Thursday, March 18, 2004

شب به نیمه نرسیده بود
برف می بارید
سردی هوای بیرون با گرمای درونی من جنگ می کرد
در میانه برفها قدم می زدم
صدای له شدن بر زیر پاها
و گردشی طولانی
آسمان چنان کبود و چنان زیبا شده بود
که اگر تو هم دیده بودی
دل از دست می دادی
در انتهای کوچه باغ های خاموش
زمین با دامان سپیدش
چنان زیبا شده بود
و چنان خویشتن آراسته بود
که گویی از خاطر برده بود
بهار در راه است
شکوفه های زیبای درختان
که بوی بهار شنیده بودند
و آشکارا به خودنمایی آمده بودند
از شبیخون سرمای این برف
آیا جان سالم به در خواهند برد؟
قدم می زدم و فکر می کردم
آنقدر احساس گرمی داشتم
که احساس می کردم
برفها اگر درک کنند ذوب خواهند شد
و سعی می کردم
حضورم آسیبی به برفها نرساند
هیچ کس حتی خودم نمی دانم
چرا اینقدر احساس گرمی می کنم
زندگی این روزها یک سوال بی معنی شده است
آمدیم، ماندیم، خوردیم
یک روز می رویم
معنی بی معنی این گردش چه خواهد بود؟
و پاسخ این سوال بی معنی
و این گردش بی حساب
هنوز در ذهن من خالیست

آرش

No comments: