه
نیستی این محض همیشه است
آرش
دل که بشکست خرسند کردن مشکل است
چینی بشکسته را پیوند کردن مشکل است
امروز گفتاری خواندم از سهراب سپهری
که گفته بود من نمی توانم کسی را که دوست دارم بدبخت کنم
و به همین دلیل هم هرگز ازدواج نکرد
وضعیت کنونی ایران
و عدم توانایی در پیش بینی آینده
باعث می شود که احساس کنیم
نباید کسی را که دوستش داریم بدبخت کنیم
به هر حال من به بدبختی اعتقاد ندارم
ولی متاسفانه اعتقادم به آینده را هم از دست داده ام
و اینک این منم
منم تنها در این میانه
مست در کناره
بی پروا و آزاد
شاید شبی بال بگشایم
تا آنور رود تنهایی بروم
و مرگ را در آغوش بگیرم
حلاوت زندگی و دستانی غریب
تمامی دشت های نادیده
تمامی ساحل های دور
تمامی رودهای خروشان
و تمامی قله های بلند و برفی
تمام این زیبایی ها
مرا به زندگی پیوند کرده اند
یک روز زیبایی ها رنگ می بازند
زندگی سیاه و سفید می شود
و من می روم
آنروز
امیدوارم
دلی را نشکسته باشم
و خاطره ای خوش نقش کرده باشم
پس آن هنگام که نرا یاد می کنید
لبخند بزنید
و یاد بیاورید
ساعات خوشی را که با هم بودیم
رشدی که با هم کردیم
ریشه ای که در هم گرفتیم
بخندید به دیوانه ای که در من گم بود
و اشک نریزید
که از اشک بسیار بیزارم
آرش
Thursday, April 15, 2004
زندگی جدید
we're trying to find a friend,and only time can tell us
if we win or if we lose...............and who will stand beside us!!!
بالاخره کار نقل و انتقال اولیه صورت گرفت
طول می کشد تا عادت کنم
آرش
درویشم؟ صوفیم؟
ایکاش می دانستم
خود نیز نمی دانم کیستم
فکرش را بکنید
من نتیجه شهوت شبانه ام
عذاب یک عمر بعد از وقوع!
من حاصل یک حادثه ام
گرمی محبت یک هم آغوشی!
من فرزند برومند خانواده ام
مایه پیری و عذاب مادر و پدر
من روح بزرگ خداوندم
دمیده شده در مشتی گل!
من خلیفه خدا بر روی زمینم
ناتوان ترین خلیفه در تاریخ
من ترسوی همیشه ام
در هراس ازآشکاری آنچه در سینه دارم
من مجموعه ای از کلمات رکیکم
بسته بندی شده در قالب زبانی کهن
من ناشناس ترین فرد زمانم
به دنبال شناسایی خویشتنی نابوده
من دیوانه زنجیری گسسته بندم
عریان در میانه جمعی تماشاچی
من روسپی تمامی شبهایم
هم آغوش با خاک و در آغوش آسمان
من کتاب نانوشته اعصارم
متغیر به حجم اندیشه انسانی
من خمیر بی شکل بازیم
بازیچه در دست کودکانی خرد
من بی شکلی غناث و بی تابم
سیمابی به شکل مظروف خویشتن
من پهلوان بزرگ تاریخم
ساخته ذهنی غریب و بس بیمار
من دروغ بزرگ روزگارم
گفته هر روزه مردمان هر برزن
من کیستم؟؟؟؟
******************************
آرش درویش
فرزند محمدنبی
شماره شناسنامه 3674
صادره از تهران
متولد 6/6/1355
حد تحصیلات ششم قدیم
اخلاق صفر
معرفت زیر صفر
دانش منفی
...............
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
آرش
Saturday, April 10, 2004
یک آدم جدی که بیا و ببین
پشت ستاره حلبیم هم دیگه قلبی از طلا ندارم
...
******************
ستاره های دوردست
همان اشک های قدیمی
همان چشمان روشن آسمان
چنان شبها مرا با چشمک های خود فرا می خوانند
که گاه
چاره ای جز تسلیم ندارم
اگر دستی مرا
بر لبه بالکن نگه ندارد
کمی بی وزنی و آنگاه
ستاره ای دور می شوم
آه این کدامین دست است
که مرا اینگونه به خاک نشانده
کدامین دست مرا با زندگی پیوند می زند
از دست تو هم بیزارم
حتی اگر خدا باشی
آرش
کلی برنامه و کار پیش رو
وقتی با یک دست بالاتر از توانم بار برمی دارم
حالا چه به حکم دوستان که قول همکاری می دهند و از زیر کار در می روند
چه به حماقت خویشتن
هم لذت می برم از این همه توانایی
هم زجر می کشم که اگر ده عدد خر مثل بنده پیدا می شد وضع مملکت این نبود
بگذریم
از شخم زدن اینترنت خسته شدم
دارم برنامه می ریزم برای یک سری کار مفیدتر
کلی کتاب پیش روم هست
شبها عشق بازی با کتاب ها حال دیگری دارد
کوری چشم تنها چیزی است که نصیب آدم می شود
صبح تا شب پای کامپیوتر و شب ها هم پای کتاب
قول دادم بچه خوبی باشم درس بخونم
ولی خوب بدقولی من چیز تازه ای نیست
بگذریم
فردا میریم کوه
جای همه خالی
خوش می گذرونیم هوارتا
تا چی پیش بیاد
آرش
Tuesday, April 06, 2004
Sunday, April 04, 2004
می خواند ز شاخی دور
جغدی کور
شبانگاه است و من بی خواب و بی تابم
سخن در سینه می ماسد
کلام از گفتنش عاصی است
شبانگاه است و بی تابی
مرا با خویش خواهد برد
کتابی پیش رویم باز
مرا آهسته می خواند
بیا اکنون که من آغوش بگشودم
بیا بنگر برایت سینه بگشادم
ولی بی تاب می مانم
مرا یارای ماندن نیست
پای رفتن نیست
می مانم
می مانم و می خوانم
آرش
Saturday, April 03, 2004
Friday, April 02, 2004
بر هر رهگذری آتش خواهم افروخت
بر هر زورقی پرچمی خواهم آویخت
در هر دشتی کشت خواهم کرد
راه خواهم رفت
همچو موجی بر آب
چون ستاره، چو شهاب
خسته و پیوسته راه خواهم پیمود
خواب خواهم دید
خواب روزان بهار
خواب باز آمدن شور به یار
خواب زیبایی آن دخترک ایرانی
خواب آبادی و آبادانی
حرف خواهم زد
ز آتش عشق تو خواهم گفت
سرخی شرم ترا خواهم خواند
آتش عشق ترا خواهم سوخت
شعر خواهم گفت
حرف خواهم زد
باز خواهم گشت
خانه ام ویران است
دوست خواهم داشت
خانه را با همه ویرانی ها
آشنا خواهم ساخت
گام را با راه
اشک را با لبخند
روح را با همه سرشاری ها
ذوب خواهم شد
در میان همه ویرانی ها
نیست خواهم شد
نیست خواهم ماند
بند خواهم زد
دل بشکسته را با عشق
عشق را با سوختن
سوختن را با شمع
شمع را با پروانه
پروانه را با خاکستر
خاکستر را با غم
غم را با اشک
اشک را با چشم
چشم را با نرگش
نرگس را با جام
جام را با می
می را با دل بشکسته
اینم شاید بشه اسمشو از هر دری سخنی گذاشت
آرش
Wednesday, March 31, 2004
نمی دانم راه تخلیه این همه انرژی چیه
بگذریم
الان احساس خوبی دارم
بعد از دو روز مهمانداری
اون هم از نوع فجیع
تعارف و چایی و ...
انگار کلی خواستگار داری که باید یکی یکی به همه برسی
آرش کیک بپز
پای سیب درست کن
چایی بده
میوه تعارف کن
بالاخره تموم شد
به همه رسیدم
خوب شد دختر نشدم
وگر نه تا حالا با این همه هنر
...
کلی کار انجام دادنی دارم
تصمیم گرفته شده
پاشنه ها ور کشیده
دارم می رم تو گارد
تا مدتی نوشتن یه خط در میان می شود
ببخشید کم می نویسم
کلی کار دارم
آرش
Monday, March 29, 2004
Sunday, March 28, 2004
فکرش را بکن
هم آغوشی گرمی است
چه هم آغوشی طولانی و لذت بخشی خواهد بود
آن هنگام که در آغوشش خواهی خفت
چه بی پروا برای آغوش کشیدنمان آغوش می گشاید
هزاران چون من و تو را در آغوش گرفته است
هنوز این روسپی هزاران هم آغوش می طلبد
مادری مهربان است
ولی با همگان هم آغوش می شود
با سواد و بی سواد
پیر و جوان را در آغوش می گیرد
زمین را می گویم
طولانی ترین هم آغوشی ما
با اوست
آن هنگام که در خاکی سرد
هم آغوش مام زمین می شویم
فکرش را بکن
اگر این هم آغوشی را می دیدیم
شاید دنیا جای بهتری می شد
آرش
Saturday, March 27, 2004
دلم کینه ای از دزدان به دل ندارد
ای کاش فقری نبود
دزدی نبود
زندگی جریان داشت
در میانه جریان زندگی
امنیت بود و آسایش
خوبی بود و شادی
و ما غمگنانه پای می کوفتیم
و به سلامتی راستی و درستی
پیمانه پیمانه می می نوشیدیم
آرزو دارم روزی بیاید
که فقر نباشد
و در نبود فقر دزدی و ... نباشند
هر ترانه ای عشق بسراید
هر کلامی دوستی
آرش
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه هاي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
از گل انديشه ها مي تراويد عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
جو مي كرد چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
افسوني نه نيرنگي به كار من نه
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
است كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
پيكاراست ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
لبخند به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در
كند نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
خواهم ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
شانه مي كوبيد كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
خاموش زمين خاموش بود و آسمان
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
مردانه مي رفتند ؟ طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي
؟ طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
بينيد وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
زنگ راهها چشم انتظاري كارواني با صداي
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
سیاوش کسرايي
شنبه 23 اسفند 1337
بالاخره این رویا هم تايپ شد
آرش
Friday, March 26, 2004
من فکر می کنم
عشق و تنفر از یک ریشه هستند
هر چیزی که تنفر می آفریند
عشق هم می زاید و بالعکس
بارها گفته ام متضاد عشق را تنفر نمی بینم
متضاد عشق بی تفاوتی است
اما هرچیزی که عشق لحظه ای بیافریند
تنفر لحظه ای هم ایجاد می کند
اینکه ما انسان ها از هم متنفریم
ریشه در جای دیگری دارد
آن هم بندی است به نام بند مقایسه و دامی به نام قضاوت
اگر خویش را با هیچ کس مقایسه نکنیم
و دیگران را به قضاوت ننشینیم
اگر این گفته آبراهام لینکلن را قبول کنیم که
"بر آنها خرده مگیرید، آنها همانند که ما در شرایط مشابه بودیم."
آنگاه تنفر به این مرحله نمی رسید
عشق هم چنین بی باک نمی تاخت
دلیل این نکته را که هیچگاه عاشق بی تاب نمی شوم
در همین نوشته یافتم
آرش
داری تو خیابون برا خودت گز می کنی و حال می کنی
یه موتوری با دو تا سوار که یکیشون لباس نیروی انتظامی داره جلوت سبز می شه
می گه بزن بغل، پیاده شو
پیاده می شی
می گه مدارک ماشین
خوب تو هم تحویلش می دی
در همین گیر و دار
یه پیکان سفید نمره شخصی میاد
میگه چی شده
طرف هم که تا حالا کارت می خواست پا می ذاره به فرار
مامور خوش تیپ لباس شخصی هم دنبالش
راننده موتور هم برای اینکه فرار نکنه دستبند می خوره
خلاصه یارو مامور قلابی از آب در میاد
تا میای بجنبی باید بری کلانتری بازجویی
می گم آخه بازجویی
می گن شما شاکی هستی ولی ما از شاکی هم بازجویی می کنیم
فقط پنج دقیقه طول می کشه یه شکایت تنظیم می کنی و خلاص
ساعت نه شب می رسی کلانتری
ساعت دوازده نصفه شب دو تا متهم تو ماشینت می ری آگاهی
برگشت می خوری دوباره به کلانتری که بدون حکم قاضی قبول نیست
شب می ری خونه کمی می خوابی و نمی خوابی
صبح دوباره کلانتری
بعد دادگاه
سر آخر آگاهی
مامور قلابی قسم می خوره
اولین بارش بوده
راننده موتور هم میگه من مسافر کشم
این بابا رو تو خیابون سوار کردم
هر چی تو کلانتری کتک می خورن همین و می گن
صبح پیش قاضی دلم سوخت داشتم رضایت می دادم
گفتم بار اولشون بوده قاضی راضی نشد
گفت چند شکایت داریم که زورگیری و خفت گیری کردند
خلاصه پای ما هم به آگاهی باز شد
رفتیم آگاهی
دو تا چک نخورده ابهت آگاهی همه رو گرفت
دو تا دزدا رفیق در اومدن
برنامه ریزی شده
با سابقه و ...
تازه فهمیدم ملت چقدر می تونن پشت ظاهر مظلوم و بدبختشون
گرگ و ظالم باشن
خلاصه که تا اینجا به خیر گذشته
خدا عاقبتشو به خیر کنه
از آگاهی سر ظهر که زدم بیرون
علی مونده بود و حوضش
داشتم فکر می کردم آخر عاقبت این مملکت چی می خواد بشه
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
آرش
Sunday, March 21, 2004
خاک خشک و چاک خورده
من کویر تشنه هستم
پرم از حسرت بارون
بارون محبت ابر
که بباره بر سر من
من کویر تشنه هستم
پر غرور از بودن خود
دامن باد و می گیرم
ببره ابر سپید
نذاره که اون بباره
من کویر تشنه هستم
بی نیاز از بارش ابر
خسته تن از خشکسالی
پر غرور از بی نیازی
من کویر تشنه هستم
...
یه روزی میاد که من هم
قدر یک ابر و بدونم
دامن ابر و بگیرم
که بباره بر سر من
یه روزی میاد که من هم
زیر بارون محبت
سبز سبز سبز می شم
صد هزاران گل پر عطر می شکفه رو سینه من
یک روزی میاد که من هم
همدم یک ابر می شم
آرش
Saturday, March 20, 2004
یاد آر ز یاران سفر کرده و باز
از پس بارش اشک
از پس این نوبهار
عشق از یاد ببر
وزش سرد نسیم
در برم زمزمه کرد
هر چه زیبایی هست
هر که عشقی دارد
در نهایت سفری خواهد کرد
باز خواهی ماند
دل مبند و منشین
کوله بارت برگیر
سمت خاموشی رو
جاری رود سپید
ساخت آهنگ سفر
گفت باید رفت
وصل در یک قدمی است
مانده بودم حیران
سرخی و مستی می
گفت بنشین و مرو
گفت برخیز و برو
گفتمش حکم چه بود
گفت هر کار کنی
عاقبت عین صلاح
آنچه خواهی باشد
ساز غمگین بسرود
ناله ای خواند و بگفت
گر به وصلش برسی
یا که هجران بکشی
شاد بکن، شاد بزی
عشق فریاد بزد
در رهش جان ندهی
غم هجران بکشی
گر به وصلش برسی
در برش نیست شوی
عقل حیران چه کند
مانده در راه منم
عقل گفت بمان
عشق فرمود برو
مانده در ره حیران
از دو سو می کشدم
یک طرف زینت عقل
یک طرف هجمه عشق
مانده در راه منم
وصل ممکن نشود
تاب هجرش نبود
پای آبله من
مانده در راه منم
آرش
Friday, March 19, 2004
Thursday, March 18, 2004
برف می بارید
سردی هوای بیرون با گرمای درونی من جنگ می کرد
در میانه برفها قدم می زدم
صدای له شدن بر زیر پاها
و گردشی طولانی
آسمان چنان کبود و چنان زیبا شده بود
که اگر تو هم دیده بودی
دل از دست می دادی
در انتهای کوچه باغ های خاموش
زمین با دامان سپیدش
چنان زیبا شده بود
و چنان خویشتن آراسته بود
که گویی از خاطر برده بود
بهار در راه است
شکوفه های زیبای درختان
که بوی بهار شنیده بودند
و آشکارا به خودنمایی آمده بودند
از شبیخون سرمای این برف
آیا جان سالم به در خواهند برد؟
قدم می زدم و فکر می کردم
آنقدر احساس گرمی داشتم
که احساس می کردم
برفها اگر درک کنند ذوب خواهند شد
و سعی می کردم
حضورم آسیبی به برفها نرساند
هیچ کس حتی خودم نمی دانم
چرا اینقدر احساس گرمی می کنم
زندگی این روزها یک سوال بی معنی شده است
آمدیم، ماندیم، خوردیم
یک روز می رویم
معنی بی معنی این گردش چه خواهد بود؟
و پاسخ این سوال بی معنی
و این گردش بی حساب
هنوز در ذهن من خالیست
آرش
Monday, March 15, 2004
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید
در بحر تفکر مستغرق
به آینده می اندیشم
در آینده ای دور
دنیایی در رویا ترسیم می کنم
نقشی از چشمی می زنم
از هر تنی کرشمه ای می ربایم
از هر رقصی عشوه ای
بتی می سازم
سرشار از تمام زیبایی ها
بتی به طراوت شبنم
اندکی می گذرد
بت پیر می شود
من رویایم را می بازم
آرش
Saturday, March 13, 2004
Friday, March 12, 2004
یاد یاران رفته در ذهنم می پیچد
شاید تنهایی را که این روزها بیشتر از گذشته حس می کنم
مربوط به این عزیزان باشد
با این وصف زندگی ادامه دارد!!؟؟
دیشب فردی را دیدم
که در من احترام بر می انگیخت
مردی که پاهایش در گذر زمان
توان از دست داده بود
همسرش را در تصادف اتومبیل و با کودکی چهارماهه در شکم
وداع گفته بود
ولی همچنان با انرژی
به کمک دو عصا گام بر می داشت
و می گفت
ده سال گذشته
چیزی را فراموش نکرده ام
اما به خاطر همسرم زندگی می کنم!!؟؟
شاید من و شما هم روزی به این خاطر ادامه دهیم!!؟؟
آرش
در کویری سرا پا تشنگی
حسرت همین یک قطرة باران
و انتظار بارش بی دریغ یک ابر
چنان مرا با خود می برد
که زمان و مکان را فراموش می کنم
********************
تو بارش دوباره بارانی
از پس سال های تشنگی
تو محبت بی دریغ ابری
ریزش قطره قطره تا نهایت بودن
تو دامن دشت چمنی
سرشار از عطرهای پنهان
تو آن آهوی رمنده ای
خرامان با ناز و سرشار از نیاز
تو وزش همواره نسیمی
نوازشی دوست داشتنی
تو مستی یک جام شرابی
لذت نوشیدنی تلخ
تو، تو هستی پاسخ هر چه می پرسم
آغاز و پایان راه من
آرش