جمعه كوه بودم
چقدر خوشحالم كه در زمانه حاضر دختر خلق نشدم
نمي دانم بعد از چند سال
وقتي مسير دركه به حكم سربازان پادگان قم
به پست اين بنده حقير خورد
چرا اينقدر از احساس پوچي سرشار بودم
نگاه سنگين رهگذران و كلمات قصارشان
كه همچون سنگريزه هاي رمي جمرات به دختركان
ظريف و گاه كودك آمده به كوه فرود مي آمد
بر قلب و جان من همچون خنجري
سخت فرود مي آمد
و اين من بودم كه زير آوار مدفون مي شدم
دختركاني كه گاه براي خودنمايي و گاه براي تفريح
به عرصه اي گام نهاده بودند كه
عاقبت راه را خود نيز نمي توانستند
حدس بزنند
حداقل سه بار دعوا در طول مسير ديدم
كه گاه دخترها بودند كه كتك مي خوردند و يا مي زدند
و من همچنان متحير
كه به كجا مي رود
اين كاروان خسته از جماعت
آرش
No comments:
Post a Comment