منم شدم آیینه دق
یک آدم جدی که بیا و ببین
پشت ستاره حلبیم هم دیگه قلبی از طلا ندارم
...
******************
ستاره های دوردست
همان اشک های قدیمی
همان چشمان روشن آسمان
چنان شبها مرا با چشمک های خود فرا می خوانند
که گاه
چاره ای جز تسلیم ندارم
اگر دستی مرا
بر لبه بالکن نگه ندارد
کمی بی وزنی و آنگاه
ستاره ای دور می شوم
آه این کدامین دست است
که مرا اینگونه به خاک نشانده
کدامین دست مرا با زندگی پیوند می زند
از دست تو هم بیزارم
حتی اگر خدا باشی
آرش
No comments:
Post a Comment