Monday, October 18, 2004

امروز
بی هیچ برنامه قبلی
سر یک کوچه از ماشین یکی از دوستان پیاده شدم
یا بهتر بگم دوستی سر یک کوچه از شر من خلاص شد
تا به کار دیگری برسد
ناخود آگاه به کوچه باغی قدم گذاشتم
که هزاران یاد و خاطره را در من زنده می کرد
با قدم هایی سنگین به سمت انتهای کوچه حرکت کردم
کوران خاطرات گذشته چنان شفاف در ذهنم می گذشت
که حتی صدای قدم های همقدمی قدیمی را می شنیدم
چقدر دلم برای آن روزها و دوستی ها تنگ شده بود
هر چه بر سرعت قدم هایم می افزوردم
تا سریعتر از کوران خاطرات قدیمی بگذرم
تصویرها شفاف تر می شدند
و من متحیر در میان کوچه باغی از خاطرات می رفتم
چشم که باز کردم
صدای موذن غروب را نوید می داد
و من متحیر در میان مردمی همه از جنس شقایق
حیران به دنبال لاله ای می گشتم
که یادش
عطرش
وجود نازنینش
همه وجودم را پر کرده بود

آرش

No comments: