دلم عجيب مي گيرد
دلم از اين همه آدم دور و بر گرفته است
تنهاي خلوت خود را مي خواهم
اگر توانستي
مي تواني داخل اين تنهايي شوي
جايي كنار بركه آبي
در ميانه جنگلي سبز
هرم آتشي در ميانه روز
بوي كباب و نان تازه
چادري براي استراحت و ديگر هيچ
نه ساعتي كه مرگ زمان را نشان دهد
نه تلفني كه غريبه اي با زنگش
بي اجازه سكوت را بشكند
نه ماشيني و نه برقي
حتي دستشويي هم براي رفع حاجت نيست
آه يادم رفت
براي رفع تشنگي بايست
آب از چشمه اي خورد كه كمي بالاتر است
نسيمي نرم مي وزد
برگ درختان سبز آواز مي خوانند
شايد بگويي چه رويايي
اما اين يك رويا نيست
من اين بهشت كوچك را مي شناسم
سال ها قبل مامن روزهاي جوانيم بود
سال هاست كه به آن ديار نرفته ام
راستش را بخواهي همراهي نمي يابم
دوستان ديگر همراه نيستند
اگر همراه هستند ديگر دوست نيستند
مدتهاست كه از بسياري بريده ام
حوصله ام را سر ميبرند و ... بگذريم
اگر خواستي بيايي
كوله ات را بردار
روي من هم حساب نكن
با هم مي رويم
اما
حوصله ترا هم ندارم
خودت بايد خودت را جمع و جور كني
!!!!!!!!!!
آرش
No comments:
Post a Comment