آدم وقتی توی شهر و دیار خودش احساس غربت بکنه
به کجا باید فرار کنه؟
یکی می گفت اینجا و قتی از خودت خسته ای
وقتی دلت می گیره
خانواده ای هست
دوستانی هستند که به آغوش آنها پناه ببری
و از خودت فرار کنی
ولی اونور آب
از خودت نمی تونی فراری بشی؟
راستش
این روزها از خودم نمی تونم فرار کنم
...
آغوشی نیست
مدهوشی نیست
دلداری نیست
یاری نیست
آغوشی کو
مدهوشی کو
دلداری کو
یاری کو
قراری نیست
کاری نیست
پناهی نیست
راهی نیست
قراری کو
کاری کو
پناهی کو
راهی کو
گفتی: زندگی خالی نیست
خدایی هست
ایمانی هست
سیبی هست
زندگی باید کرد
گفتم:پر و خالی
خدایی نیست
ایمانی نیست
سیبی نیست
زندگی باید کرد
به راستی چه خدا باشد چه نباشد
چه پناه باشد چه نباشد
زندگی جاریست
آرش
Tuesday, December 30, 2003
چند روز پیش این نوشته را نوشتم ولی
موقع تایپش علامات عجیبی منتشر شد
خسته از بازنویسی و تایپ
حذفش کردم
هر چند دوباره نویسی
هیچوقت اصلش نمی شه ولی خوب
ما روز شنبه کوبیدیم از شمال شرقی شهر
در اصل حاشیه شهر
آخه ما حاشیه نشین محسوب می شیم
رفتیم تا خیابان انقلاب
میدان انقلاب
مرکز شهر
که بریم بم
مثل دو تا ابله
با کیسه خواب
می دانید
انگار می خواهیم بریم
ته دنیا
جوری کوله پشتی بسته بودم
و لباس پوشیده بودم
که تو فریزر هم می تونستم بخوابم
کلی دارو و لوازم پزشکی لازم را هم تهیه کردیم
آمپول و سرنگ و باند و ...
خلاصه
جو زده و تابع احساس
حرکت برای از خودگذشتگی
یک حسین فهمیده تمام عیار
قبلا هم گفتم ما همه همینیم
دردسرتون ندم
دو تا ساده لوح
تو راه کلی وسیله اضافه کردیم
که اونجا هیچی نیست به درد می خورد
چراغ قوه و فندک هم خریدیم
باتری، قمقمه، آب معدنی و ...
رفتیم هلال احمر
گفتیم پزشکیم می خوایم بریم بم کمک
گفتند برید هفته دیگر اگر لازم بود خبرتان می کنیم
ما هم گفتیم ممنون
هفته دیگر از جو زدگی رها می شیم
دیگه عقل به احساس غلبه می کند
نیستیم
بگذریم
استفاده از امکانات و خدمات همیشه تو ایران
خارج از منطق و تابع احساسات انجام می شه
یک بار هم که ما خواستیم ابراز احساس به ملت ایران کنیم
زدن تو ذوق ما
اینه که همیشه سعی می کنیم احساساتمون را ابراز نکنیم
آرش
موقع تایپش علامات عجیبی منتشر شد
خسته از بازنویسی و تایپ
حذفش کردم
هر چند دوباره نویسی
هیچوقت اصلش نمی شه ولی خوب
ما روز شنبه کوبیدیم از شمال شرقی شهر
در اصل حاشیه شهر
آخه ما حاشیه نشین محسوب می شیم
رفتیم تا خیابان انقلاب
میدان انقلاب
مرکز شهر
که بریم بم
مثل دو تا ابله
با کیسه خواب
می دانید
انگار می خواهیم بریم
ته دنیا
جوری کوله پشتی بسته بودم
و لباس پوشیده بودم
که تو فریزر هم می تونستم بخوابم
کلی دارو و لوازم پزشکی لازم را هم تهیه کردیم
آمپول و سرنگ و باند و ...
خلاصه
جو زده و تابع احساس
حرکت برای از خودگذشتگی
یک حسین فهمیده تمام عیار
قبلا هم گفتم ما همه همینیم
دردسرتون ندم
دو تا ساده لوح
تو راه کلی وسیله اضافه کردیم
که اونجا هیچی نیست به درد می خورد
چراغ قوه و فندک هم خریدیم
باتری، قمقمه، آب معدنی و ...
رفتیم هلال احمر
گفتیم پزشکیم می خوایم بریم بم کمک
گفتند برید هفته دیگر اگر لازم بود خبرتان می کنیم
ما هم گفتیم ممنون
هفته دیگر از جو زدگی رها می شیم
دیگه عقل به احساس غلبه می کند
نیستیم
بگذریم
استفاده از امکانات و خدمات همیشه تو ایران
خارج از منطق و تابع احساسات انجام می شه
یک بار هم که ما خواستیم ابراز احساس به ملت ایران کنیم
زدن تو ذوق ما
اینه که همیشه سعی می کنیم احساساتمون را ابراز نکنیم
آرش
پرم از گریه ابرای بهار
پرم از لرزش بی وقت زمین
پرم از ریزش برگای زمان
پر از این سردی دیوانه شب
پر از این رنگ سپید
خالی از عاطفه و مهر شدم
پر و خالی
هر چی هستم
زندگی در گذر خویش
مرا با خود برد
سر اون کوه بلند
پشت اون ابر سپید
در درون خورشید
همه جا را گشتم
هیچ یافت نشد
من هنوزم در گردش
پی چیزی
آن نمی دانم چه
باز می گردم
آرش
پرم از لرزش بی وقت زمین
پرم از ریزش برگای زمان
پر از این سردی دیوانه شب
پر از این رنگ سپید
خالی از عاطفه و مهر شدم
پر و خالی
هر چی هستم
زندگی در گذر خویش
مرا با خود برد
سر اون کوه بلند
پشت اون ابر سپید
در درون خورشید
همه جا را گشتم
هیچ یافت نشد
من هنوزم در گردش
پی چیزی
آن نمی دانم چه
باز می گردم
آرش
احساس چیست؟
چند روز پیش به متن یک سخنرانی فکر می کردم
در مورد شبکه های عصبی
یادش به خیر
پروژه شبکه های عصبی
پروژه شبیه سازی مغز آدمی است
برنامه می نویسی و سلول ها را شبیه سازی می کنی
شبکه با فرمول های خاص خود کار می کند
مثل رسیدن به پایین ترین سطح انرژی
و ...
این نکات تکنیکی به درد برنامه نویسی و شبیه سازی می خورد
به کار این وبلاگ هم نمی آید
در این میانه هم قصد آموزش اصول مقدماتی یا پیشرفته شبکه های عصبی نیست
فقط
اینجا یک بحث فلسفی می تواند شکل بگیرد
آن هم اینکه مغز آدمی چگونه کار می کند
ما یک الگوی خوب و کارا را در شبکه عصبی به نام مغز شبیه سازی می کنیم
مرکزی برای تکلم می سازیم
Neural talk
مرکزی برای بینایی
و همین طور ادامه می دهیم
بعد سیستم ها را مانند مغز مرتبط می کنیم
آیا این مغز جدید با حس گرهاس لمس و بویایی و چشایی
بینایی و شنوایی
با قدرت تکلم آدمی
احساس خواهد داشت؟
آیا مرکزی برای احساس در مغز وجود دارد؟
لیمبیک مرکزی برای احساس است؟
نمی دانم
ولی شاید
احساس یک محصول جانبی مغز باشد!
یعنی مغز آدمی برای احساسات طراحی نشده است ولی
طراحی طوری است که احساس در کنار آن ایجاد شده است
و یک خطای سیستم می باشد
این بحثی جذاب برای است
باید دید که آیا سیستم های شبیه سازی شده هم احساس از خود نشان می دهند؟
آرش
چند روز پیش به متن یک سخنرانی فکر می کردم
در مورد شبکه های عصبی
یادش به خیر
پروژه شبکه های عصبی
پروژه شبیه سازی مغز آدمی است
برنامه می نویسی و سلول ها را شبیه سازی می کنی
شبکه با فرمول های خاص خود کار می کند
مثل رسیدن به پایین ترین سطح انرژی
و ...
این نکات تکنیکی به درد برنامه نویسی و شبیه سازی می خورد
به کار این وبلاگ هم نمی آید
در این میانه هم قصد آموزش اصول مقدماتی یا پیشرفته شبکه های عصبی نیست
فقط
اینجا یک بحث فلسفی می تواند شکل بگیرد
آن هم اینکه مغز آدمی چگونه کار می کند
ما یک الگوی خوب و کارا را در شبکه عصبی به نام مغز شبیه سازی می کنیم
مرکزی برای تکلم می سازیم
Neural talk
مرکزی برای بینایی
و همین طور ادامه می دهیم
بعد سیستم ها را مانند مغز مرتبط می کنیم
آیا این مغز جدید با حس گرهاس لمس و بویایی و چشایی
بینایی و شنوایی
با قدرت تکلم آدمی
احساس خواهد داشت؟
آیا مرکزی برای احساس در مغز وجود دارد؟
لیمبیک مرکزی برای احساس است؟
نمی دانم
ولی شاید
احساس یک محصول جانبی مغز باشد!
یعنی مغز آدمی برای احساسات طراحی نشده است ولی
طراحی طوری است که احساس در کنار آن ایجاد شده است
و یک خطای سیستم می باشد
این بحثی جذاب برای است
باید دید که آیا سیستم های شبیه سازی شده هم احساس از خود نشان می دهند؟
آرش
زندگی لذت گاز زدن به این سیب سبز رنگ
بوییدن عطر یاس
قدم زدن تو شب برفی
زیر باران رفتن
دوست داشتن
عشق ورزیدن
در سبزه غلطیدن
خواب دیدن نیست
زندگی
غرقه شدن در لحظه اکنون است،
فردا، فردا شاید من و تو دیگر نباشیم
در نبود من و تو
گلها به همین رنگ می مانند،
درون سبزه ها دیگرانی می غلطند
شراب عشق می نوشند
زیر باران ها قدم می زنند
خواب می بینند
به دور از چشم بی رنگ و بی فروغ ما
در دوردست ها زندگی جاری می ماند و می رود
حسرت این لذت امروز به جان من و تو می ماند
بیدار شو و در آغوشم بکش
آرش
بوییدن عطر یاس
قدم زدن تو شب برفی
زیر باران رفتن
دوست داشتن
عشق ورزیدن
در سبزه غلطیدن
خواب دیدن نیست
زندگی
غرقه شدن در لحظه اکنون است،
فردا، فردا شاید من و تو دیگر نباشیم
در نبود من و تو
گلها به همین رنگ می مانند،
درون سبزه ها دیگرانی می غلطند
شراب عشق می نوشند
زیر باران ها قدم می زنند
خواب می بینند
به دور از چشم بی رنگ و بی فروغ ما
در دوردست ها زندگی جاری می ماند و می رود
حسرت این لذت امروز به جان من و تو می ماند
بیدار شو و در آغوشم بکش
آرش
توی این شهر سر هر میدان
برای کمک به زلزله زدگان
هر بیست قدم یک چادر گذاشته اند
دیشب توی میدان تجریش
اول یک چادر وابسته به وزارت کشور بود
بعد دو تا وابسته به هلال احمر
بعد یکی وابسته به کمیته امداد امام
و ...
اتحادیه عرب چهارصد میلیون دلار کمک کرده
دولت ایران چهار صد میلیارد تومان اختصاص داده
مردم کوچه و بازار کلی کمک کردن اهم از نقدی و جنسی
ملت ترک وطن کرده و دانشجویان خارج از کشور کلی پول دادن
باز هم ...
نمی دانم این همه تکدی گری برای چی و کی انجام می شود
نظارت بر این سیستم بر عهده کیه؟
چرا کسی جلوی این بلوا و لمپنیسم کمک را نمی گیرد
ما ملت جو گرفته و احساسی کی قراره آرام بگیریم
اگر قرار است کمکی کنیم باید از مجرای مشخصی باشد
ششصد شماره حساب دادن که چی
این همه پول را می خواهند چکار کنند
فکر میکنم بعد از این زلزله خیلی ها به نوایی می رسند
باور ندارید
بنشینید و ببینید
فکر می کنم برخی آقایان خرج انتخابات خود را در آورده باشند
وقتی میگویم ما همه گدا هستیم
می گویند نگو
وقتی آدم راستش را هم می گوید کسی باور نمی کند
واقعیت تلخ این مملکت
این نیست که مردم کناره گرفته اند
مردم همیشه هستند
و همیشه مورد سوء استفاده سودجویان
آن قدر بی اعتمادی رشد کرده و ریشه گرفته
آنقدر دزدی و ... دیده ایم
که دیگر حتی به خودمان هم اعتماد نداریم
عذاب از این بزرگتر وجود ندارد
*****************************
دیروز توی خیابون اتفاقی دوستی را دیدم که عهد کرده بودم تا اوایل اسفند نبینمش
راست می گفت دنیا دنیای کوچکی شده
به اندازه یک کف دست
اونهایی که این موضوع را باور ندارند
و هنوز قرن بیست و یکم را درک نکرده اند
باید باور کنند که توی این دنیا دیگر نمی شود دوگانه زندگی کرد
من هم در این گام معلق به جلو
پر و خالی از شک و تردید
هراسان و لرزان
منتظر گذشت زمان
گوشه عزلت نشسته خاک می خورم
کسی نیست گرد این غبار را از تن خسته ام پاک کند
فردا، شاید فردا دنبال کسی بگردم
فردایی که خورشید می دمد
من هم طلوع خواهم کرد
تنها اگر .........
****************************
همه ما ایده آل هایی داریم
همه ما اسیر و وامانده در انتظار ایده آل خود هستیم
سرگشتگی و اشتباهات ما به خاطر رسیدن به ایده آل هایمان است
نمی دانیم و نمی فهمیم که رسیدن به ایده آل ها
ما را از زندگی باز می دارد
می رویم و می مانیم
در انتظار و در پی ایده آل ها و حال را از دست می دهیم
همه به فکر فرداییم و در انتظار فردا امروز را قربانی می کنیم
ایکاش فردایی نبود و نمی آمد
آنگاه قدر یک لحظه
لحظه اکنون
زیادتر می شد
بدون دغدغه فردا
عشق و سرمستی و لذت
تنها چیزهای با ارزش امروز بودند آنگاه
در میانه خیابان
در جلوی این همه چشم
می شد نازنینی را در آغوش کشید و بوسید
بدون دغدغه فردا و فرداها
افسوس
فردا در راه است و من این لحظه لحظه اکنون را
در دغدغه فردا به قتلگاه می برم
فردا! فردا لذت خواهم برد لذت خواهم چشید
فردا اگر بیاید و باشم
آرش
برای کمک به زلزله زدگان
هر بیست قدم یک چادر گذاشته اند
دیشب توی میدان تجریش
اول یک چادر وابسته به وزارت کشور بود
بعد دو تا وابسته به هلال احمر
بعد یکی وابسته به کمیته امداد امام
و ...
اتحادیه عرب چهارصد میلیون دلار کمک کرده
دولت ایران چهار صد میلیارد تومان اختصاص داده
مردم کوچه و بازار کلی کمک کردن اهم از نقدی و جنسی
ملت ترک وطن کرده و دانشجویان خارج از کشور کلی پول دادن
باز هم ...
نمی دانم این همه تکدی گری برای چی و کی انجام می شود
نظارت بر این سیستم بر عهده کیه؟
چرا کسی جلوی این بلوا و لمپنیسم کمک را نمی گیرد
ما ملت جو گرفته و احساسی کی قراره آرام بگیریم
اگر قرار است کمکی کنیم باید از مجرای مشخصی باشد
ششصد شماره حساب دادن که چی
این همه پول را می خواهند چکار کنند
فکر میکنم بعد از این زلزله خیلی ها به نوایی می رسند
باور ندارید
بنشینید و ببینید
فکر می کنم برخی آقایان خرج انتخابات خود را در آورده باشند
وقتی میگویم ما همه گدا هستیم
می گویند نگو
وقتی آدم راستش را هم می گوید کسی باور نمی کند
واقعیت تلخ این مملکت
این نیست که مردم کناره گرفته اند
مردم همیشه هستند
و همیشه مورد سوء استفاده سودجویان
آن قدر بی اعتمادی رشد کرده و ریشه گرفته
آنقدر دزدی و ... دیده ایم
که دیگر حتی به خودمان هم اعتماد نداریم
عذاب از این بزرگتر وجود ندارد
*****************************
دیروز توی خیابون اتفاقی دوستی را دیدم که عهد کرده بودم تا اوایل اسفند نبینمش
راست می گفت دنیا دنیای کوچکی شده
به اندازه یک کف دست
اونهایی که این موضوع را باور ندارند
و هنوز قرن بیست و یکم را درک نکرده اند
باید باور کنند که توی این دنیا دیگر نمی شود دوگانه زندگی کرد
من هم در این گام معلق به جلو
پر و خالی از شک و تردید
هراسان و لرزان
منتظر گذشت زمان
گوشه عزلت نشسته خاک می خورم
کسی نیست گرد این غبار را از تن خسته ام پاک کند
فردا، شاید فردا دنبال کسی بگردم
فردایی که خورشید می دمد
من هم طلوع خواهم کرد
تنها اگر .........
****************************
همه ما ایده آل هایی داریم
همه ما اسیر و وامانده در انتظار ایده آل خود هستیم
سرگشتگی و اشتباهات ما به خاطر رسیدن به ایده آل هایمان است
نمی دانیم و نمی فهمیم که رسیدن به ایده آل ها
ما را از زندگی باز می دارد
می رویم و می مانیم
در انتظار و در پی ایده آل ها و حال را از دست می دهیم
همه به فکر فرداییم و در انتظار فردا امروز را قربانی می کنیم
ایکاش فردایی نبود و نمی آمد
آنگاه قدر یک لحظه
لحظه اکنون
زیادتر می شد
بدون دغدغه فردا
عشق و سرمستی و لذت
تنها چیزهای با ارزش امروز بودند آنگاه
در میانه خیابان
در جلوی این همه چشم
می شد نازنینی را در آغوش کشید و بوسید
بدون دغدغه فردا و فرداها
افسوس
فردا در راه است و من این لحظه لحظه اکنون را
در دغدغه فردا به قتلگاه می برم
فردا! فردا لذت خواهم برد لذت خواهم چشید
فردا اگر بیاید و باشم
آرش
Monday, December 29, 2003
از نظرات شما متشکرم
چشم، سمعا و طاعتا!
بابا ما اصلا عرب بودیم
شاید در آینده ای نزدیک تو این وبلاگ سعی کنم کلمات عربی را سانسور کنم
فعلا برنامه این نیست
قرار شده من و سروش و محمد
اگر شد با هم بریم بم
یک پس لرزه عظیم
فکر کنم درصد درگذشتگان به صد در صد نزدیک بشه
عزراییل مثل اینکه بعضی ها را جا گذاشت که ما به خدمتشون برسیم!
این اعتماد به نفس و خود تحویل گیری و نوشابه باز کنی هم برای خودم شده دردسر!
آخر عزت نفس اینه!
آرش
چشم، سمعا و طاعتا!
بابا ما اصلا عرب بودیم
شاید در آینده ای نزدیک تو این وبلاگ سعی کنم کلمات عربی را سانسور کنم
فعلا برنامه این نیست
قرار شده من و سروش و محمد
اگر شد با هم بریم بم
یک پس لرزه عظیم
فکر کنم درصد درگذشتگان به صد در صد نزدیک بشه
عزراییل مثل اینکه بعضی ها را جا گذاشت که ما به خدمتشون برسیم!
این اعتماد به نفس و خود تحویل گیری و نوشابه باز کنی هم برای خودم شده دردسر!
آخر عزت نفس اینه!
آرش
هیچ وقت نشستن را دوست نداشتم
به قولی ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
بازار شایعات درباره بم زیاده
بعضی می گن آزمایش اتمی و ...
ملت ما به درد حماقت بدی دچار شده
همه چیز را منفی می بیند
اگر این شوری که تو مردم برای کمک به مردم زلزله زده بم هست
این انرژی بی پایان
این همه مهر و محبت
اگر این همه را تو ساختن مملکت خرج می کردن
الان ما از خدا هم دو قدم بالاتر بودیم
ولی خوب ملت اسیر احساس
فقط وقتی دچار جو زدگی می شوند
حضور دارند
ملتی که گرد مرگ روی آنها پاشیده شده بود
حالا چنان با شور به حرکت در اومده که نگو
یک روزه 20000 واحد خون معادل یازده هزار لیتر خون
این ملت اهدا کردند
می شه با این همه خون یکسال به تمام دنیا
خونرسانی کرد
ولی همین ملت وقتی از این هیجان خارج می شوند
یعنی ده بیست روز دیگر
دیگر کسی به فکر ملت بدبخت و زلزله زده بم نخواهد بود
امیدوارم هر وقت نیاز به این ملت داشتم
تو اوج احساسات و جو گرفتگی به اینها برخورد کنم
اونوقت از جان هم می گذرند
ولی ...
می دانید از برکات زلزله این بود که دیروز و پریروز
برای عبور آمبولانسها
خیابان ولیعصر خلوت بود
نمی دانستم ملت ایران اینقدر فهیم هستند
نمی دانم این جو گرفتگی و بحران احساسی
یک شبه از این ملت
ملت کوچه و بازار
که تا دیروز خودخواهی و غرورشون
باعث ترافیک عظیم شهری بود
و کسی به کسی راه نمی داد
یک ملت فهیم و از خود گذشته ساخته
اگر می شد این فهم و شور را حفظ کرد اونوقت
می شد به ماه رسیدحتی پیاده.
آرش
به قولی ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
بازار شایعات درباره بم زیاده
بعضی می گن آزمایش اتمی و ...
ملت ما به درد حماقت بدی دچار شده
همه چیز را منفی می بیند
اگر این شوری که تو مردم برای کمک به مردم زلزله زده بم هست
این انرژی بی پایان
این همه مهر و محبت
اگر این همه را تو ساختن مملکت خرج می کردن
الان ما از خدا هم دو قدم بالاتر بودیم
ولی خوب ملت اسیر احساس
فقط وقتی دچار جو زدگی می شوند
حضور دارند
ملتی که گرد مرگ روی آنها پاشیده شده بود
حالا چنان با شور به حرکت در اومده که نگو
یک روزه 20000 واحد خون معادل یازده هزار لیتر خون
این ملت اهدا کردند
می شه با این همه خون یکسال به تمام دنیا
خونرسانی کرد
ولی همین ملت وقتی از این هیجان خارج می شوند
یعنی ده بیست روز دیگر
دیگر کسی به فکر ملت بدبخت و زلزله زده بم نخواهد بود
امیدوارم هر وقت نیاز به این ملت داشتم
تو اوج احساسات و جو گرفتگی به اینها برخورد کنم
اونوقت از جان هم می گذرند
ولی ...
می دانید از برکات زلزله این بود که دیروز و پریروز
برای عبور آمبولانسها
خیابان ولیعصر خلوت بود
نمی دانستم ملت ایران اینقدر فهیم هستند
نمی دانم این جو گرفتگی و بحران احساسی
یک شبه از این ملت
ملت کوچه و بازار
که تا دیروز خودخواهی و غرورشون
باعث ترافیک عظیم شهری بود
و کسی به کسی راه نمی داد
یک ملت فهیم و از خود گذشته ساخته
اگر می شد این فهم و شور را حفظ کرد اونوقت
می شد به ماه رسیدحتی پیاده.
آرش
Sunday, December 28, 2003
گاهی کلی می نویسم
وقتی منتشر میکنم
مشتی علامت مسخره تصویر می شود
مجبورم حذفش کنم و حال دوباره نوشتن نیست
ولی ما را به بم نفرستادند
گفتند هفته دیگر تشریف بیاورید
ما هم هر چه تهیه کرده بودیم
شامل گاز و باند و پنبه و بتادین و آمپول و سرنگ
فرستادیم
امید که به دست اهلش برسد
*************************
دیروز موقع خداحافظی برای رفتن به بم
مادرم گفت باید مواظب بود
پس لرزه ها بیش تر آدم می کشند
خلاصه صحبت به حلوا و پختن حلوا برایم ختم شد
من هم گفتم وقتی نیستم
نمی خواهم دیگران حلوا بخورند
اگر حلوا می دهید الان بیاورید ما هم شریک باشیم فاتحه هم می فرستیم
آرمین گفت یعنی خودمان هم نخوریم
گفتم به شرطی که گریه نکنید حلوا بخورید
کامتان از نبودنم شیرین شود
گفتند چقدر خودش را تحویل می گیرد
کی برای تو گریه می کند
گفتم اگر خوب بود خدا هم داشت
آرش
وقتی منتشر میکنم
مشتی علامت مسخره تصویر می شود
مجبورم حذفش کنم و حال دوباره نوشتن نیست
ولی ما را به بم نفرستادند
گفتند هفته دیگر تشریف بیاورید
ما هم هر چه تهیه کرده بودیم
شامل گاز و باند و پنبه و بتادین و آمپول و سرنگ
فرستادیم
امید که به دست اهلش برسد
*************************
دیروز موقع خداحافظی برای رفتن به بم
مادرم گفت باید مواظب بود
پس لرزه ها بیش تر آدم می کشند
خلاصه صحبت به حلوا و پختن حلوا برایم ختم شد
من هم گفتم وقتی نیستم
نمی خواهم دیگران حلوا بخورند
اگر حلوا می دهید الان بیاورید ما هم شریک باشیم فاتحه هم می فرستیم
آرمین گفت یعنی خودمان هم نخوریم
گفتم به شرطی که گریه نکنید حلوا بخورید
کامتان از نبودنم شیرین شود
گفتند چقدر خودش را تحویل می گیرد
کی برای تو گریه می کند
گفتم اگر خوب بود خدا هم داشت
آرش
Saturday, December 27, 2003
ارگ بم هم نابود شد
ورق دیگری از تاریخ این مرز و بوم ناپدید
غم این خفته چند اشک در چشم ترم می شکند.
بگذریم
من دارم می رم بم کمک به ملت بدبخت
وقتی شنیدم ارگ بم نابود شده تصمیم گرفتم برم
درس و امتحان تخصص فعلا تا اطلاع ثانوی تعطیل
این ملت بدبخت نیاز به افرادی مثل من داره
و این بزرگترین بدبختی این ملت بیچاره است
چرا که همیشه نیازمند آدم های بی مقدار و بی همتی مثل من و امثال من هست
و این نیازمندی به آدم های ذلیل جلوی پیشرفتش را سد می کند
تا اطلاع ثانوی در دسترس نیستم
فکر نکنم اونجا موبایل آنتن بده
بدبخت ملت
بیچاره من که باید چند سالی از دیدن بیچارگی مردمم پیر بشم
عهد کرده بودم از هر چیزی که از من انرژی بدزدد دوری کنم
ولی گاهی زندگی آدم را به دهان شیر می فرستد
آرش
ورق دیگری از تاریخ این مرز و بوم ناپدید
غم این خفته چند اشک در چشم ترم می شکند.
بگذریم
من دارم می رم بم کمک به ملت بدبخت
وقتی شنیدم ارگ بم نابود شده تصمیم گرفتم برم
درس و امتحان تخصص فعلا تا اطلاع ثانوی تعطیل
این ملت بدبخت نیاز به افرادی مثل من داره
و این بزرگترین بدبختی این ملت بیچاره است
چرا که همیشه نیازمند آدم های بی مقدار و بی همتی مثل من و امثال من هست
و این نیازمندی به آدم های ذلیل جلوی پیشرفتش را سد می کند
تا اطلاع ثانوی در دسترس نیستم
فکر نکنم اونجا موبایل آنتن بده
بدبخت ملت
بیچاره من که باید چند سالی از دیدن بیچارگی مردمم پیر بشم
عهد کرده بودم از هر چیزی که از من انرژی بدزدد دوری کنم
ولی گاهی زندگی آدم را به دهان شیر می فرستد
آرش
هر چی سنگه واسه پای لنگه
...
این زلزله لعنتی کلی آدم بدبخت رو آواره کرده
داشتم می رفتم که با سروش برم بم ولی بعدش فکر کردم ولش کن
آدم بهتره گاهی احساساتش رو کنترل کنه
کمی هم ما سنگ بشیم بد نیست
وقتی تهران زلزله بیاد دیدنی می شه
فکر کنم بزرگتر از هر جنگی کشته بده
یه فکری باید کرد
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
آرش
...
این زلزله لعنتی کلی آدم بدبخت رو آواره کرده
داشتم می رفتم که با سروش برم بم ولی بعدش فکر کردم ولش کن
آدم بهتره گاهی احساساتش رو کنترل کنه
کمی هم ما سنگ بشیم بد نیست
وقتی تهران زلزله بیاد دیدنی می شه
فکر کنم بزرگتر از هر جنگی کشته بده
یه فکری باید کرد
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
آرش
Wednesday, December 24, 2003
هوای رسیدن
نشستن تو اتوبوس را راحت می کند
و شوق بازگشت به خانه
تحملم را برای سرمای زمستان بیشتر
تقدیرساز آدمیان سرنوشت مرا با سفر گره زده است
و این مسافر همیشه
آیینه ای شده از جاده ها
تهران رسیدن
آغازی است برای حرکتی دیگر
کرمانشاه
دوباره تهران
و یاسوج
این آخر دنیای من
هنوز به محیطش عادت نکردم
و امیدوارم نکنم
عادت
این بدترین فاجعه شکل پذیر انسانی
هنوزم در من ریشه ندوانده است
هنوز چموشم و خموش
کناره گرفته و در میانه
چیزی از چربی شکمم باقی نمانده
کمی درس خواندن
کمی هم نخوردن
لاغری به بار نشانده.
دیشب برای تفنن سینما بودم
فیلم قشنگی بود
فیلم شبهای روشن
خوش ساخت و خوش دکور
حرف برای گفتن داشت
برایم شخصیت اول داستان جالب بود
می شناختمش
یک جورایی خود من بود
عزیزی در کنارم بود
هر چند خسته از بی خوابی ها
همچنان زیبا و ناز و دوست داشتنی
سر پایان داستان شرط بستیم
یعتی هر کدام آن چیزی را که فکر می کردیم باید پایان باشد
مطرح کردیم
هر چند پایان داستان دوست عزیزم رمانتیک تر بود و خوش عاقبت تر
ولی خوب من درست حدس زدم
تراژدی فیلم قشنگ بود
اگر دستتون رسید حتما این فیلم را ببینید
واقعیت این که از درست حدس زدنم خوشحال شدم
طوری که تراژدی را فراموش کردم
حالا هم که فکر می کنم
زیاد ناراحت نیستم
چرا که زندگی در همین غم ها زیبایی و معنی پیدا می کند
اگر همیشه بر وفق مراد بگردد
آدم قدر لحظات را فراموش می کند
زیبایی دوست داشتن ها در همین نرسیدن ها و یا دیر رسیدن هاست
اگر تمامی لیلی های زمین تحویل مجنون ها می شدند
این همه قصه و ادبیات و شعر و ... ساخته نمی شد
آرش
نشستن تو اتوبوس را راحت می کند
و شوق بازگشت به خانه
تحملم را برای سرمای زمستان بیشتر
تقدیرساز آدمیان سرنوشت مرا با سفر گره زده است
و این مسافر همیشه
آیینه ای شده از جاده ها
تهران رسیدن
آغازی است برای حرکتی دیگر
کرمانشاه
دوباره تهران
و یاسوج
این آخر دنیای من
هنوز به محیطش عادت نکردم
و امیدوارم نکنم
عادت
این بدترین فاجعه شکل پذیر انسانی
هنوزم در من ریشه ندوانده است
هنوز چموشم و خموش
کناره گرفته و در میانه
چیزی از چربی شکمم باقی نمانده
کمی درس خواندن
کمی هم نخوردن
لاغری به بار نشانده.
دیشب برای تفنن سینما بودم
فیلم قشنگی بود
فیلم شبهای روشن
خوش ساخت و خوش دکور
حرف برای گفتن داشت
برایم شخصیت اول داستان جالب بود
می شناختمش
یک جورایی خود من بود
عزیزی در کنارم بود
هر چند خسته از بی خوابی ها
همچنان زیبا و ناز و دوست داشتنی
سر پایان داستان شرط بستیم
یعتی هر کدام آن چیزی را که فکر می کردیم باید پایان باشد
مطرح کردیم
هر چند پایان داستان دوست عزیزم رمانتیک تر بود و خوش عاقبت تر
ولی خوب من درست حدس زدم
تراژدی فیلم قشنگ بود
اگر دستتون رسید حتما این فیلم را ببینید
واقعیت این که از درست حدس زدنم خوشحال شدم
طوری که تراژدی را فراموش کردم
حالا هم که فکر می کنم
زیاد ناراحت نیستم
چرا که زندگی در همین غم ها زیبایی و معنی پیدا می کند
اگر همیشه بر وفق مراد بگردد
آدم قدر لحظات را فراموش می کند
زیبایی دوست داشتن ها در همین نرسیدن ها و یا دیر رسیدن هاست
اگر تمامی لیلی های زمین تحویل مجنون ها می شدند
این همه قصه و ادبیات و شعر و ... ساخته نمی شد
آرش
Wednesday, December 10, 2003
می دونید، قدم زدن رو دوست دارم
حس آرامشی که به آدم می ده بی نظیره
دیشب رفتم قدم زنی
دو ساعتی چرخیدم
خوشحال و رها
دوست داشتن دیگران حس خوبیه
خودخواهی هم خوبه
جنگ این دو بزرگترین جنگ درونی من
دوست داشتن دیگران یعنی دورشون کن تا زندگی کنن
خودخواهی یعنی اسیر خودت نگهشون دار
خودخواهیم بهم فشار می آورد ولی
دوست داشتنم می گفت که خیره
نمی دانم، من همیشه فکر می کنم
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
اینه که با این خیره خودم را شاید گول می زنم
ولی خوشحالم
احساس رهایی و تنفس می کنم
یک مسافرت لازم دارم
یاسوج باید برم و این آخر فاجعه است
با این اوصاف
یک دنیا آرزوی موفقیت و شادی و مبارکی
پیروزی و بهروزی و سعادت بدرقه راهت
آرش
حس آرامشی که به آدم می ده بی نظیره
دیشب رفتم قدم زنی
دو ساعتی چرخیدم
خوشحال و رها
دوست داشتن دیگران حس خوبیه
خودخواهی هم خوبه
جنگ این دو بزرگترین جنگ درونی من
دوست داشتن دیگران یعنی دورشون کن تا زندگی کنن
خودخواهی یعنی اسیر خودت نگهشون دار
خودخواهیم بهم فشار می آورد ولی
دوست داشتنم می گفت که خیره
نمی دانم، من همیشه فکر می کنم
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
اینه که با این خیره خودم را شاید گول می زنم
ولی خوشحالم
احساس رهایی و تنفس می کنم
یک مسافرت لازم دارم
یاسوج باید برم و این آخر فاجعه است
با این اوصاف
یک دنیا آرزوی موفقیت و شادی و مبارکی
پیروزی و بهروزی و سعادت بدرقه راهت
آرش
Tuesday, December 09, 2003
مدتهاست، با داشتن يک حلقه به دستم، که شايد خيلی هم دوستش ندارم، به در باغ تنهاييم
علامتی به عنوان ورود ممنوع نصب کرده ام ولی هر از چندگاهی از پس ديوارهای پوسيده اين قلعه
کسی سرکی به داخل می کشه و اونوقت اول دردسرهای اين تنهاست. يک مزاحم تلفنی جديد پيدا کردم
که جالبه چون موبايلم را ندارد و مجبور شده به خانه زنگ بزند. نمی دانم کيه و از کجا پيداش شده ولی
هر کی که هست يک مشکل کوچولو را به يدک می کشه، وقتی داره وارد می شه و وقتی اومده سراغ من
که اصلا حال و حوصله اضافه شدن کسی رو دور و برم ندارم، تازه دارم خانه تکانی می کنم و کلی از دوستان
را خواسته يا ناخواسته کنار می گذارم. اینجا انرژی و وقت کم دارم و دارم دو موتوره کار می کنم و درس می خوانم
وقتی هم برای کسی ندارم. راستش را بخواهيد به دليل کلی بی نظمی دچار چنان وضعيتی هستم که میيان کارهام دارم دست و پا می زنم
همين دوستان فعلی برای يک عمرم کافی هستند هر چند لازم نمی باشند. شرط لازم و کافی برای زندگی داشتن ضربان قلب، فعاليت مغزی و نفس کشیدن هستند که هنوز از اون ها
بهره می برم، مابقی يا لازمند يا کافی و هيچکدام هر دو خاصيت را ندارند.
آرش
علامتی به عنوان ورود ممنوع نصب کرده ام ولی هر از چندگاهی از پس ديوارهای پوسيده اين قلعه
کسی سرکی به داخل می کشه و اونوقت اول دردسرهای اين تنهاست. يک مزاحم تلفنی جديد پيدا کردم
که جالبه چون موبايلم را ندارد و مجبور شده به خانه زنگ بزند. نمی دانم کيه و از کجا پيداش شده ولی
هر کی که هست يک مشکل کوچولو را به يدک می کشه، وقتی داره وارد می شه و وقتی اومده سراغ من
که اصلا حال و حوصله اضافه شدن کسی رو دور و برم ندارم، تازه دارم خانه تکانی می کنم و کلی از دوستان
را خواسته يا ناخواسته کنار می گذارم. اینجا انرژی و وقت کم دارم و دارم دو موتوره کار می کنم و درس می خوانم
وقتی هم برای کسی ندارم. راستش را بخواهيد به دليل کلی بی نظمی دچار چنان وضعيتی هستم که میيان کارهام دارم دست و پا می زنم
همين دوستان فعلی برای يک عمرم کافی هستند هر چند لازم نمی باشند. شرط لازم و کافی برای زندگی داشتن ضربان قلب، فعاليت مغزی و نفس کشیدن هستند که هنوز از اون ها
بهره می برم، مابقی يا لازمند يا کافی و هيچکدام هر دو خاصيت را ندارند.
آرش
Monday, December 08, 2003
بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان مي كشد پارو زنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه خانه هايي بر فرازش اشك اخترها
وحشت زندان و برق حلقة زنجير داستانهايي زلطف ايزد يكتا!
سينة سرد زمين و لكه هاي گور هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ جاده اي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي تور نه جوابي از وراي اين در بسته
آه آيا ناله ام ره مي برد در تو تا زني بر سنگ، جام خودپرستي را
يك زمان با من نشيني، با من خاكي از لب شعرم بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز شعله سان سرمي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده، تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من، سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من؟ زاده يك شام لذتبار ناشناسي پيش مي راند در اين راهم
روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد من به دنيا آمدم، بي آنكه خود خواهم
كي رهايم كرده اي، تا با دو چشم باز برگزينم قالبي خود از براي خويش؟
تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن كي، آشنا بوديم ما با هم؟ من به دنيا آمدم بي آنكه من باشم
روزها رفتند و در چشمم سياهي ريخت ظلمت شبهاي كور دير پاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
كودكي همچون پرستوهاي رنگين بال رو به سوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم به خود جنبيد ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز مي نشستم در كنار چشمه ها سرمست
مي شكستم شاخه هاي راز را، اما از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشتها مي رفت من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم چيستم من؟ از كجا آغاز مي يابم؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم از كدامين آسمان راز مي تابم؟
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش؟ دانه انديشه را در من كه افشاندست؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور؟ يا بدامانم كسي اين چنگ را بنشاندست؟
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم باز آيا قدرت انديشه ام مي بود؟
باز آيا مي توانستم كه ره يابم در معماهاي اين دنياي راز آلود؟
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز سر نهادم در رهي تاريك و پيچاپيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و دانستم پاي تا سر هيچ هستم هيچ هستم هيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و در دستت ريسماني بود و آنسويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خويش را در آيينه اي ديدم تهي از خويش هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت گاه نقش ديدگان خود پرست تو
گوسپندي در ميان گله سرگردان آنكه چوپانست، ره بر گرگ بگشوده!
آنكه چوپانست، خود سرمست از اين بازي مي زده، در گوشه اي آرام آسوده
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را عاصيش كردي و او را سوي ما راندي
اين تو بودي، اين تو بودي، كز يكي شعله ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي
مهلتش دادي كه تا دنيا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش بوسه گردد بر لباني كز عطش سوزد
هر چه زيبا بود، بيرحمانه بخشيديش شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
عطر گلها شد به روي دشتها پاشيد رنگ دنيا شد، فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آنچنان در جان ميخواران خروش افكند تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد لرزه شد، بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد عكس ساقي شد، به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني هادي گم كرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد برق چشمانش، چراغ رهنوردان شد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش در ره زيبا پرستانش رها كردي
آنگه از فريادهاي خشم و قهر خويش گنبد ميناي ما را پر صدا كردي
چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان سرگذشت تيره قوم ثمود تو
خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه چون گياهي خشك كرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد سوختيشان، سوختي با برق سوزاني
واي از اين بازي از اين بازي دردآلود از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي؟
رشته تسبيح و در دست تو مي چرخيم گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي
چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد با "خطا" اين لفظ مبهم آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود هيچ شيطاني را به ما مهري و راهي بود؟
هيچ در اين روح طغيان كرده عاصي زو نشاني بود، يا آواي پايي بود؟
تو من و ما را پياپي مي كشي در گور تا بگويي، مي تواني اين چنين باشي
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم بر سر ما پتك سرد آهنين باشي
چيست اين شيطان از درگاه ها رانده؟ در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيكر سوزنده اش دستي عطر لذت هاي دنيا را بيفشانده
چيست او؟ جز آنچه تو مي خواستي باشد تيره روحي، تيره جاني، تيره بنياني
تيره لبخندب بر آن لبهاي بي لبخند تيره آغازي خدا! يا تيره پاياني
ميل او كي مايه اين هستي تلخست؟ راي او را كي از او، در كار پرسيدي
گر رهايش كرده بودي تا به خود باشد هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي
اي بسا شبها كه در خواب من آمد او چشمهايش، چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليد و مي ديدم كه بر لبهاش ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد
اي بسا شبها كه با من گفتگو مي كرد گوش من گويي هنوز از ناله لبريزست
- تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود تف بر اين هستي كه اينسان نفرت انگيزست
خالق من او، و او هر دم به گوش خلق از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم؟
من اگر شيطان مكارم گناهم چيست؟ او نمي خواهد كه من چيزي جز اين باشم
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت دام صيادي به دستم داد و رامم كرد
تا هزاران طعمه در دام افكنم، ناگاه عالمي را پر خروش از بانگ نامم كرد
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت منتظر بر پا، ملك هاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود تشنه قربانيان بي حساب او
ميوه تلخ درخت وحشي "زقوم" همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته نازده كس را شرار تازه اي در دل
دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد او به من رسم فريب خلق را آموخت
من چه هستم؟ خود سيه روزي كه بر پايش بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه ما را، او گزيده، نيك سنجيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه، راهي نيست، تا راهي به او جوييم
تا به كي در جستجوي راه مي كوشيد؟ راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم!
اي مريدان من، اي نفرين او بر ما اي مريدان من، اي فرياد ما، از او
اي همه بيداد او، بيداد او بر ما اي سراپا خنده هاي شاد ما از او
ما نه درياييم تا خود موج خود گرديم ما نه طوفانيم تا خود خشم خود باشيم
ما كه از چشمان او بيهوده افتاديم از چه مي كوشيم تا خود چشم خود باشيم
ما نه آغوشيم تا از خويشتن سوزيم ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه "ما" هستيم تا بر ما گنه باشد ما نه "او" هستيم تا از خويشتن ترسيم
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد
اي مريدان من اي گمگشتگان راه من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او كوشيد تا خوابم كند اما منكه شيطانم درغا سخت بيدارم
- اي بسا شبها كه من با او در آن ظلمت اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شبها كه من لبهاي شيطان را چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم
اي بسا شبها كه بر آن چهره پر چين دست هايم با نوازشها فرود آمد
اي بسا شبها كه تا آواي او بر خاست زانوانم بي تامل در سجود آمد
اي بسا شبها كه او از آن رداي سرخ آرزو مي كرد تا يكدم برون باشد
آرزو مي كرد تا روح صفا گردد ني، خداي نيمي از دنياي دون باشد
بارالها حاصل اين خود پرستي چيست؟ "ما كه خود افتادگان زار مسكينيم"
ما كه جز نقش تو در هر كار و هر پندار نقش دستي، نقش جادويي، نمي بينيم
ساختي دنياي خاكي را و مي داني پاي تا سر جز سرابي جز فريبي نيست
ما عروسك ها و دستان تو در بازي كفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست
شكر گفتي گفتنت، شكر ترا گفتيم ليك ديگر تا به كي شكر ترا گوييم
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان در كجا هستي، كجا؟ تا در تو ره جوييم
ما كه چون مومي به دستت شكل مي گيريم پس دگر افسانه روز قيامت چيست؟
پس چرا در كام دوزخ سخت مي سوزيم؟ اين عذاب تلخ و اين رنج و ندامت چيست؟
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان سر به سر آتش سراپا ناله هاي درد
بس غل و زنجيرهاي تفته بر پاها از غبار جسمها خيزنده دودي سرد
خشك و تر با هم ميان شعله ها در سوز خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بي دل و ميخواره سرمست ساقي روشنگر و پير سماواتي
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان باز آنجا دوزخي در انتظار ماست؟
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل هر زمان گويد كه در هر كار يار ماست!
ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي آنكه از بخت سياهش نام شيطان بود
آنكه در كار تو و عدل تو حيران بود هر چه او مي گفت دانستم نه جز آن بود
اين منم آن بنده عاصي كه نامم را دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من واي بر عصيان و طغيانم گر بگويم يا نگويم جاي من آنجاست
باز در روز قيامت بر من ناچيز خرده مي گيري كه روزي كفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را تا بگويي سركش و تاريك خو بودم
كفه يي لبريز از بار گناه من كفه ديگر چه؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز؟ ميل دل، يا سنگ هاي تيره صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگيز روي در روي تو از خود گفتگو كردن
آبرويي را كه هر دم ميبري از خلق در ترازوي تو ناگه جستجو كردن
در كتابي يا كه خوابي خود نمي دانم نقشي از آن بارگاه كبريا ديدم
تو به كار داوري مشغول و صد افسوس در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم
خشم كن اما ز فردايم مپرهيزان من كه فردا خاك خواهم شد چه پرهيزي
خوب مي دانم سرانجامم چه خواهد بود تو گرسنه من خدايا صيد ناچيزي
تو گرسنه، دوزخ آنجا كام بگشوده مارهاي زهرآگين تك درختانش
از دم آنها فضاها تيره و مسموم آب چركيني شراب تلخ و سوزانش
در پس ديوارهايي سخت پابرجا "هاويه" آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فراگيرد جسم هاي خاكي و بي حاصل ما را
كاش هستي را به ما هرگز نمي دادي يا چو دادي هستي ما هستي ما بود
مي چشيديم اين شراب ارغواني را نيستي، آنگه خمار مستي ما بود
سال ها ما آدمك ها بندگان تو با هزاران نغمه ساز تو رقصيديم
عاقبت هم زآتش خشم تو مي سوزيم معني عدل ترا هم خوب فهميديم
تا ترا ما تيره روزان دادگر خوانيم چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي، ز هستي ها حذر كردند سال ها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا جامي از مي، چهره اي زان حوريان ديدند
هم شكستي ساغر امروزهاشان را هم به فرداهايشان با كينه خنديدي
گور خود گشتند واي باران رحمتها! قرنها بگذشت و بر آنان نباريدي
از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون در بهشتت جويها از مي روان باشد
هديه پرهيزكاران عاقبت آنجا حوريي از حوريان آسمان باشد
مي فريبي هر نفس ما را به افسوني مي كشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهي هاي اين زندان مي افروزي گاه از باغ بهشتت شمع رويايي
ما اگر در اين جهان بي در و پيكر خويش را در ساغري سوزان رها كرديم
بارالها باز هم دست تو در كارست از چه مي گويي كه كاري ناروا كرديم؟
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي زآن خوبان باد بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
حافظ آن پيري كه دريا بود و دنيا بود بر جوي بفروخت اين باغ بهشتي را
من كه باشم تا به جامي نگذرم از آن تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را
چيست اين افسانه رنگين عطر آلود؟ چيست اين روياي جادوبار سحرآميز؟
كيستند اين حوريان اين خوشه هاي نور؟ جامه هاشان از حرير نازك پرهيز
كوزه ها بر دست و بر آن ساق هاي نرم لرزش موج خيال انگيز دامان ها
مي خرامند از دري بر درگهي آرام سينه هاشان خفته در آغوش مرجان ها
آب ها پاكيزه تر از قطره هاي اشك نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها، چون دانه هاي روش ياقوت گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده
سبز خطاني سراپا لطف و زيبايي ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها گاه بر آنان! گهي بر حوريان مايل
قصرها ديواره هايش مرمر مواج تخت ها بر پايه هايش دانه الماس
پرده ها چون بال هايي از حرير سبز از فضاها مي تراود عطر تند ياس
ما در اينجا خاك پاي باده و معشوق ناممان مي خوارگان رانده رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي مومنان بي گناه پارسا خو را
آن گناه تلخ و سوزاني كه در راهش جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت در بهشتت بارالها خود ثوابي بود
هر چه داريم از تو داريم اي كه خود گفتي مهر من دريا و خشمم همچو توفانست
هر كه را من خواهم او را تيره دل سازم هر كه را من برگزينم پاكدامانست
پس دگر ما را چه حاصل زين عبث كوشش تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني، يا بخواني، ميل، ميل تست ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو تو چه هستي؟ جز دو دست گرم در بازي
ديگران در كار گل مشغول و تو در گل مي دمي تا بنده سرگشته اي سازي
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو جز يكي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت مي فشاريمان گاه مي آيي و مي خندي به روي ما
تو چه هستي؟ بنده نام و جلال خويش ديده در آيينه دنيا جمال خويش
هر دم اين آيينه را گردانده تا بهتر بنگري در جلوه هاي بي زوال خويش
برق چشمان سرابي رنگ نيرنگي شيره شبهاي شومي ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي، كز خشم تشنه سرخي خوني، دشمن نوري
خود پرستي تو خدايا خود پرستي تو كفر مي گويم، تو خوارم كن، تو خاكم كن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما گر خدايي در دلم بنشين و پاكم كن
لحظه اي بگذر زما بگذار خود باشيم بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزيم
بعد از آن يا اشك يا لبخند يا فرياد فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم
فروغ فرخزاد بندگي از مجموعه عصيان
مدتها طول كشيد تا تايپش كنم. شما هم كلي طول مي كشه تا اين نوشته را بخوانيد. جالبه! كفرگويي فروغ به فكرم مي اندازد. واقعا فلسفه وجود شيطان چيه! نمي دانم فرصت فكر كردنش را هم الان ندارم. خيلي چيزها هست كه تو زندگي ياد مي گيريم چشم بر آنها ببنديم.
آرش
راز سرگرداني اين روح عاصي را با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان مي كشد پارو زنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه خانه هايي بر فرازش اشك اخترها
وحشت زندان و برق حلقة زنجير داستانهايي زلطف ايزد يكتا!
سينة سرد زمين و لكه هاي گور هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ جاده اي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي تور نه جوابي از وراي اين در بسته
آه آيا ناله ام ره مي برد در تو تا زني بر سنگ، جام خودپرستي را
يك زمان با من نشيني، با من خاكي از لب شعرم بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز شعله سان سرمي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده، تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من، سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من؟ زاده يك شام لذتبار ناشناسي پيش مي راند در اين راهم
روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد من به دنيا آمدم، بي آنكه خود خواهم
كي رهايم كرده اي، تا با دو چشم باز برگزينم قالبي خود از براي خويش؟
تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن كي، آشنا بوديم ما با هم؟ من به دنيا آمدم بي آنكه من باشم
روزها رفتند و در چشمم سياهي ريخت ظلمت شبهاي كور دير پاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
كودكي همچون پرستوهاي رنگين بال رو به سوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم به خود جنبيد ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز مي نشستم در كنار چشمه ها سرمست
مي شكستم شاخه هاي راز را، اما از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشتها مي رفت من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم چيستم من؟ از كجا آغاز مي يابم؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم از كدامين آسمان راز مي تابم؟
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش؟ دانه انديشه را در من كه افشاندست؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور؟ يا بدامانم كسي اين چنگ را بنشاندست؟
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم باز آيا قدرت انديشه ام مي بود؟
باز آيا مي توانستم كه ره يابم در معماهاي اين دنياي راز آلود؟
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز سر نهادم در رهي تاريك و پيچاپيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و دانستم پاي تا سر هيچ هستم هيچ هستم هيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و در دستت ريسماني بود و آنسويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خويش را در آيينه اي ديدم تهي از خويش هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت گاه نقش ديدگان خود پرست تو
گوسپندي در ميان گله سرگردان آنكه چوپانست، ره بر گرگ بگشوده!
آنكه چوپانست، خود سرمست از اين بازي مي زده، در گوشه اي آرام آسوده
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را عاصيش كردي و او را سوي ما راندي
اين تو بودي، اين تو بودي، كز يكي شعله ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي
مهلتش دادي كه تا دنيا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش بوسه گردد بر لباني كز عطش سوزد
هر چه زيبا بود، بيرحمانه بخشيديش شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
عطر گلها شد به روي دشتها پاشيد رنگ دنيا شد، فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آنچنان در جان ميخواران خروش افكند تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد لرزه شد، بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد عكس ساقي شد، به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني هادي گم كرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد برق چشمانش، چراغ رهنوردان شد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش در ره زيبا پرستانش رها كردي
آنگه از فريادهاي خشم و قهر خويش گنبد ميناي ما را پر صدا كردي
چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان سرگذشت تيره قوم ثمود تو
خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه چون گياهي خشك كرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد سوختيشان، سوختي با برق سوزاني
واي از اين بازي از اين بازي دردآلود از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي؟
رشته تسبيح و در دست تو مي چرخيم گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي
چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد با "خطا" اين لفظ مبهم آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود هيچ شيطاني را به ما مهري و راهي بود؟
هيچ در اين روح طغيان كرده عاصي زو نشاني بود، يا آواي پايي بود؟
تو من و ما را پياپي مي كشي در گور تا بگويي، مي تواني اين چنين باشي
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم بر سر ما پتك سرد آهنين باشي
چيست اين شيطان از درگاه ها رانده؟ در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيكر سوزنده اش دستي عطر لذت هاي دنيا را بيفشانده
چيست او؟ جز آنچه تو مي خواستي باشد تيره روحي، تيره جاني، تيره بنياني
تيره لبخندب بر آن لبهاي بي لبخند تيره آغازي خدا! يا تيره پاياني
ميل او كي مايه اين هستي تلخست؟ راي او را كي از او، در كار پرسيدي
گر رهايش كرده بودي تا به خود باشد هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي
اي بسا شبها كه در خواب من آمد او چشمهايش، چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليد و مي ديدم كه بر لبهاش ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد
اي بسا شبها كه با من گفتگو مي كرد گوش من گويي هنوز از ناله لبريزست
- تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود تف بر اين هستي كه اينسان نفرت انگيزست
خالق من او، و او هر دم به گوش خلق از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم؟
من اگر شيطان مكارم گناهم چيست؟ او نمي خواهد كه من چيزي جز اين باشم
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت دام صيادي به دستم داد و رامم كرد
تا هزاران طعمه در دام افكنم، ناگاه عالمي را پر خروش از بانگ نامم كرد
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت منتظر بر پا، ملك هاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود تشنه قربانيان بي حساب او
ميوه تلخ درخت وحشي "زقوم" همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته نازده كس را شرار تازه اي در دل
دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد او به من رسم فريب خلق را آموخت
من چه هستم؟ خود سيه روزي كه بر پايش بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه ما را، او گزيده، نيك سنجيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه، راهي نيست، تا راهي به او جوييم
تا به كي در جستجوي راه مي كوشيد؟ راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم!
اي مريدان من، اي نفرين او بر ما اي مريدان من، اي فرياد ما، از او
اي همه بيداد او، بيداد او بر ما اي سراپا خنده هاي شاد ما از او
ما نه درياييم تا خود موج خود گرديم ما نه طوفانيم تا خود خشم خود باشيم
ما كه از چشمان او بيهوده افتاديم از چه مي كوشيم تا خود چشم خود باشيم
ما نه آغوشيم تا از خويشتن سوزيم ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه "ما" هستيم تا بر ما گنه باشد ما نه "او" هستيم تا از خويشتن ترسيم
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد
اي مريدان من اي گمگشتگان راه من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او كوشيد تا خوابم كند اما منكه شيطانم درغا سخت بيدارم
- اي بسا شبها كه من با او در آن ظلمت اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شبها كه من لبهاي شيطان را چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم
اي بسا شبها كه بر آن چهره پر چين دست هايم با نوازشها فرود آمد
اي بسا شبها كه تا آواي او بر خاست زانوانم بي تامل در سجود آمد
اي بسا شبها كه او از آن رداي سرخ آرزو مي كرد تا يكدم برون باشد
آرزو مي كرد تا روح صفا گردد ني، خداي نيمي از دنياي دون باشد
بارالها حاصل اين خود پرستي چيست؟ "ما كه خود افتادگان زار مسكينيم"
ما كه جز نقش تو در هر كار و هر پندار نقش دستي، نقش جادويي، نمي بينيم
ساختي دنياي خاكي را و مي داني پاي تا سر جز سرابي جز فريبي نيست
ما عروسك ها و دستان تو در بازي كفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست
شكر گفتي گفتنت، شكر ترا گفتيم ليك ديگر تا به كي شكر ترا گوييم
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان در كجا هستي، كجا؟ تا در تو ره جوييم
ما كه چون مومي به دستت شكل مي گيريم پس دگر افسانه روز قيامت چيست؟
پس چرا در كام دوزخ سخت مي سوزيم؟ اين عذاب تلخ و اين رنج و ندامت چيست؟
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان سر به سر آتش سراپا ناله هاي درد
بس غل و زنجيرهاي تفته بر پاها از غبار جسمها خيزنده دودي سرد
خشك و تر با هم ميان شعله ها در سوز خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بي دل و ميخواره سرمست ساقي روشنگر و پير سماواتي
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان باز آنجا دوزخي در انتظار ماست؟
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل هر زمان گويد كه در هر كار يار ماست!
ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي آنكه از بخت سياهش نام شيطان بود
آنكه در كار تو و عدل تو حيران بود هر چه او مي گفت دانستم نه جز آن بود
اين منم آن بنده عاصي كه نامم را دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من واي بر عصيان و طغيانم گر بگويم يا نگويم جاي من آنجاست
باز در روز قيامت بر من ناچيز خرده مي گيري كه روزي كفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را تا بگويي سركش و تاريك خو بودم
كفه يي لبريز از بار گناه من كفه ديگر چه؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز؟ ميل دل، يا سنگ هاي تيره صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگيز روي در روي تو از خود گفتگو كردن
آبرويي را كه هر دم ميبري از خلق در ترازوي تو ناگه جستجو كردن
در كتابي يا كه خوابي خود نمي دانم نقشي از آن بارگاه كبريا ديدم
تو به كار داوري مشغول و صد افسوس در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم
خشم كن اما ز فردايم مپرهيزان من كه فردا خاك خواهم شد چه پرهيزي
خوب مي دانم سرانجامم چه خواهد بود تو گرسنه من خدايا صيد ناچيزي
تو گرسنه، دوزخ آنجا كام بگشوده مارهاي زهرآگين تك درختانش
از دم آنها فضاها تيره و مسموم آب چركيني شراب تلخ و سوزانش
در پس ديوارهايي سخت پابرجا "هاويه" آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فراگيرد جسم هاي خاكي و بي حاصل ما را
كاش هستي را به ما هرگز نمي دادي يا چو دادي هستي ما هستي ما بود
مي چشيديم اين شراب ارغواني را نيستي، آنگه خمار مستي ما بود
سال ها ما آدمك ها بندگان تو با هزاران نغمه ساز تو رقصيديم
عاقبت هم زآتش خشم تو مي سوزيم معني عدل ترا هم خوب فهميديم
تا ترا ما تيره روزان دادگر خوانيم چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي، ز هستي ها حذر كردند سال ها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا جامي از مي، چهره اي زان حوريان ديدند
هم شكستي ساغر امروزهاشان را هم به فرداهايشان با كينه خنديدي
گور خود گشتند واي باران رحمتها! قرنها بگذشت و بر آنان نباريدي
از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون در بهشتت جويها از مي روان باشد
هديه پرهيزكاران عاقبت آنجا حوريي از حوريان آسمان باشد
مي فريبي هر نفس ما را به افسوني مي كشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهي هاي اين زندان مي افروزي گاه از باغ بهشتت شمع رويايي
ما اگر در اين جهان بي در و پيكر خويش را در ساغري سوزان رها كرديم
بارالها باز هم دست تو در كارست از چه مي گويي كه كاري ناروا كرديم؟
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي زآن خوبان باد بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
حافظ آن پيري كه دريا بود و دنيا بود بر جوي بفروخت اين باغ بهشتي را
من كه باشم تا به جامي نگذرم از آن تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را
چيست اين افسانه رنگين عطر آلود؟ چيست اين روياي جادوبار سحرآميز؟
كيستند اين حوريان اين خوشه هاي نور؟ جامه هاشان از حرير نازك پرهيز
كوزه ها بر دست و بر آن ساق هاي نرم لرزش موج خيال انگيز دامان ها
مي خرامند از دري بر درگهي آرام سينه هاشان خفته در آغوش مرجان ها
آب ها پاكيزه تر از قطره هاي اشك نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها، چون دانه هاي روش ياقوت گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده
سبز خطاني سراپا لطف و زيبايي ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها گاه بر آنان! گهي بر حوريان مايل
قصرها ديواره هايش مرمر مواج تخت ها بر پايه هايش دانه الماس
پرده ها چون بال هايي از حرير سبز از فضاها مي تراود عطر تند ياس
ما در اينجا خاك پاي باده و معشوق ناممان مي خوارگان رانده رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي مومنان بي گناه پارسا خو را
آن گناه تلخ و سوزاني كه در راهش جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت در بهشتت بارالها خود ثوابي بود
هر چه داريم از تو داريم اي كه خود گفتي مهر من دريا و خشمم همچو توفانست
هر كه را من خواهم او را تيره دل سازم هر كه را من برگزينم پاكدامانست
پس دگر ما را چه حاصل زين عبث كوشش تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني، يا بخواني، ميل، ميل تست ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو تو چه هستي؟ جز دو دست گرم در بازي
ديگران در كار گل مشغول و تو در گل مي دمي تا بنده سرگشته اي سازي
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو جز يكي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت مي فشاريمان گاه مي آيي و مي خندي به روي ما
تو چه هستي؟ بنده نام و جلال خويش ديده در آيينه دنيا جمال خويش
هر دم اين آيينه را گردانده تا بهتر بنگري در جلوه هاي بي زوال خويش
برق چشمان سرابي رنگ نيرنگي شيره شبهاي شومي ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي، كز خشم تشنه سرخي خوني، دشمن نوري
خود پرستي تو خدايا خود پرستي تو كفر مي گويم، تو خوارم كن، تو خاكم كن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما گر خدايي در دلم بنشين و پاكم كن
لحظه اي بگذر زما بگذار خود باشيم بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزيم
بعد از آن يا اشك يا لبخند يا فرياد فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم
فروغ فرخزاد بندگي از مجموعه عصيان
مدتها طول كشيد تا تايپش كنم. شما هم كلي طول مي كشه تا اين نوشته را بخوانيد. جالبه! كفرگويي فروغ به فكرم مي اندازد. واقعا فلسفه وجود شيطان چيه! نمي دانم فرصت فكر كردنش را هم الان ندارم. خيلي چيزها هست كه تو زندگي ياد مي گيريم چشم بر آنها ببنديم.
آرش
Friday, December 05, 2003
بعضي آدما
اول گند مي زنن
بعد مي خوان ماله بكشن
دروغ مي گن
دلم مي خواد
خفشون كنم
آخه بابا جان
دروغ گفتنتون
از گند اولتون
خيلي بدتره
چرا نمي فهميد
مرد باشيد راست بگيد
حداقل آدم تكليفشو باهاتون مي دونه
با شما هم ندونه با خودش مي دونه
ما خودمون يك عمر
اين كاره بوديم
راست و دروغ سرهم كرديم تحويل ملت داديم
حالا سر پيري شماها مي خواهيد ما رو رنگ كنيد
بابا ما خودمون زغاليم
بالاتر از سياهي هم رنگي نيست
همين
پدربزرگ مادرم
بهش مي گفتيم حاجي آقا
از معدود مردهاي اطرافم بود
كه يكبار شماره شمار عمرش صفر شد و از نو يك بيست سالي براش انداخت
همه مي گفتن عزراييل يادش رفته حاجي هم هست
منم همينجوري مي شناختمش
يك بار بهم گفت
تو زندگي با كسي دوستي كن كه تو دشمني ثابت قدم باشه
شايد به خاطر همين گفته حاجي آقاست
كه من تا خوبم خوبم
واي به روزي كه با يكي بد بشم
بيچاره تو ذهنم نيست مي شه
اخطار
لطفا فاصله ايمني را از اين زنجيري رعايت كنيد تا نيست نشويد
كمي آروم شدم ولي جاش به اين راحتي خوب نمي شه
آرش
اول گند مي زنن
بعد مي خوان ماله بكشن
دروغ مي گن
دلم مي خواد
خفشون كنم
آخه بابا جان
دروغ گفتنتون
از گند اولتون
خيلي بدتره
چرا نمي فهميد
مرد باشيد راست بگيد
حداقل آدم تكليفشو باهاتون مي دونه
با شما هم ندونه با خودش مي دونه
ما خودمون يك عمر
اين كاره بوديم
راست و دروغ سرهم كرديم تحويل ملت داديم
حالا سر پيري شماها مي خواهيد ما رو رنگ كنيد
بابا ما خودمون زغاليم
بالاتر از سياهي هم رنگي نيست
همين
پدربزرگ مادرم
بهش مي گفتيم حاجي آقا
از معدود مردهاي اطرافم بود
كه يكبار شماره شمار عمرش صفر شد و از نو يك بيست سالي براش انداخت
همه مي گفتن عزراييل يادش رفته حاجي هم هست
منم همينجوري مي شناختمش
يك بار بهم گفت
تو زندگي با كسي دوستي كن كه تو دشمني ثابت قدم باشه
شايد به خاطر همين گفته حاجي آقاست
كه من تا خوبم خوبم
واي به روزي كه با يكي بد بشم
بيچاره تو ذهنم نيست مي شه
اخطار
لطفا فاصله ايمني را از اين زنجيري رعايت كنيد تا نيست نشويد
كمي آروم شدم ولي جاش به اين راحتي خوب نمي شه
آرش
مجبور شدم دو تا از پست هاي قديمي را به علت غلط املايي و انشايي و معنايي
ويرايش كنم
هر چند كه قرار نبود از خودسانسوري خبري در اين وبلاگ باشد
ولي خوب گاهي پيش مي آيد
سال ها بعد خواندن اين همه بي سر و ساماني كلي برايم لذت بخش خواهد بود
كما اينكه وقتي بعضي از نوشته هاي قديمي را اينجا منتشر مي كنم لذت مي برم
امشب چه سرشارم از احساس
مي توانم تمام زمين را حس كنم
و آسمان را فرياد بزنم
همين يك امشب
براي زندگيم كافي است
آيا براي بودن
دليلي بيش از اين يك شب لازم است؟
آرش
ويرايش كنم
هر چند كه قرار نبود از خودسانسوري خبري در اين وبلاگ باشد
ولي خوب گاهي پيش مي آيد
سال ها بعد خواندن اين همه بي سر و ساماني كلي برايم لذت بخش خواهد بود
كما اينكه وقتي بعضي از نوشته هاي قديمي را اينجا منتشر مي كنم لذت مي برم
امشب چه سرشارم از احساس
مي توانم تمام زمين را حس كنم
و آسمان را فرياد بزنم
همين يك امشب
براي زندگيم كافي است
آيا براي بودن
دليلي بيش از اين يك شب لازم است؟
آرش
خيس آبم
موش آب كشيده به تمام معني
نه من يه بغل آبم كه به آرش آغشته شده
وقتي آدم قرار مي گذارد با يه مشت آدم
و كسي پيداش نمي شه
زير بارون منتظرشون مي موني و باز كسي نمي آد
تلفن همراهشون جواب نمي دن
اونوقت
تنها تو برف و بارون
از سينه كش كوه بالا مي ره
لباس ضد آب هم كه برنداشتي
كه مثلا وقتي گرمت شد بارت سنگين نشه
پارسال با آستين حلقه اي تو برف بالا مي رفتم
امسال آستين كوتاه پوشيدم
اول كار وقتي تو سرما وايستي و خيس شي
حتي اگر تا قله هم بدوي
باز سردته
هنوز مغز استخونم سرده
اعصابم از بعضي دوستان نابود
آخرين باري بود كه با محمد قرار مي گذاشتم
آدم با طناب آدمهاي تنبل و گشاد
نبايد داخل چاه بشود
همون كار سايت رو بهش سپردم براي يك عمرم بسه
بگذريم
دست سروش درد نكند كه پيغام داد نمي آد
مي دونستم
آدم بعد از عروسي پسر خالش كه كوه نمي ره
بهش گفته بودم
به هرحال
زير برف و بارون
كلي خوش گذشت جاي همگي خالي
همقدم و همنورد عزيزم
برادر خوبم آرمان
همپاي من اومد
اونم خيس آب شد به خاطر من
الان فرستادمش دوش آب گرم بگيره
بعد از اومدنش خودم دوش مي گيرم
بعضي آدما راحت
احترام و اعتمادي را كه به دست مي آورند
از دست مي دهند
به ثمني بخس و ارزون
به قيمت كمي بيشتر خوابيدن
تو كوه همش اين آهنگ سر زبونم بود!
تو يه تاك قد كشيده
پا گرفتي روي سينم
واسه پا گرفتن تو
عمريه كه من زمينم
...
آرش
موش آب كشيده به تمام معني
نه من يه بغل آبم كه به آرش آغشته شده
وقتي آدم قرار مي گذارد با يه مشت آدم
و كسي پيداش نمي شه
زير بارون منتظرشون مي موني و باز كسي نمي آد
تلفن همراهشون جواب نمي دن
اونوقت
تنها تو برف و بارون
از سينه كش كوه بالا مي ره
لباس ضد آب هم كه برنداشتي
كه مثلا وقتي گرمت شد بارت سنگين نشه
پارسال با آستين حلقه اي تو برف بالا مي رفتم
امسال آستين كوتاه پوشيدم
اول كار وقتي تو سرما وايستي و خيس شي
حتي اگر تا قله هم بدوي
باز سردته
هنوز مغز استخونم سرده
اعصابم از بعضي دوستان نابود
آخرين باري بود كه با محمد قرار مي گذاشتم
آدم با طناب آدمهاي تنبل و گشاد
نبايد داخل چاه بشود
همون كار سايت رو بهش سپردم براي يك عمرم بسه
بگذريم
دست سروش درد نكند كه پيغام داد نمي آد
مي دونستم
آدم بعد از عروسي پسر خالش كه كوه نمي ره
بهش گفته بودم
به هرحال
زير برف و بارون
كلي خوش گذشت جاي همگي خالي
همقدم و همنورد عزيزم
برادر خوبم آرمان
همپاي من اومد
اونم خيس آب شد به خاطر من
الان فرستادمش دوش آب گرم بگيره
بعد از اومدنش خودم دوش مي گيرم
بعضي آدما راحت
احترام و اعتمادي را كه به دست مي آورند
از دست مي دهند
به ثمني بخس و ارزون
به قيمت كمي بيشتر خوابيدن
تو كوه همش اين آهنگ سر زبونم بود!
تو يه تاك قد كشيده
پا گرفتي روي سينم
واسه پا گرفتن تو
عمريه كه من زمينم
...
آرش
Thursday, December 04, 2003
اندر حكايت ما طبيبان!
ملك الموت رفت پيش خدا
گفت سبحان ربي الاعلي
يك طبيبي است در فلان كوچه
من يكي قبض و او كند صد تا
يا بفرما كه جان او گيرم
يا مرا كار ديگري فرما!
آدرس فلان كوچه رو دوستان از ياسوج ميدن
ولي خوب مابقي دوستان در سرتاسر مملكت پخش و پراكنده اند.
تو گل سرخ مني
تو گل ياس مني
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاك تري
تو بهاري
نه، بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد.
حميد مصدق.
آرش
ملك الموت رفت پيش خدا
گفت سبحان ربي الاعلي
يك طبيبي است در فلان كوچه
من يكي قبض و او كند صد تا
يا بفرما كه جان او گيرم
يا مرا كار ديگري فرما!
آدرس فلان كوچه رو دوستان از ياسوج ميدن
ولي خوب مابقي دوستان در سرتاسر مملكت پخش و پراكنده اند.
تو گل سرخ مني
تو گل ياس مني
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاك تري
تو بهاري
نه، بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد.
حميد مصدق.
آرش
آسمان ابري بود
ماه ناپيدا
دلم به پهناي تمام ابرهاي باران زا
از بارش اشكي قديمي بي تاب بود
باد مي وزيد
عطر گل هاي بهاري
شكوفه هاي تازه بهارنارنج
بوي سبز علفزار
و كورسوي چراغ همسايه
باد مي وزيد
چراغ همسايه را كشت
ابرها را پراكند
ماه من طلوع كرد
رخوت و سردي شب بهاري
نمناكي سبزه
هم آغوشي من با خاك
حضور ماه
و سكوت شب
برايم شراب بياور نازنين
آرش
ماه ناپيدا
دلم به پهناي تمام ابرهاي باران زا
از بارش اشكي قديمي بي تاب بود
باد مي وزيد
عطر گل هاي بهاري
شكوفه هاي تازه بهارنارنج
بوي سبز علفزار
و كورسوي چراغ همسايه
باد مي وزيد
چراغ همسايه را كشت
ابرها را پراكند
ماه من طلوع كرد
رخوت و سردي شب بهاري
نمناكي سبزه
هم آغوشي من با خاك
حضور ماه
و سكوت شب
برايم شراب بياور نازنين
آرش
ناشناس آشنا خوب مي نويسي
ولي غمگيني
دوست ندارم كسي دور و برم غمگين باشد
من هيچوقت غمگين نمي شوم
بي تفاوت شده ام
هرزه گياهي كه در ميان گندمزار روييده
درد بي دردي به جانم كرده عادت
از خواندن اشعارت حس منفي مي گيرم
يادت باشد
دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
...
آرش
ولي غمگيني
دوست ندارم كسي دور و برم غمگين باشد
من هيچوقت غمگين نمي شوم
بي تفاوت شده ام
هرزه گياهي كه در ميان گندمزار روييده
درد بي دردي به جانم كرده عادت
از خواندن اشعارت حس منفي مي گيرم
يادت باشد
دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
...
آرش
Wednesday, December 03, 2003
ببینم کسی اونجا حافظه اضافی نداره! اگر خدات تومانم هم باشه خریداریم
با این حجم مطالب اطفال و زنان و داخلی و جراحی بدون در نظر گرفتن مابقی
نیاز به تجدید و افزایش
رم و هارددیسک پیدا کردم
اگر مجبور نباشم
سی پی یو و مادربرد را هم عوض کنم
بابا به چه زبانی بگم
من هنوز هیچی نخونده قاط زدم
داخلی رفته تو اعصاب
زنان و اطفال و جراحی هم مخلوط شدن
ارتوپدی، ارولوژی، و ...
را هم لطفا فراموش کنید
آرش
با این حجم مطالب اطفال و زنان و داخلی و جراحی بدون در نظر گرفتن مابقی
نیاز به تجدید و افزایش
رم و هارددیسک پیدا کردم
اگر مجبور نباشم
سی پی یو و مادربرد را هم عوض کنم
بابا به چه زبانی بگم
من هنوز هیچی نخونده قاط زدم
داخلی رفته تو اعصاب
زنان و اطفال و جراحی هم مخلوط شدن
ارتوپدی، ارولوژی، و ...
را هم لطفا فراموش کنید
آرش
قصد از این وبلاگ نه مشاعره بوده و نه معاشقه
این وبلاگ را به دستور دوستی درست کردم تا با نوشتن کلماتی از زنده بودنم آگاه باشد
همین
ولی ناشناس گرانقدر
هر چند که ناشناس ها را به این وبلاگ راهی نیست
با این گفته جبران خلیل جبران که اگر عشق در یک لحظه به وجود نیاید در طی سال ها و یا حتی نسلها حاصل نخواهد شد مخالفم
قرار نیست هرچه دیگران گفته اند درست باشد و قابل ارایه
جبران خلیل جبران نویسنده خوبی بود
ولی قرار نیست هر چه نوشت مقبول همگان شود و وحی منزل
بگذریم
من اعتقاد دارم عشقی که در یک لحظه حاصل می شود در یک لحظه به تنفر تبدیل می شود و یا به بی تفاوتی می انجامد
کسی که در یک لحظه همه چیز را می بازد دارای بی ثباتی در شخصیت است
و چیزی جز این برایش متصور نیست
انسانی که ثبات روح و اندیشه و شخصیت دارد و شکل گرفته است
در نهایت احساس دارای عقل است
و در نهایت عاقلی احساس دارد
در نتیجه همین ثبات است که هیچگاه در یک لحظه دل نمی بازد
به دور و برم که می نگرم
پر است از عشق های لحظه ای
که هر کدام سرانجامی جز نفرت به بار نیاورده است
ایکاش همین عاشقان و دلباختگان کمی عزت نفس و بزرگ منشی هم در کنار احساس داشتند
آنگاه پس از جدایی حداقل داستان سرایی کمتری داشتند
و معشوق اسبق خود را از برج عاج به حضیض ذلت و رذالت نمی نشاندند
من هنوز عشقی را که با مرور زمان رنگ عقل و منطق به خود گرفته ترجیح می دهم
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند!
*****************
طلوع کن
طلوع کن
ترا می شناسم
خانه ات جایی هست
پشت آن کوه بلند
در پس ابر سپید
در ته رود زلال
تو به مرغان مهاجر مانی
که هر از گاهی چند
در پی رنگ عوض کردن این پیر زمان
دل به دنیای نویی خواهد داد
طلوع کن
طلوع کن
من آن تشنه مرد زمینم
که با نور تو گرمی ام را بگیرم
تو آن چشمه ای
گرم جوشان پر از مهر
که با خون خود
این مهر گیاه را
به بالا بلندای ایمان رسانی
طلوع کن
طلوع کن
...
*****************
به عزیز بزرگواری که بسیار به این بنده حقیر لطف دارد
قول داده بودم ننویسم و به جای نوشتن
برای تخلیه روانی
از درد و تالماتم برایش بگویم
لازم است اینجا عذرخواهی کنم
گاهی انسان قولی را که نه در مستی و دیوانگی
که در نهایت عقل داده است
در نهایت عقل نیز زیر پا می گذارد
و این همان اصل دوگانگی زندگی است
این نوشتن هم
بیماری روحی بزرگی است
که هر چه سعی می کنم
از آن رهایی یابم
نا ممکن می نماید
ننوشتن
از درس خواندن و از آب کردن چربی های شکم
بسیار سخت تره
آرش
این وبلاگ را به دستور دوستی درست کردم تا با نوشتن کلماتی از زنده بودنم آگاه باشد
همین
ولی ناشناس گرانقدر
هر چند که ناشناس ها را به این وبلاگ راهی نیست
با این گفته جبران خلیل جبران که اگر عشق در یک لحظه به وجود نیاید در طی سال ها و یا حتی نسلها حاصل نخواهد شد مخالفم
قرار نیست هرچه دیگران گفته اند درست باشد و قابل ارایه
جبران خلیل جبران نویسنده خوبی بود
ولی قرار نیست هر چه نوشت مقبول همگان شود و وحی منزل
بگذریم
من اعتقاد دارم عشقی که در یک لحظه حاصل می شود در یک لحظه به تنفر تبدیل می شود و یا به بی تفاوتی می انجامد
کسی که در یک لحظه همه چیز را می بازد دارای بی ثباتی در شخصیت است
و چیزی جز این برایش متصور نیست
انسانی که ثبات روح و اندیشه و شخصیت دارد و شکل گرفته است
در نهایت احساس دارای عقل است
و در نهایت عاقلی احساس دارد
در نتیجه همین ثبات است که هیچگاه در یک لحظه دل نمی بازد
به دور و برم که می نگرم
پر است از عشق های لحظه ای
که هر کدام سرانجامی جز نفرت به بار نیاورده است
ایکاش همین عاشقان و دلباختگان کمی عزت نفس و بزرگ منشی هم در کنار احساس داشتند
آنگاه پس از جدایی حداقل داستان سرایی کمتری داشتند
و معشوق اسبق خود را از برج عاج به حضیض ذلت و رذالت نمی نشاندند
من هنوز عشقی را که با مرور زمان رنگ عقل و منطق به خود گرفته ترجیح می دهم
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند!
*****************
طلوع کن
طلوع کن
ترا می شناسم
خانه ات جایی هست
پشت آن کوه بلند
در پس ابر سپید
در ته رود زلال
تو به مرغان مهاجر مانی
که هر از گاهی چند
در پی رنگ عوض کردن این پیر زمان
دل به دنیای نویی خواهد داد
طلوع کن
طلوع کن
من آن تشنه مرد زمینم
که با نور تو گرمی ام را بگیرم
تو آن چشمه ای
گرم جوشان پر از مهر
که با خون خود
این مهر گیاه را
به بالا بلندای ایمان رسانی
طلوع کن
طلوع کن
...
*****************
به عزیز بزرگواری که بسیار به این بنده حقیر لطف دارد
قول داده بودم ننویسم و به جای نوشتن
برای تخلیه روانی
از درد و تالماتم برایش بگویم
لازم است اینجا عذرخواهی کنم
گاهی انسان قولی را که نه در مستی و دیوانگی
که در نهایت عقل داده است
در نهایت عقل نیز زیر پا می گذارد
و این همان اصل دوگانگی زندگی است
این نوشتن هم
بیماری روحی بزرگی است
که هر چه سعی می کنم
از آن رهایی یابم
نا ممکن می نماید
ننوشتن
از درس خواندن و از آب کردن چربی های شکم
بسیار سخت تره
آرش
دل روشني دارم اي عشق
صدايم كن از هر كجا مي تواني
صدا كن مرا از صدف هاي سرشار باران
صدا كن مرا از گلوگاه سبز شكفتن
صدايم كن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازي است؟
بگو با كدامين نفس مي توان تا كبوتر سفر كرد؟
بگو با كدامين افق مي توان تا شقايق خطر كرد؟
مرا مي شناسي تو اي عشق
من از آشنايان احساس آبم
و همسايه ام مهرباني است
و طوفان يك گل مرا زير و رو كرد
پرم از عبور پرستو
صداي صنوبر
سلام سپيدار
پرم از شكيب و شكوه درختان
دل من گره گير چشم نجيب گياهست
صداي نفس هاي سبزينه را مي شناسم
و نجواي شبنم
مرا مي برد تا افق هاي باز بشارت
مرا مي شناسي تو اي عشق
كه در من گره خورده احساس رويش
گره خورده ام من به پرهاي پرواز
گره خورده ام من به معناي فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
كه مي آيد از سمت سبز عدالت
دل تشنه اي دارم اي عشق
صدايم كن از بارش بيد مجنون
صدايم كن از ذهن زاينده ابر
مرا زنده كن زير آوار باران
مرا تازه كن در نفس هاي بار آور برگ
مرا خنده كن بر لباني كه شب را نگفتند
مرا آشنا كن به گلهاي شوقي
كه اين سو شكستند و آنسو شكفتند
دل نورسي دارم اي عشق
مرا پل بزن تا نسيم نوازش
مرا پل بزن تا تكاپوي خورشيد
مرا پل بزن تا ظهور {خودم
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهاي بارآور باغ
دل عاشقي دارم اي عشق
صدايم كن از صبر سجاده شب
صدايم كن از سمت بيداري كوه
صدايم كن از اوج يك{شيهه} بر قله صبح
صدايم كن از صبح يك مرد بر مركب نور
صدايم كن از نور يك فتح بر شانه شهر
ترا مي شناسم من اي عشق
شبي عطر گام تو در كوچه پيچيد
من از شعر پيراهني بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در كوچه عطر تو پر بود
و در كوچه باران چه يكريز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران
كسي در نگاهم نفس زد
و سر تا سر شب پر از جستجوي تو بودم
و سر تا سر روز پر از جستجوي تو هستم
صدايم كن اي عشق
صدايم كن از پشت اين جستجوي هميشه
محمدرضا عبدالملكيان
خيلي بده كه بعد از تنها پنج سال ناقابل خط خودم رو هم نمي تونم بخونم! من عوض شدم دنيا عوض شده.
آرش
صدايم كن از هر كجا مي تواني
صدا كن مرا از صدف هاي سرشار باران
صدا كن مرا از گلوگاه سبز شكفتن
صدايم كن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازي است؟
بگو با كدامين نفس مي توان تا كبوتر سفر كرد؟
بگو با كدامين افق مي توان تا شقايق خطر كرد؟
مرا مي شناسي تو اي عشق
من از آشنايان احساس آبم
و همسايه ام مهرباني است
و طوفان يك گل مرا زير و رو كرد
پرم از عبور پرستو
صداي صنوبر
سلام سپيدار
پرم از شكيب و شكوه درختان
دل من گره گير چشم نجيب گياهست
صداي نفس هاي سبزينه را مي شناسم
و نجواي شبنم
مرا مي برد تا افق هاي باز بشارت
مرا مي شناسي تو اي عشق
كه در من گره خورده احساس رويش
گره خورده ام من به پرهاي پرواز
گره خورده ام من به معناي فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
كه مي آيد از سمت سبز عدالت
دل تشنه اي دارم اي عشق
صدايم كن از بارش بيد مجنون
صدايم كن از ذهن زاينده ابر
مرا زنده كن زير آوار باران
مرا تازه كن در نفس هاي بار آور برگ
مرا خنده كن بر لباني كه شب را نگفتند
مرا آشنا كن به گلهاي شوقي
كه اين سو شكستند و آنسو شكفتند
دل نورسي دارم اي عشق
مرا پل بزن تا نسيم نوازش
مرا پل بزن تا تكاپوي خورشيد
مرا پل بزن تا ظهور {خودم
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهاي بارآور باغ
دل عاشقي دارم اي عشق
صدايم كن از صبر سجاده شب
صدايم كن از سمت بيداري كوه
صدايم كن از اوج يك{شيهه} بر قله صبح
صدايم كن از صبح يك مرد بر مركب نور
صدايم كن از نور يك فتح بر شانه شهر
ترا مي شناسم من اي عشق
شبي عطر گام تو در كوچه پيچيد
من از شعر پيراهني بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در كوچه عطر تو پر بود
و در كوچه باران چه يكريز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران
كسي در نگاهم نفس زد
و سر تا سر شب پر از جستجوي تو بودم
و سر تا سر روز پر از جستجوي تو هستم
صدايم كن اي عشق
صدايم كن از پشت اين جستجوي هميشه
محمدرضا عبدالملكيان
خيلي بده كه بعد از تنها پنج سال ناقابل خط خودم رو هم نمي تونم بخونم! من عوض شدم دنيا عوض شده.
آرش
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه درد است
ناشناس عزیز
وقتي كه من عاشق ميشم
دنيا برام رنگ ديگه است
صبح خروسخونش برام
انگار يه آهنگ ديگه است
وقتي كه من عاشق ميشم
ترانه هام عاشقترن
گل وازه هاي شعر من
رنگ گلهارو مي برن.
من یک بار عاشق شدن را شاید تجربه کرده باشم
یادم هست دوست گرانقدری به من گفت
تو دوست خوبی هستی
در جوابش گفتم شاید و لی من تو را دوست خود نمی دانم
چرا که رسیدن به مقام کبریایی دوست کاریست بس دشوار
دوستی مقامی است که تعهد می آورد
و تعهد باعث می شود
آدمی تا آخر عمر دیگری را بر خود ترجیح دهد
عشق! مقامی است بسیار بالاتر از دوستی
من فکر می کنم وقتی که من عاشق شوم
رنگ دنیا رنگ نیستی خواهد بود
عاشق از تمام وجود خود می گذرد
دیگر نیست
به همین خاطر تصمیم دارم سعی کنم عاشق نشوم
و وقتی عاشق شدم مطمئن هستم
جانم را هم خواهم داد
فعلا که به این مقام نرسیده ایم
خدا کند وقتی رسیدیم
عاشق آدم با انصافی شویم
همین
آرش
با مردم بی درد ندانی که چه درد است
ناشناس عزیز
وقتي كه من عاشق ميشم
دنيا برام رنگ ديگه است
صبح خروسخونش برام
انگار يه آهنگ ديگه است
وقتي كه من عاشق ميشم
ترانه هام عاشقترن
گل وازه هاي شعر من
رنگ گلهارو مي برن.
من یک بار عاشق شدن را شاید تجربه کرده باشم
یادم هست دوست گرانقدری به من گفت
تو دوست خوبی هستی
در جوابش گفتم شاید و لی من تو را دوست خود نمی دانم
چرا که رسیدن به مقام کبریایی دوست کاریست بس دشوار
دوستی مقامی است که تعهد می آورد
و تعهد باعث می شود
آدمی تا آخر عمر دیگری را بر خود ترجیح دهد
عشق! مقامی است بسیار بالاتر از دوستی
من فکر می کنم وقتی که من عاشق شوم
رنگ دنیا رنگ نیستی خواهد بود
عاشق از تمام وجود خود می گذرد
دیگر نیست
به همین خاطر تصمیم دارم سعی کنم عاشق نشوم
و وقتی عاشق شدم مطمئن هستم
جانم را هم خواهم داد
فعلا که به این مقام نرسیده ایم
خدا کند وقتی رسیدیم
عاشق آدم با انصافی شویم
همین
آرش
Monday, December 01, 2003
اگر ماه بودم
سراغ تو را از خدا مي گرفتم
اگر سنگ بودم
به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي
به صد ناز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
وگر سنگ بودي
به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي مرا مي شكستي
فريدون مشيري
اين شعر را يك نفر ناشناس برايم نوشته است
جالب است تازگي ها خوانندگان اين وبلاگ زياد مي شوند
ناشناس بودن و ماندن اين خوانندگان هم ترسناك است و هم مهيج
بگذريم
شعري ديگر براي جوابي ديگر
زير اين گنبد نيلي زير اين چرخ كبود
توي يك صحراي دور يه برج پير و كهنه بود
يه روزي زير هجوم وحشي بارون و باد
از افق كبوتري تا برج كهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگي شد
مهربوني اش مرهم شكستگي شد
ام اين حادثه برج و كبوتر
مثل يك فاجعه دلبستگي شد
اول قصه مونو تو ميدوني تو ميدونستي
من نميتونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
باد و بارون كه تموم شد اون پرنده پر كشيد
التماس و اشتياق و ته چشم برج نديد
عمر بارون عمر خوشبختي برج كهنه بود
بعد از اون حتي تو خواب هم اون پرنده رو نديد
اي پرنده من اي مسافر من
من همون پوسيده تنها نشينم
هجرت تو هرچي بود معراج تو بود
اما من اسير مرداب زمينم
راز پرواز و فقط تو ميدوني تو ميدونستي
من نمي تونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
مثل اينكه شعر همين بود
اگر نقصي داره ببخشيد من اينجوري يادم اومد
آهنگ برج و كبوتر ابي يك چيزي تو همين مايه ها بود
نمي دونم چرا الان تو اين وضعيت يادم اومد
بگذريم
درس خوندن سخت ترين كار دنياست
با پيري منافات داره با خرفتي بيشتر
من هم پيرمردم هم خرفت شدم
يادش بخير
فروغ هميشه گير مي داد به تكه كلام هاي من
هميشه مي گفتم درست مي شه
اونم هميشه بهم مي گفت جوجه
با اين سن كمت مثل پيرمردها مي موني
آدم شو ديگه
اينقدر هم نگو درست مي شه
ولي من هنوزم تكه كلام ها مو حفظ كردم
شبت بخير پشت تلفن جاي خداحافظ
امر!
خرده فرمايش ديگه؟
و ...
آدم نمي شم ديگه
اين نوشتن را هم مثل اينكه نمي شه ترك كرد
مرض شده مثل خوره افتاده به جونم
آرش
سراغ تو را از خدا مي گرفتم
اگر سنگ بودم
به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي
به صد ناز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
وگر سنگ بودي
به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي مرا مي شكستي
فريدون مشيري
اين شعر را يك نفر ناشناس برايم نوشته است
جالب است تازگي ها خوانندگان اين وبلاگ زياد مي شوند
ناشناس بودن و ماندن اين خوانندگان هم ترسناك است و هم مهيج
بگذريم
شعري ديگر براي جوابي ديگر
زير اين گنبد نيلي زير اين چرخ كبود
توي يك صحراي دور يه برج پير و كهنه بود
يه روزي زير هجوم وحشي بارون و باد
از افق كبوتري تا برج كهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگي شد
مهربوني اش مرهم شكستگي شد
ام اين حادثه برج و كبوتر
مثل يك فاجعه دلبستگي شد
اول قصه مونو تو ميدوني تو ميدونستي
من نميتونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
باد و بارون كه تموم شد اون پرنده پر كشيد
التماس و اشتياق و ته چشم برج نديد
عمر بارون عمر خوشبختي برج كهنه بود
بعد از اون حتي تو خواب هم اون پرنده رو نديد
اي پرنده من اي مسافر من
من همون پوسيده تنها نشينم
هجرت تو هرچي بود معراج تو بود
اما من اسير مرداب زمينم
راز پرواز و فقط تو ميدوني تو ميدونستي
من نمي تونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
مثل اينكه شعر همين بود
اگر نقصي داره ببخشيد من اينجوري يادم اومد
آهنگ برج و كبوتر ابي يك چيزي تو همين مايه ها بود
نمي دونم چرا الان تو اين وضعيت يادم اومد
بگذريم
درس خوندن سخت ترين كار دنياست
با پيري منافات داره با خرفتي بيشتر
من هم پيرمردم هم خرفت شدم
يادش بخير
فروغ هميشه گير مي داد به تكه كلام هاي من
هميشه مي گفتم درست مي شه
اونم هميشه بهم مي گفت جوجه
با اين سن كمت مثل پيرمردها مي موني
آدم شو ديگه
اينقدر هم نگو درست مي شه
ولي من هنوزم تكه كلام ها مو حفظ كردم
شبت بخير پشت تلفن جاي خداحافظ
امر!
خرده فرمايش ديگه؟
و ...
آدم نمي شم ديگه
اين نوشتن را هم مثل اينكه نمي شه ترك كرد
مرض شده مثل خوره افتاده به جونم
آرش
Saturday, November 29, 2003
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به بوي هم از دورها پرگشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها، چه شب ها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد، خوش، گرم، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا، دريغا، نديديم
كه دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست
من كور بودم
از آن آرزوها، آه عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم،
دنيا دگر گونه گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شبهاي غمگين، كه ديگر
نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
....
فريدون مشيري
عجب شعري بود. يادم نمي آيد نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت كجا بود ولي انگار از ازل مي آمد. خيلي از دوستانم را نمي دانم اولين بار كي ديدم حتي نمي توانم تصور كنم آخرين بار كي خواهم ديد. دنيا با اين همه تكنولوژي كوچك شده تا ما آدم ها بتوانيم در ارتباط با هم بمونيم ولي دردسر عصر ماشين اين شده كه همه ما براي رسيدن به امكانات بايد شبانه روز بدويم و كار كنيم و زماني براي دوستان و عزيزان نمي ماند كه بشود نشست و در كنار هم مروري بر خاطرات كرد و خاطرات آينده را ساخت.
علي ارون تاج هم به كانادا مهاجرت كرد، دوستي گفت پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. حالا اگر ديوانه اي مثل من در پرنده دل بسته باشد حكايت چه خواهد شد؟ پرواز بدون پرنده رويايي پوشالي است فكرش را بكنيد پرنده كه نباشد پروازي نيست. من پرنده را بيش از پرواز دوست دارم، چرا كه مفهوم پرواز را از او ياد گرفته ام و تصور نبودش آزارم مي دهد، من بدون پرنده پرواز را فراموش مي كنم، به همين خاطر هم مي خواهم پرنده بماند، هر چند كه سرماي در راه زمستان ياد آورم مي شود كه كوچ پرنده نزديك است.
خودخواه شده ام و اين خودخواهي باعث شده است كه در دو هفته ده كيلوگرم وزن كم كنم به علاوه يك برنامه مفصل مطالعه پيش رو دارم كه هر چه مي خوانم از آن عقبم. نمي دانم گرد پيري بر چهره نشسته، وقتي به فكر مغشوش و مغز ناتوان پيوند مي خورد ملغمه اي مي سازد كه تنها غبطه خوردن به روزهاي گذشته و توان هاي از دست رفته را به بار مي آورد. فكرش را بكن، صفحه اي را مي خواني و مي گذري بعد بر مي گردي دوباره نگاهش كني تازه به نظر مي رسد!؟ سابقه نداشته مطلبي را نگاه كنم و در بازگشت برايم تكراري نباشد ولي اين روزها نمي دانم، سرم بد به ديوار خورده است، تمركزم به صفر ميل كرده و حد اين تمايل به فاصله اي اپسيلوني مي رسد، در منتهاي اين حد، جنون به بي نهايت ميل مي كند، و نقطه عطفي در اين نمودار يافت نمي شود، باور نداريد مشتق زندگي مرا محاسبه كنيد! و يادتان باشد مبناي زندگي من مبناي دو گانگي است؟!
آرش
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به بوي هم از دورها پرگشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها، چه شب ها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد، خوش، گرم، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا، دريغا، نديديم
كه دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست
من كور بودم
از آن آرزوها، آه عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم،
دنيا دگر گونه گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شبهاي غمگين، كه ديگر
نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
....
فريدون مشيري
عجب شعري بود. يادم نمي آيد نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت كجا بود ولي انگار از ازل مي آمد. خيلي از دوستانم را نمي دانم اولين بار كي ديدم حتي نمي توانم تصور كنم آخرين بار كي خواهم ديد. دنيا با اين همه تكنولوژي كوچك شده تا ما آدم ها بتوانيم در ارتباط با هم بمونيم ولي دردسر عصر ماشين اين شده كه همه ما براي رسيدن به امكانات بايد شبانه روز بدويم و كار كنيم و زماني براي دوستان و عزيزان نمي ماند كه بشود نشست و در كنار هم مروري بر خاطرات كرد و خاطرات آينده را ساخت.
علي ارون تاج هم به كانادا مهاجرت كرد، دوستي گفت پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. حالا اگر ديوانه اي مثل من در پرنده دل بسته باشد حكايت چه خواهد شد؟ پرواز بدون پرنده رويايي پوشالي است فكرش را بكنيد پرنده كه نباشد پروازي نيست. من پرنده را بيش از پرواز دوست دارم، چرا كه مفهوم پرواز را از او ياد گرفته ام و تصور نبودش آزارم مي دهد، من بدون پرنده پرواز را فراموش مي كنم، به همين خاطر هم مي خواهم پرنده بماند، هر چند كه سرماي در راه زمستان ياد آورم مي شود كه كوچ پرنده نزديك است.
خودخواه شده ام و اين خودخواهي باعث شده است كه در دو هفته ده كيلوگرم وزن كم كنم به علاوه يك برنامه مفصل مطالعه پيش رو دارم كه هر چه مي خوانم از آن عقبم. نمي دانم گرد پيري بر چهره نشسته، وقتي به فكر مغشوش و مغز ناتوان پيوند مي خورد ملغمه اي مي سازد كه تنها غبطه خوردن به روزهاي گذشته و توان هاي از دست رفته را به بار مي آورد. فكرش را بكن، صفحه اي را مي خواني و مي گذري بعد بر مي گردي دوباره نگاهش كني تازه به نظر مي رسد!؟ سابقه نداشته مطلبي را نگاه كنم و در بازگشت برايم تكراري نباشد ولي اين روزها نمي دانم، سرم بد به ديوار خورده است، تمركزم به صفر ميل كرده و حد اين تمايل به فاصله اي اپسيلوني مي رسد، در منتهاي اين حد، جنون به بي نهايت ميل مي كند، و نقطه عطفي در اين نمودار يافت نمي شود، باور نداريد مشتق زندگي مرا محاسبه كنيد! و يادتان باشد مبناي زندگي من مبناي دو گانگي است؟!
آرش
Saturday, November 08, 2003
اين دختر خوشگل كه ما رو تحويل نگرفت
اولين بار بود كه تلاش كردم مخ يك نفر را بزنم
نه دروغ چرا اولين بار نبود ولي اين يكي بد جوري دلم را برد
ولي خوب كي مي گه آمريكايي ها راحت هستند و راحت دوست مي شن
اين دخترك خوشگل و ماماني كه ما رو تحويل نگرفت
كلي دلبري كرد و كلي شيطوني
بچه نمي تواند يك گوشه آرام بگيرد
همش مشغول شيطنت و دلبري بود
...
**************************
شايد اين آخرين پستي باشد كه تا اوايل اسفندماه منتشر مي كنم
بايد دوباره رفت ياسوج
تنهايي و سرما
دلم لك زده براي برف
لخت ميان برفها قدم زدن و با موبايل صحبت كردن
گلوله برفي از سربازها خوردن و احساس سرما نكردن
ريش بلند داشتن
ياد مادربزرگ به خير بهم مي گفت شبيه ابن ملجم مي شي
بزن اين ريش خر را
منم زبان درازي مي كردم
كجاست كه ببينه
دلم براي اون هم تنگ شده
چقدر ما قدر اطرافيان را نمي دانيم
مي دانيد
اين همه سال دوربين فيلم براداري بود
ازش فيلم نگرفتم
شايد هم كاري خوبي كردم
آيينه دق ندارم
ولي اگر بود گاهي كه دلم تنگ مي شد براش مي ديدم
حال مي كردم
تكه كلامش اين بود
خلي تو؟
و اينقدر جالب مي گفت
كه تكه كلام همه ما شده بود
روز تشييع جنازه آرمين بهم مي گفت
حالا كي بهت مي گه خلي تو؟
يادش بخير
خدا بيامرزدش
اعتقادش عجيب بود
نصف مراكز زيارتي را اگر نگم همش را هم زيارت كرد
اصلا يك جا بند نمي شد
شايد من هم اين هميشه در سفر بودن را از اون به ارث بردم
يك مستاجر ترك داشت براي شش ماه تركي كامل ياد گرفت
يك تنه رفت آمريكا
مي گن آدم جوان تو فرودگاه نيويورك گم مي شه
بدون دانستن زبان
با زبان ايما و اشاره تو فرودگاه نيويورك هواپيما عوض كرد
خلاصه
براي خودش دوراني داشت
يادش بخير
روحش شاد
...
**********************
فعلا تا اطلاع ثانوي خداحافظ
شايد از اون دنيا براتون چيزي نوشتم
آرش
Friday, November 07, 2003
امروز رفتيم با مادر گرامي خريد
مي گفتم مامان اگر خوب بود خدا هم داشت
بهم مي گه روز زن بچه ها بهت سكه هديه دادن
خلاصه كه شوهرمون هم داد
به سه سوت
خدا به خير كنه
...
***********
امشب مي رم كرمانشاه
كسي هم نيست بياد بدرقه
هر چند كه آرمان لطف مي كنه منو مي رسونه
البته اگر بياد خونه كه لطف بكنه
ياد دوش گرفتن توي توالت به خير
زندگي در شرايط سخت
همش خاطره است
...
آرش
مي گفتم مامان اگر خوب بود خدا هم داشت
بهم مي گه روز زن بچه ها بهت سكه هديه دادن
خلاصه كه شوهرمون هم داد
به سه سوت
خدا به خير كنه
...
***********
امشب مي رم كرمانشاه
كسي هم نيست بياد بدرقه
هر چند كه آرمان لطف مي كنه منو مي رسونه
البته اگر بياد خونه كه لطف بكنه
ياد دوش گرفتن توي توالت به خير
زندگي در شرايط سخت
همش خاطره است
...
آرش
Thursday, November 06, 2003
امشب دعوت بودم مراسم افطار و شام موسسه خيريه بهنام دهش پور
همان موسسه اي كه توي بيمارستان شهدا تجريش بخش هماتولوژي و آنكولوژي راه انداخت
اول تشكر كنم از كسي كه دعوتم كرد تا بعد وارد بحثي بشم كه اونجا مطرح شد
آقاي دهش پور مسئول موسسه
اول كار گفت يك روزي مي بينيم پولمان به كارمان نمي آيد
راست مي گفت اين همه ثروت پسرش را از مرگ نجات نداد
يك عمر جاي زندگي
جاي كنار خانواده بودن
دويد و جمع كرد آخرش
پولش به دادش نرسيد
دلم برايش مي سوخت وقتي حرف مي زد
كمي بغض داشت
احساس كردم احساس گناه مي كند
ولي خوب راه خوبي براي تسكين خود و خانمش پيدا كرده است
موسسه خيريه باعث شده با توان مضاعفي حركت كنند
اين دفعه نه براي خود كه براي كودكان سرطاني ديگر
خدايشان اجرشان دهد
******************************
شدم آيينه دق
دل تنگ و عصبي
كي فكر مي كرد من اينقدر دلداده و شيدا باشم
كي فكر مي كرد دل تنگ بشم
كي فكر مي كنه دل نازك باشم
بگذريم
اگر ضجه نمي زنم
اينه كه سرم زا به درس مشغول و گرم دارم
هر چند كه گفتم مسابقه نيست
ولي دارم با خودم مسابقه مي دهم
آنهم با چه سرعتي
بايد ببينيد
خودم باورم نمي شود
آرش
همان موسسه اي كه توي بيمارستان شهدا تجريش بخش هماتولوژي و آنكولوژي راه انداخت
اول تشكر كنم از كسي كه دعوتم كرد تا بعد وارد بحثي بشم كه اونجا مطرح شد
آقاي دهش پور مسئول موسسه
اول كار گفت يك روزي مي بينيم پولمان به كارمان نمي آيد
راست مي گفت اين همه ثروت پسرش را از مرگ نجات نداد
يك عمر جاي زندگي
جاي كنار خانواده بودن
دويد و جمع كرد آخرش
پولش به دادش نرسيد
دلم برايش مي سوخت وقتي حرف مي زد
كمي بغض داشت
احساس كردم احساس گناه مي كند
ولي خوب راه خوبي براي تسكين خود و خانمش پيدا كرده است
موسسه خيريه باعث شده با توان مضاعفي حركت كنند
اين دفعه نه براي خود كه براي كودكان سرطاني ديگر
خدايشان اجرشان دهد
******************************
شدم آيينه دق
دل تنگ و عصبي
كي فكر مي كرد من اينقدر دلداده و شيدا باشم
كي فكر مي كرد دل تنگ بشم
كي فكر مي كنه دل نازك باشم
بگذريم
اگر ضجه نمي زنم
اينه كه سرم زا به درس مشغول و گرم دارم
هر چند كه گفتم مسابقه نيست
ولي دارم با خودم مسابقه مي دهم
آنهم با چه سرعتي
بايد ببينيد
خودم باورم نمي شود
آرش
Wednesday, November 05, 2003
من یقین داشتم ما رفتا ر آدم های دور و بر را تنظیم می کنیم
به همین علت هم هر وقت
مشکلی ارتباطی پیدا می کردم
اول به رفتارخودم شک می کردم و می کنم
با همه این اوصاف
گاهی بعضی آدما
خارج از قاعده روح آدم را خراش می دهند
هر چی هم می خوای بهشون بفهمونی که بابا ما خطمون فرق داره
انگار تو کتشون نمیره
فکر می کنن همین که پسر هستی مثل بقیه باید باشی
تا یارو گوشه چشمی اومد کنار بیای
یا همین که دعوتت کرد قبول کنی
یا ... ولش کن تموم جزییات حالمو بهم میزنه
زن ایرانی تا بوده به سنگینی و متانت شناخته می شده
حالا ما سر پیری گرفتار شدیم اونهم از نوعی که بیا و ببین
یکی نیست به این یارو بگه
اگر می خواستم متفاوت نباشم
که میدون های بهتر از این پیش رو داشتم
...
یادش به خیر یک شب دوست بسیار عزیزی می گفت
به آقایان دکترها خیلی هم نمی شود ایراد گرفت
توی محیط هایی که هستند
زیاد تحویل گرفته می شوند
خیال می کنند خبری هست
محیط هم مساعد شده و ...
تقصیر آقایونه
هر کی هر چی گفته نه نگفتن
گفتن خوب مفته
ما نبریم یکی دیگه می بره
نتیجه این شده که می بینی
یارو زنگ می زنه
دهن کثیفشو باز می کنه هر چی می خواد می گه
حیا کجایی که یادت به خیر
حیف که ...
شرمم اومد ولی لیاقتش کلی بد و بیراه آبدار بود
آخه نمی دانم
همیشه تو انتخاب دور و بری ها دقت می کردم
کار کردن تو محیط های بیرونی وحشتناکه
حق انتخاب همه با تو نیست
یارو نه عزت نفس داره نه چیزی
یه ذره بزک دوزک کرده آوردنش بیشتر برای همین کارا
فکر می کنه منم مثل بقیه هستم
عطای کار و درآمد اینجوری رو به لقایش بخشیدم
هر چند حقوقش خوب بود ولی
من تو محیط های اینجوری
دوام ندارم
بابا آدم هم آدمای قدیم
لعنت به سابقه دوستی
همان شرکت آتیه سازان هزار بار بهتره
حقوق نداره ولی به حریمت تجاوز نمی شه
داشتم فکر می کردم یاد امیر حسین به خیر
سال اول دانشگاه بهم گفت
آرش یه روزی میاد آقایون رو سینه پیراهنشون بنویسن
خواهر من بکرم لطفا به بکارتم کاری نداشته باش
مثل اینکه اون روز جهنمی امروزه
لعنتی ببین دهن من رو به چه اراجیفی باز کرده
لعنت به من اگر دوباره دنبال کار هنری فرهنگی برم
حتی اگر دنیا رو هم بهم بدن نمیرم
اگر ماه را در دست چپ من و خورشید را در دست راست من بگذارند
نخواهم رفت
آخیش
سه پلاس تخلیه روانی شدم
آرش
به همین علت هم هر وقت
مشکلی ارتباطی پیدا می کردم
اول به رفتارخودم شک می کردم و می کنم
با همه این اوصاف
گاهی بعضی آدما
خارج از قاعده روح آدم را خراش می دهند
هر چی هم می خوای بهشون بفهمونی که بابا ما خطمون فرق داره
انگار تو کتشون نمیره
فکر می کنن همین که پسر هستی مثل بقیه باید باشی
تا یارو گوشه چشمی اومد کنار بیای
یا همین که دعوتت کرد قبول کنی
یا ... ولش کن تموم جزییات حالمو بهم میزنه
زن ایرانی تا بوده به سنگینی و متانت شناخته می شده
حالا ما سر پیری گرفتار شدیم اونهم از نوعی که بیا و ببین
یکی نیست به این یارو بگه
اگر می خواستم متفاوت نباشم
که میدون های بهتر از این پیش رو داشتم
...
یادش به خیر یک شب دوست بسیار عزیزی می گفت
به آقایان دکترها خیلی هم نمی شود ایراد گرفت
توی محیط هایی که هستند
زیاد تحویل گرفته می شوند
خیال می کنند خبری هست
محیط هم مساعد شده و ...
تقصیر آقایونه
هر کی هر چی گفته نه نگفتن
گفتن خوب مفته
ما نبریم یکی دیگه می بره
نتیجه این شده که می بینی
یارو زنگ می زنه
دهن کثیفشو باز می کنه هر چی می خواد می گه
حیا کجایی که یادت به خیر
حیف که ...
شرمم اومد ولی لیاقتش کلی بد و بیراه آبدار بود
آخه نمی دانم
همیشه تو انتخاب دور و بری ها دقت می کردم
کار کردن تو محیط های بیرونی وحشتناکه
حق انتخاب همه با تو نیست
یارو نه عزت نفس داره نه چیزی
یه ذره بزک دوزک کرده آوردنش بیشتر برای همین کارا
فکر می کنه منم مثل بقیه هستم
عطای کار و درآمد اینجوری رو به لقایش بخشیدم
هر چند حقوقش خوب بود ولی
من تو محیط های اینجوری
دوام ندارم
بابا آدم هم آدمای قدیم
لعنت به سابقه دوستی
همان شرکت آتیه سازان هزار بار بهتره
حقوق نداره ولی به حریمت تجاوز نمی شه
داشتم فکر می کردم یاد امیر حسین به خیر
سال اول دانشگاه بهم گفت
آرش یه روزی میاد آقایون رو سینه پیراهنشون بنویسن
خواهر من بکرم لطفا به بکارتم کاری نداشته باش
مثل اینکه اون روز جهنمی امروزه
لعنتی ببین دهن من رو به چه اراجیفی باز کرده
لعنت به من اگر دوباره دنبال کار هنری فرهنگی برم
حتی اگر دنیا رو هم بهم بدن نمیرم
اگر ماه را در دست چپ من و خورشید را در دست راست من بگذارند
نخواهم رفت
آخیش
سه پلاس تخلیه روانی شدم
آرش
دکتر فرخ سعیدی می گفت
مریض ها را هفتاد درصدشون رو که ول کنی به حال خودشون
خود به خود خوب می شن
سی درصد می مونند
از این سی درصد
هفتاد درصدشون با علم ناقص شما خوب می شن
سی درصدشون درمان نمی شن
آیینه دق می شن براتون که بفهمین هیچ چیز نمی دونید
راست می گفت پیرمرد
از این آیینه های دق زیاد دور و برم می بینم
کمی سواد خدا مرحمت کنه
کمی وقت برای خواندن
هی راستی اینجا تعطیله
من تو روز هفتم دارم می نویسم
آرش
مریض ها را هفتاد درصدشون رو که ول کنی به حال خودشون
خود به خود خوب می شن
سی درصد می مونند
از این سی درصد
هفتاد درصدشون با علم ناقص شما خوب می شن
سی درصدشون درمان نمی شن
آیینه دق می شن براتون که بفهمین هیچ چیز نمی دونید
راست می گفت پیرمرد
از این آیینه های دق زیاد دور و برم می بینم
کمی سواد خدا مرحمت کنه
کمی وقت برای خواندن
هی راستی اینجا تعطیله
من تو روز هفتم دارم می نویسم
آرش
نوشته های مرجان به هوسم انداخت
انتوبه کردن و ...
وای حالم به هم می خوره بس که مریض سرما خورده درمان کردم
بابا یه مریض له و لورده هم خدا به ما برسونه روش مطالعه کنیم
چیزی یاد بگیریم
کمی هم اعتماد به نفسمون بره بالا
آخه مادربزرگم هم می تونه با چند تا قرص سرماخوردگی رو اخوب کنه
به فرضم که نتونه خودش خود به خود خوب می شه
دلم لک زده برای یه چند تا آدم له و لورده و زخمی و تروما دیده
اینم عاقبت پزشکی
آدم از خدا چه چیزها که نمی خواد
کی بود می گفت پزشکی خیلی با شرافته
من که می گم دزدی از مال آدما می بره
این جور خواست ها از جان آدما
خدا به دور
******************
من حاضرم همه سالم باشن شب های جمعه برم گدایی
کار خوبیه
یادش به خیر یه روز تو کمیته گدایی کرده بودیم
نیم ساعت گدایی شرافتمندانه
شد یک هزار و دویست و هشتاد وپنج تومان تمام
اومدیم بیرون
سوار تاکسی شدیم
با کت شلوارمشکی و لپ تاپ به دوش
به راننده گفتم
بفرمایید اینم پول خرد
همین الان گدایی کردم
یارو بیچاره وراندازم کرد
کت و شلوار مشکی
کیف و بند و بساط
به قیافه نمی اومد گدا باشه
باور نکرد
کلی چیزا گفت مثلا
آقا خدا دشمناتو به گدایی بندازه
فکر کردم چه مستجاب الدعوه
بزرگترین دشمن آدم
خوب معلومه خود آدمه
منم که گدایی کرده بودم
دعاش قبل از گفتن مستجاب بود
سروش تا چند روز می خندید که یارو باور نکرد
فکر کرد الکی می گی گدایی کردی
بیچاره راننده
من حتی قسم هم می خوردم باور نمی کرد
چقدر ظاهربینی تو عمق ما آدما نفوذ کرده
********************
یک قطعه گیتار کلاسیک یا اسپانیایی
کمی بی خوابی
نیمه شب
پنجره باز تو سرمای پاییزی
یک چایی تازه دم که نصفه شب دم کردی
کتاب مقدسی به نام هاریسون
اتصال به اینترنت را هم بهش اضافه کن
از حوری و شراب و ... که بگذریم
عیشم کامل بود
به هر حال
دیشب خوش گذشت
جای شما خالی
آرش
انتوبه کردن و ...
وای حالم به هم می خوره بس که مریض سرما خورده درمان کردم
بابا یه مریض له و لورده هم خدا به ما برسونه روش مطالعه کنیم
چیزی یاد بگیریم
کمی هم اعتماد به نفسمون بره بالا
آخه مادربزرگم هم می تونه با چند تا قرص سرماخوردگی رو اخوب کنه
به فرضم که نتونه خودش خود به خود خوب می شه
دلم لک زده برای یه چند تا آدم له و لورده و زخمی و تروما دیده
اینم عاقبت پزشکی
آدم از خدا چه چیزها که نمی خواد
کی بود می گفت پزشکی خیلی با شرافته
من که می گم دزدی از مال آدما می بره
این جور خواست ها از جان آدما
خدا به دور
******************
من حاضرم همه سالم باشن شب های جمعه برم گدایی
کار خوبیه
یادش به خیر یه روز تو کمیته گدایی کرده بودیم
نیم ساعت گدایی شرافتمندانه
شد یک هزار و دویست و هشتاد وپنج تومان تمام
اومدیم بیرون
سوار تاکسی شدیم
با کت شلوارمشکی و لپ تاپ به دوش
به راننده گفتم
بفرمایید اینم پول خرد
همین الان گدایی کردم
یارو بیچاره وراندازم کرد
کت و شلوار مشکی
کیف و بند و بساط
به قیافه نمی اومد گدا باشه
باور نکرد
کلی چیزا گفت مثلا
آقا خدا دشمناتو به گدایی بندازه
فکر کردم چه مستجاب الدعوه
بزرگترین دشمن آدم
خوب معلومه خود آدمه
منم که گدایی کرده بودم
دعاش قبل از گفتن مستجاب بود
سروش تا چند روز می خندید که یارو باور نکرد
فکر کرد الکی می گی گدایی کردی
بیچاره راننده
من حتی قسم هم می خوردم باور نمی کرد
چقدر ظاهربینی تو عمق ما آدما نفوذ کرده
********************
یک قطعه گیتار کلاسیک یا اسپانیایی
کمی بی خوابی
نیمه شب
پنجره باز تو سرمای پاییزی
یک چایی تازه دم که نصفه شب دم کردی
کتاب مقدسی به نام هاریسون
اتصال به اینترنت را هم بهش اضافه کن
از حوری و شراب و ... که بگذریم
عیشم کامل بود
به هر حال
دیشب خوش گذشت
جای شما خالی
آرش
Tuesday, November 04, 2003
آدم وقتی مطلبی را می خواند که پشتش فکر هست لذت می برد
نمی دانم این اروس کی هست و کجاست
ولی توی وبلاگش به عکس اون چیزی که خودش ادعا می کنه
یعنی روزمرگی
فکر بزرگی خوابیده
امیدوارم اینکه بهش لینک دادم اشتباه نباشه
و درست از روی نوشته هاش شناخته باشمش
هر چند مهم هم نیست
نوشته هاش خوب بودند همین کافیه
******************************
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
...
دیروز و امروز و چند روز آینده
به چند تا گرفتاری کوچک خانوادگی خواهند گذشت
به قول بزرگی
این نیز بگذرد
هیچوقت زیر بار آداب و عادات غلط نرفتم
به قول مامانم آرش زیر بار حرف زور نمی ره مگر اینکه حرفه خیلی پرزور باشه
راست میگه
مارمولک رو خوب می شناسه
اینجا که هستم زندگی اونقدر در جریان هست که من رو با خودش ببره
یاسوج سکون اونقدر هست که آدم بوی گندش بلند می شه
نمی دانم
اینجا مرگ و میر دور و برم زیاد بوده
امروز هم یک ختم دیگر
من در اثر بزرگی فامیلم
و دیدن کلی مرگ
توپرانتز اگر برای هر کسی 7 روز مشکی بپوشیم
از هر 100 نفر هم یکی بمیره
یا به عبارتی همه 100 سال عمر کنند
روزهای سال کم میاد
نسبت به مرگ و مرده و ختم و ...
حساسیت زدایی شدم
شاید هم پزشکی این کار رو با من کرده
کمی وجدان درد دارم نسبت به این موضوع
یکی به فریاد برسه
لطافت روحی نابود
*****************
مثل عروسک بود
موهای بلوند
چشم آبی
ظریف و کوچولو
وقتی بچه بودم بهش می گفتم عروسک
وقتی باهاش بازی می کردم دوست نداشتم از پیشم بره
هر وقت می رفت گریه می کردم
حالا بعد از سالها
تو مهمونی بهم گفت یادته بهم می گفتی عروسک
گفتم اگر می گفتم هم اونموقع بودی
ولی الان ...
افسوس همه پیر شدیم
بیچاره بهش برخورد
ولی خوب راست می گفتم
دیگه هم هر جوری می خواستم درستش کنم بدتر بود به همین خاطرم هیچ نگفتم
از این که حرفم رامثل همیشه زدم خوشحال بودم ولی دل اون بیچاره
گفت تو هم داری کچل می شی
گفتم کچل ها شانس دارن ما شانس کچل شدن را هم نداریم
...
عروسک پیر شده
ولی یه بچه داره توپولی
عروسک کوچولوی دیگه ای که خیلی ناز و شیطون بود
به بقا به این شکل ایمان آوردم
شیره جان مادری در فرزندش تجلی پیدا می کند
آرش
نمی دانم این اروس کی هست و کجاست
ولی توی وبلاگش به عکس اون چیزی که خودش ادعا می کنه
یعنی روزمرگی
فکر بزرگی خوابیده
امیدوارم اینکه بهش لینک دادم اشتباه نباشه
و درست از روی نوشته هاش شناخته باشمش
هر چند مهم هم نیست
نوشته هاش خوب بودند همین کافیه
******************************
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
...
دیروز و امروز و چند روز آینده
به چند تا گرفتاری کوچک خانوادگی خواهند گذشت
به قول بزرگی
این نیز بگذرد
هیچوقت زیر بار آداب و عادات غلط نرفتم
به قول مامانم آرش زیر بار حرف زور نمی ره مگر اینکه حرفه خیلی پرزور باشه
راست میگه
مارمولک رو خوب می شناسه
اینجا که هستم زندگی اونقدر در جریان هست که من رو با خودش ببره
یاسوج سکون اونقدر هست که آدم بوی گندش بلند می شه
نمی دانم
اینجا مرگ و میر دور و برم زیاد بوده
امروز هم یک ختم دیگر
من در اثر بزرگی فامیلم
و دیدن کلی مرگ
توپرانتز اگر برای هر کسی 7 روز مشکی بپوشیم
از هر 100 نفر هم یکی بمیره
یا به عبارتی همه 100 سال عمر کنند
روزهای سال کم میاد
نسبت به مرگ و مرده و ختم و ...
حساسیت زدایی شدم
شاید هم پزشکی این کار رو با من کرده
کمی وجدان درد دارم نسبت به این موضوع
یکی به فریاد برسه
لطافت روحی نابود
*****************
مثل عروسک بود
موهای بلوند
چشم آبی
ظریف و کوچولو
وقتی بچه بودم بهش می گفتم عروسک
وقتی باهاش بازی می کردم دوست نداشتم از پیشم بره
هر وقت می رفت گریه می کردم
حالا بعد از سالها
تو مهمونی بهم گفت یادته بهم می گفتی عروسک
گفتم اگر می گفتم هم اونموقع بودی
ولی الان ...
افسوس همه پیر شدیم
بیچاره بهش برخورد
ولی خوب راست می گفتم
دیگه هم هر جوری می خواستم درستش کنم بدتر بود به همین خاطرم هیچ نگفتم
از این که حرفم رامثل همیشه زدم خوشحال بودم ولی دل اون بیچاره
گفت تو هم داری کچل می شی
گفتم کچل ها شانس دارن ما شانس کچل شدن را هم نداریم
...
عروسک پیر شده
ولی یه بچه داره توپولی
عروسک کوچولوی دیگه ای که خیلی ناز و شیطون بود
به بقا به این شکل ایمان آوردم
شیره جان مادری در فرزندش تجلی پیدا می کند
آرش
Monday, November 03, 2003
قرار بود اين وبلاگ تا اطلاع ثانوي تعطيل باشد هنوز هم اين قرار پا برجاست
اين را هم براي اين مي نويسم كه امشب كلي نياز به تخليه رواني دارم
بگذريم
اول يك جمله از افاضات خودم كه امشب نمي دانم از كجا آمد ولي خوب برام جالب بود
آدم بهتره با ترس زندگي كنه تا با حماقت!
از خلا بعيد بود اين جمله را بيرون بدهد
جاي هاني خالي تا براش ثابت كنم گاهي خلا از 1200 گرم مغز پوكش بهتره
وقتي گفتمش فكر نمي كردم اينقدر تو دلم بشينه ولي خوب هر چند از ترس بيزارم ولي
بين بد و بدتر، بد را انتخاب مي كنم
ترس بدترين چيز دنيا نيست
از حماقت متنفرم
**********************
گاهي گفتن يك نه مسئوليت يك عمر را از دوش آدم بر مي دارد
هر چند به گفتن نه عادت ندارم
دلم هم نمي خواهد دل مردم را بشكنم
ولي گاهي يك نه كوتاه گفتن بهترين كار است
امشب هم به نظرم بايد مي گفتم نه كه گفتم
اگر هم اشتباه بوده آينده باقيست
فكر مي كنم آدم بايد با تعقل بيشتر زندگي كنه تا با احساس
احساس هميشه هست
بي بند بودن احساس را دوست دارم
قشنگي مردم هم به احساس اونهاست
ولي بايد به اين احساس بند عقل زد
اونوقت زيبايي بيشتري داره
آدم بايد
احساس بي بند را براي دوستان بسيار صميمي
و شايد فقط براي همسر و فرزندانش
يه گوشه
Save
كند
**********************
امروز داشتم كلم مي شستم براي سالاد
ذهن فضول نمي تواند يك جا ثابت بماند
به فكرم رسيد طبق نظريه
Reincornation
اين كلم فطرت قبليش چي بوده
از اين نظريه متنفر شدم
دوست ندارم دفعه بعد يك كلم به دنيا بيام
به سادگي مرگ را به عنوان پايان مي پذيرم
ولي نمي خواهم براي دلخوشي حتي يك لحظه فكر كنم كلم به دنيا ميآيم
اگر فكرم و مغزم را از من بگيرند
ديگه زندگي را نمي خواهم
به اين موضوع مطمئن هستم
زندگي بدون عقل و فكر و منطق بي معني ترين چيز عالمه
به اين همه آدم دور و بر نگاه كنيد
بعضي حال آدم را به هم مي زنند
از جمله اونهايي كه اين نظريه را ابداع كردن
از اونها احمق تر هم اونهايي هستن كه چون هنديها مي گن بهش معتقدن
خواستيد يك ليست مي دم خدمتتون
البته آفريننده نظريه هوشمند بوده كه اين را توانسته تو ذهنش بزاد
اين همه استفاده عوضي از هوش
*********************
بازم كلي نوشته و چرندو پرند شد
ديگه تعطيله تا ششم اسفندماه
تمام مناسبت ها بالاخص سال نو مسيحي مبارك
آرش
اين را هم براي اين مي نويسم كه امشب كلي نياز به تخليه رواني دارم
بگذريم
اول يك جمله از افاضات خودم كه امشب نمي دانم از كجا آمد ولي خوب برام جالب بود
آدم بهتره با ترس زندگي كنه تا با حماقت!
از خلا بعيد بود اين جمله را بيرون بدهد
جاي هاني خالي تا براش ثابت كنم گاهي خلا از 1200 گرم مغز پوكش بهتره
وقتي گفتمش فكر نمي كردم اينقدر تو دلم بشينه ولي خوب هر چند از ترس بيزارم ولي
بين بد و بدتر، بد را انتخاب مي كنم
ترس بدترين چيز دنيا نيست
از حماقت متنفرم
**********************
گاهي گفتن يك نه مسئوليت يك عمر را از دوش آدم بر مي دارد
هر چند به گفتن نه عادت ندارم
دلم هم نمي خواهد دل مردم را بشكنم
ولي گاهي يك نه كوتاه گفتن بهترين كار است
امشب هم به نظرم بايد مي گفتم نه كه گفتم
اگر هم اشتباه بوده آينده باقيست
فكر مي كنم آدم بايد با تعقل بيشتر زندگي كنه تا با احساس
احساس هميشه هست
بي بند بودن احساس را دوست دارم
قشنگي مردم هم به احساس اونهاست
ولي بايد به اين احساس بند عقل زد
اونوقت زيبايي بيشتري داره
آدم بايد
احساس بي بند را براي دوستان بسيار صميمي
و شايد فقط براي همسر و فرزندانش
يه گوشه
Save
كند
**********************
امروز داشتم كلم مي شستم براي سالاد
ذهن فضول نمي تواند يك جا ثابت بماند
به فكرم رسيد طبق نظريه
Reincornation
اين كلم فطرت قبليش چي بوده
از اين نظريه متنفر شدم
دوست ندارم دفعه بعد يك كلم به دنيا بيام
به سادگي مرگ را به عنوان پايان مي پذيرم
ولي نمي خواهم براي دلخوشي حتي يك لحظه فكر كنم كلم به دنيا ميآيم
اگر فكرم و مغزم را از من بگيرند
ديگه زندگي را نمي خواهم
به اين موضوع مطمئن هستم
زندگي بدون عقل و فكر و منطق بي معني ترين چيز عالمه
به اين همه آدم دور و بر نگاه كنيد
بعضي حال آدم را به هم مي زنند
از جمله اونهايي كه اين نظريه را ابداع كردن
از اونها احمق تر هم اونهايي هستن كه چون هنديها مي گن بهش معتقدن
خواستيد يك ليست مي دم خدمتتون
البته آفريننده نظريه هوشمند بوده كه اين را توانسته تو ذهنش بزاد
اين همه استفاده عوضي از هوش
*********************
بازم كلي نوشته و چرندو پرند شد
ديگه تعطيله تا ششم اسفندماه
تمام مناسبت ها بالاخص سال نو مسيحي مبارك
آرش
Sunday, November 02, 2003
Saturday, November 01, 2003
امروز توی خیابون
کاشته شده بر سر یک انتظار
خانمی را دیدم که مشغول خرید مواد مخدر بود
این روزها آزادی توی این کشور بیداد می کند
ما اسیر لمپنیسم ناشی از نادانی مدیران و مسئولانی هستیم
که با شعار کار فرهنگی و فرهنگ سازی
ریشه فرهنگ ایرانی را نابود کرده اند
این مختصر جای بحث در اینمورد نیست
ولی دلم عجیب گرفت
خانمی با سن حدود 40 تا 50 سال
التماس یک جوانک را برای یک عدد قرص می کرد و با تضرع می گفت
من پول چهار عدد قرص را دادم
چرا سه تا تحویلم دادی
پسرک جوان هم می گفت جنس گران شده است
و ...
بقیه حرفها را نشنیدم ولی
جنس ها را با چشم دیدم
تو روز روشن
آنهم نه تو میدون انقلاب که سر میرداماد
خانم هم کلی فیس و افاده داشتند بگذریم
نمی دانم چرا همه فکر می کنند مشکلاتی مثل اعتیاد مال دیگران است
نه عزیزان
بنده و شما هم در معرضیم و در خطر
باید صاحبان فکر و منصب فکری کنند این زخم به خون نشسته در این مملکت را
که هر روز قربانی می گیرد
من هر چند به خود مطمئن خودم را، تو را، برادرم را، برادرت را و جامعه را در خطر میبینم
ایکاش راه حلی بود
درمانی چیزی
....
*****************************
پیر ما میگه
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
....
آرش
کاشته شده بر سر یک انتظار
خانمی را دیدم که مشغول خرید مواد مخدر بود
این روزها آزادی توی این کشور بیداد می کند
ما اسیر لمپنیسم ناشی از نادانی مدیران و مسئولانی هستیم
که با شعار کار فرهنگی و فرهنگ سازی
ریشه فرهنگ ایرانی را نابود کرده اند
این مختصر جای بحث در اینمورد نیست
ولی دلم عجیب گرفت
خانمی با سن حدود 40 تا 50 سال
التماس یک جوانک را برای یک عدد قرص می کرد و با تضرع می گفت
من پول چهار عدد قرص را دادم
چرا سه تا تحویلم دادی
پسرک جوان هم می گفت جنس گران شده است
و ...
بقیه حرفها را نشنیدم ولی
جنس ها را با چشم دیدم
تو روز روشن
آنهم نه تو میدون انقلاب که سر میرداماد
خانم هم کلی فیس و افاده داشتند بگذریم
نمی دانم چرا همه فکر می کنند مشکلاتی مثل اعتیاد مال دیگران است
نه عزیزان
بنده و شما هم در معرضیم و در خطر
باید صاحبان فکر و منصب فکری کنند این زخم به خون نشسته در این مملکت را
که هر روز قربانی می گیرد
من هر چند به خود مطمئن خودم را، تو را، برادرم را، برادرت را و جامعه را در خطر میبینم
ایکاش راه حلی بود
درمانی چیزی
....
*****************************
پیر ما میگه
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
....
آرش
هیچ وقت منتظر خوبی نبودم
از انتظار متنفرم
از مرگ هم بیشتر
انتظار خیلی بدتر از مرگه قبول کنید
امروز کلی علاف هستم و کلی کار دارم
دوستانی که آدم را می کارند نوبرند
بگذریم...
من به آمدن و رفتن دوستان بسیار صمیمی عادت کرده ام
هر چند که احساس از بین نمی رود
ولی همین قدر که بدانیم دوستان خوب گذشته سر حال و سلامتند و جایی مشغول گذران زندگی
همین قدر که بدانیم بار بر دوش آمها نبوده ایم
همین قدر که قدر لحظات با هم بودن را دانسته ایم
همین قدر که تا آمجا که از دستمان بر می آمد در خدمتشان بوده ایم
و ... همین قدر که وجدانمان راحت باشد
دیگر چیزی نباید خواست
آدمی زاد هر کجا برود و هر چه تقلا کند
محکوم به مردن است
شبی در دامان عزیزی بودم و او با تضرع پرسید
آرش! من می میرم
هنوز حالت چشمانی که زندگی را از دستان من طلب می کردند یادم هست
نمی دانستم چه بگویم
اگر می گفتم نه دروغ بود
و اگر می گفتم آری
تلخی واقعیت را در کامش ریخته بودم
اگر نگاه نگران مادرش نبود شاید می گفتم حتما مگر گریزی سراغ داری
ولی گفتم مردن آسان نیست همین
می دانید در خاطرات من آدم های مرده زیاد هستند
مردگانی که در کنار من زندگی می کنند
آنهایی که رفتند و یا خواستند که بروند
برخی را خاک سرد در آغوش گرفت و برد
برخی خود رفتند و خاک بی خبری بر خاطره آنها نشست
یادش به خیر
دبیرستان صبح اول وقت و پول جمع کردن و فوتبال
دورانی بود
گرد هم بازی می کردیم و دغدغه بزرگمان شده بود جنگ عراق
بحث سیاسی مان تاریخ معاصر بود و دامن زدن به شایعات
چقدر آزاد اندیش و ساده بودیم
همه یکسان
همه یکرنگ
هنوز تصاویر سیاه و سپید خاطرات گرد فراموشی نگرفته اند
ورودمان به دانشگاه انفکاک ناگزیر بود برای آن جمع یکدل و یکرنگ
رضا سلیمانی متاهل شد و بعد از تاهل هر چه کرد و کردیم دیگر نبود و نبودیم
جاوید سرایی با من به دانشگاه آمد فکر کردم می ماند
بیوشیمی چنان چاهی شد که سالها نگاهش داشت
ناگزیر از او هم گذشتیم
و ...
گاهی فکر می کنم
این جمله عجب عمقی دارد
"بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت"
یاد این شعر افتادم
تو اگر می دانستی
که چه دردی دارد
که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه! ای مرد
چرا تنهایی
راستش را بخواهید من هرگز از دوستانم خنجر نخورده ام
امیدوارم هرگز هم نخورم
این روزها
احساس تنهایی است که آزارم می دهد
می شکندم شکلم می دهد
البته باید اعتراف کنم سال ها این احساس تنهایی را با خود یدک کشیده ام
آرش
از انتظار متنفرم
از مرگ هم بیشتر
انتظار خیلی بدتر از مرگه قبول کنید
امروز کلی علاف هستم و کلی کار دارم
دوستانی که آدم را می کارند نوبرند
بگذریم...
من به آمدن و رفتن دوستان بسیار صمیمی عادت کرده ام
هر چند که احساس از بین نمی رود
ولی همین قدر که بدانیم دوستان خوب گذشته سر حال و سلامتند و جایی مشغول گذران زندگی
همین قدر که بدانیم بار بر دوش آمها نبوده ایم
همین قدر که قدر لحظات با هم بودن را دانسته ایم
همین قدر که تا آمجا که از دستمان بر می آمد در خدمتشان بوده ایم
و ... همین قدر که وجدانمان راحت باشد
دیگر چیزی نباید خواست
آدمی زاد هر کجا برود و هر چه تقلا کند
محکوم به مردن است
شبی در دامان عزیزی بودم و او با تضرع پرسید
آرش! من می میرم
هنوز حالت چشمانی که زندگی را از دستان من طلب می کردند یادم هست
نمی دانستم چه بگویم
اگر می گفتم نه دروغ بود
و اگر می گفتم آری
تلخی واقعیت را در کامش ریخته بودم
اگر نگاه نگران مادرش نبود شاید می گفتم حتما مگر گریزی سراغ داری
ولی گفتم مردن آسان نیست همین
می دانید در خاطرات من آدم های مرده زیاد هستند
مردگانی که در کنار من زندگی می کنند
آنهایی که رفتند و یا خواستند که بروند
برخی را خاک سرد در آغوش گرفت و برد
برخی خود رفتند و خاک بی خبری بر خاطره آنها نشست
یادش به خیر
دبیرستان صبح اول وقت و پول جمع کردن و فوتبال
دورانی بود
گرد هم بازی می کردیم و دغدغه بزرگمان شده بود جنگ عراق
بحث سیاسی مان تاریخ معاصر بود و دامن زدن به شایعات
چقدر آزاد اندیش و ساده بودیم
همه یکسان
همه یکرنگ
هنوز تصاویر سیاه و سپید خاطرات گرد فراموشی نگرفته اند
ورودمان به دانشگاه انفکاک ناگزیر بود برای آن جمع یکدل و یکرنگ
رضا سلیمانی متاهل شد و بعد از تاهل هر چه کرد و کردیم دیگر نبود و نبودیم
جاوید سرایی با من به دانشگاه آمد فکر کردم می ماند
بیوشیمی چنان چاهی شد که سالها نگاهش داشت
ناگزیر از او هم گذشتیم
و ...
گاهی فکر می کنم
این جمله عجب عمقی دارد
"بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت"
یاد این شعر افتادم
تو اگر می دانستی
که چه دردی دارد
که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه! ای مرد
چرا تنهایی
راستش را بخواهید من هرگز از دوستانم خنجر نخورده ام
امیدوارم هرگز هم نخورم
این روزها
احساس تنهایی است که آزارم می دهد
می شکندم شکلم می دهد
البته باید اعتراف کنم سال ها این احساس تنهایی را با خود یدک کشیده ام
آرش
Friday, October 31, 2003
خستگي ديشب از تنم در نرفته بود كه زنگ نابهنگام تلفن از خواب بيدارم كرد
كله سحر يعني كي بود
گفتم بقيه از خواب بيدار نشن
ولي خوب آوار خبر مرگ ديگري بود كه بر سرم فرو مي ريخت
يكي از بزرگان فاميل هم مرد
بيچاره فكر كنم از صد سال رد شده بود
اين همه سال نمي دانم
كاش فرصت داشتم و مي ديدمش و ازش سوال مي كردم خسته نشده؟
خدا بيامرزدش
با خدا و ايمان بود
نماز شبش ترك نمي شد
حالا كه رفته حتما هم آمرزيدست
نمي دانم من خدا نيستم
تو كارش هم دخالت نمي كنم
خدا فقط مي داند
...
******************
ديشب نرسيدم به الهه زنگ بزنم
مي خوام قبل از رفتنم و رفتنش حتما ببينمش!
فكر مي كنم دارم آدم مي شم
و آداب معاشرت تمرين مي كنم
به قول اسكارلت تو برباد رفته
فردا روز ديگري است
فردا حتما باهاش قرار مي گذارم
.....
*******************
احساس مي كنم دارم تغيير مي كنم
شايد نشانه پيري باشد
نمي دانم
كلي جديدا بهتر شدم
ديگر آن آرشي نيستم كه با خودش قهر بود
گاهي تو آيينه به خودم نگاه مي كنم
ريش هايم داره سفيد مي شه
دو سه تا تار موي سپيد توش ديده مي شه
برعكس بقيه كه اول موها را سپيد مي كنن
من از ريش شروع كردم
خدا عاقبت را به خير كنه
فكرش را بكن
ده سال ديگه مچل با ريش سپيد
اميدوارم خدا خيلي طولش نده
حال صد سال زندگي را اصلا ندارم
همين الان هم احساس خستگي مي كنم
آرش
كله سحر يعني كي بود
گفتم بقيه از خواب بيدار نشن
ولي خوب آوار خبر مرگ ديگري بود كه بر سرم فرو مي ريخت
يكي از بزرگان فاميل هم مرد
بيچاره فكر كنم از صد سال رد شده بود
اين همه سال نمي دانم
كاش فرصت داشتم و مي ديدمش و ازش سوال مي كردم خسته نشده؟
خدا بيامرزدش
با خدا و ايمان بود
نماز شبش ترك نمي شد
حالا كه رفته حتما هم آمرزيدست
نمي دانم من خدا نيستم
تو كارش هم دخالت نمي كنم
خدا فقط مي داند
...
******************
ديشب نرسيدم به الهه زنگ بزنم
مي خوام قبل از رفتنم و رفتنش حتما ببينمش!
فكر مي كنم دارم آدم مي شم
و آداب معاشرت تمرين مي كنم
به قول اسكارلت تو برباد رفته
فردا روز ديگري است
فردا حتما باهاش قرار مي گذارم
.....
*******************
احساس مي كنم دارم تغيير مي كنم
شايد نشانه پيري باشد
نمي دانم
كلي جديدا بهتر شدم
ديگر آن آرشي نيستم كه با خودش قهر بود
گاهي تو آيينه به خودم نگاه مي كنم
ريش هايم داره سفيد مي شه
دو سه تا تار موي سپيد توش ديده مي شه
برعكس بقيه كه اول موها را سپيد مي كنن
من از ريش شروع كردم
خدا عاقبت را به خير كنه
فكرش را بكن
ده سال ديگه مچل با ريش سپيد
اميدوارم خدا خيلي طولش نده
حال صد سال زندگي را اصلا ندارم
همين الان هم احساس خستگي مي كنم
آرش
Wednesday, October 29, 2003
ماجرای دیشب
دیشب یک فیلم مجانی دیدیم
جای همه خالی
اول صدای تیراندازی و آژیر پلیس باعث شد متوجه بشم بیرون خبرایی هست
بعد از پنجره دیدم یک مامور نیروی انتظامی
همان پلیس سابق
کمی با ترس
اسلحه رو مسلح کرد
بعد به سمت پرایدی که نیمه واژگون
به علت افتادن دو تا چرخش تو جوب بود رفت
مثل اینکه قاچاقچی تو ماشین باشه
در رو ناگهان باز کرد
و اونوقت
یک دختر بچه را از درب عقب سمت کمک کشید بیرون
خلاصه
از پراید سه پسر و دو دختر پیاده شدند
اول مامور نیروی انتظامی مفصل کتکشون زد
مردم هم داد زدند که حق نداری بزنیشون
اون بدبخت هم از مردم معذرت خواهی کرد
دیگر نزدشون
حالا ماجرا چی بود
از این قرار بود که دو تا دختر دبیرستانی
با سه تا پسر تازه دانشجو شده
میرن پارتی
مست از پارتی برمی گشتن
شاید کمی هم مواد مصرف کرده بودند
چون اصلا تو این دنیا سیر نمی کردند
نیروی انتظامی بهشون آخر شب ایست می دهد
به قول ماموره و تایید بچه ها مودبانه
آنها هم که ترسیده بودند
که مبادا آبروریزی بشه
آخه دخترا نگفته بودن با دوست پسراشون میرن پارتی
گازشو میگیرن
که با پراید از دست بنز فرار کنن
مامورا هم کلی ایست می دن
بعدش هم معلومه تیراندازی می کنن
پانزده بیست فشنگ هم خالی می کنن
بعد فکر می کنن
یا سارق مسلح یا قاچاقچی دنبال می کنن
راست می گفتن
ماموره وقتی به ماشین نزدیک شد من می دیدیم
می ترسید
از ترسشم بود که اول کار کتک می زد
جالب بود
واکنش روانی اون مامور عادی بود
من و شما هم بودیم با اون استرس کتک می زدیم
ولی خوب این دلیل و توجیه اونا نیست
نباید چهار تا بچه رو زد
مامورا باید آکوزش بهتری ببینن
چرا که زدن بچه هنر نیست
راستش خندم از این گرفت
که دخترا تلفن خونشون رو نمی دادن که با پدر مادرشون تماس نگیرین
پر رویی هم می کردند
که شکایت می کنیم
ما آدم ها خیلی ضعیف هستیم
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه
بگذریم
بچه ها رو بردن کلانتری
بعدش هم برام مهم نبود
تبرئه می شن
پدر مادرشون هم یک داستان پیدا می کنن برای همسایه ها
مامورا هم جایزه شاید بگیرن
ولی می دونید
این خیلی بده که ماموران ما با بنز نتونستند یک پراید رو درست متوقف کنند
این همه تیر زدند به ماشین نخورده
استرس خودشون را با کتک زدن خالی می کنن
و ...
پس به آموزش احتیاج دارن
بدتر اونکه
اونقدر در مورد آبرو به دخترا سخت گرفتیم
که به خاطر آبرو به راننده که دوست پسرشون بوده گفتن وا نایست
این نشان می ده قدیما سخت گیری نیروی انتظامی و منکرات باعث شده ملت فراری باشن
بعدش هم
دخترا از دامن خانوادشون می ترسیدن
چرا شو از فکر عوضی و فرهنگ غلط و غیرت بی جای ملت باید پرسید
این هم با آموزش حل می شه
اگر محکومم نکنید آموزش بی ناموسی می خوام بدم
در ضمن این همه ناموس بانی کردید که خیابونا تبدیل به ... شده
بگذریم
بدتین قسمت دیشب این بود
که مردم مامورین را نصیحت می کردن
و خواهش می کردند که اینها جوان هستند ولشون کنید
من نمی دانم چرا ما ملت تو هر چیز که هیچی ازش نمی دونیم دخالت باید بکنیم
یک بار کردیم آدم نشدیم
باز هم آدم نمی شویم
بابا طرف پلیس شده ولو غلط بگذارید کارش رو درست انجام بده
برید اول قوانین مملکتتون رو درست کنید بعد
اگر یارو خلاف عمل کرد خفتشو بگیرید
هر کی یه کامنت میداد
یکی می گفت ولشون کنید دو تا فاحشه بیشتر بهتر
یکی می گفت ولشون کنید برن حال کنن
یکی می گفت زندانیشون کنید به کثافت کشیدن خیابونا رو
یکی می گفت
...
و من می گفتم
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
و از دور در تاریکی اتاقم از پشت شنجره شاهد خموش و در جوش و خروش این صحنه بودم
آرش
دیشب یک فیلم مجانی دیدیم
جای همه خالی
اول صدای تیراندازی و آژیر پلیس باعث شد متوجه بشم بیرون خبرایی هست
بعد از پنجره دیدم یک مامور نیروی انتظامی
همان پلیس سابق
کمی با ترس
اسلحه رو مسلح کرد
بعد به سمت پرایدی که نیمه واژگون
به علت افتادن دو تا چرخش تو جوب بود رفت
مثل اینکه قاچاقچی تو ماشین باشه
در رو ناگهان باز کرد
و اونوقت
یک دختر بچه را از درب عقب سمت کمک کشید بیرون
خلاصه
از پراید سه پسر و دو دختر پیاده شدند
اول مامور نیروی انتظامی مفصل کتکشون زد
مردم هم داد زدند که حق نداری بزنیشون
اون بدبخت هم از مردم معذرت خواهی کرد
دیگر نزدشون
حالا ماجرا چی بود
از این قرار بود که دو تا دختر دبیرستانی
با سه تا پسر تازه دانشجو شده
میرن پارتی
مست از پارتی برمی گشتن
شاید کمی هم مواد مصرف کرده بودند
چون اصلا تو این دنیا سیر نمی کردند
نیروی انتظامی بهشون آخر شب ایست می دهد
به قول ماموره و تایید بچه ها مودبانه
آنها هم که ترسیده بودند
که مبادا آبروریزی بشه
آخه دخترا نگفته بودن با دوست پسراشون میرن پارتی
گازشو میگیرن
که با پراید از دست بنز فرار کنن
مامورا هم کلی ایست می دن
بعدش هم معلومه تیراندازی می کنن
پانزده بیست فشنگ هم خالی می کنن
بعد فکر می کنن
یا سارق مسلح یا قاچاقچی دنبال می کنن
راست می گفتن
ماموره وقتی به ماشین نزدیک شد من می دیدیم
می ترسید
از ترسشم بود که اول کار کتک می زد
جالب بود
واکنش روانی اون مامور عادی بود
من و شما هم بودیم با اون استرس کتک می زدیم
ولی خوب این دلیل و توجیه اونا نیست
نباید چهار تا بچه رو زد
مامورا باید آکوزش بهتری ببینن
چرا که زدن بچه هنر نیست
راستش خندم از این گرفت
که دخترا تلفن خونشون رو نمی دادن که با پدر مادرشون تماس نگیرین
پر رویی هم می کردند
که شکایت می کنیم
ما آدم ها خیلی ضعیف هستیم
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه
بگذریم
بچه ها رو بردن کلانتری
بعدش هم برام مهم نبود
تبرئه می شن
پدر مادرشون هم یک داستان پیدا می کنن برای همسایه ها
مامورا هم جایزه شاید بگیرن
ولی می دونید
این خیلی بده که ماموران ما با بنز نتونستند یک پراید رو درست متوقف کنند
این همه تیر زدند به ماشین نخورده
استرس خودشون را با کتک زدن خالی می کنن
و ...
پس به آموزش احتیاج دارن
بدتر اونکه
اونقدر در مورد آبرو به دخترا سخت گرفتیم
که به خاطر آبرو به راننده که دوست پسرشون بوده گفتن وا نایست
این نشان می ده قدیما سخت گیری نیروی انتظامی و منکرات باعث شده ملت فراری باشن
بعدش هم
دخترا از دامن خانوادشون می ترسیدن
چرا شو از فکر عوضی و فرهنگ غلط و غیرت بی جای ملت باید پرسید
این هم با آموزش حل می شه
اگر محکومم نکنید آموزش بی ناموسی می خوام بدم
در ضمن این همه ناموس بانی کردید که خیابونا تبدیل به ... شده
بگذریم
بدتین قسمت دیشب این بود
که مردم مامورین را نصیحت می کردن
و خواهش می کردند که اینها جوان هستند ولشون کنید
من نمی دانم چرا ما ملت تو هر چیز که هیچی ازش نمی دونیم دخالت باید بکنیم
یک بار کردیم آدم نشدیم
باز هم آدم نمی شویم
بابا طرف پلیس شده ولو غلط بگذارید کارش رو درست انجام بده
برید اول قوانین مملکتتون رو درست کنید بعد
اگر یارو خلاف عمل کرد خفتشو بگیرید
هر کی یه کامنت میداد
یکی می گفت ولشون کنید دو تا فاحشه بیشتر بهتر
یکی می گفت ولشون کنید برن حال کنن
یکی می گفت زندانیشون کنید به کثافت کشیدن خیابونا رو
یکی می گفت
...
و من می گفتم
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
و از دور در تاریکی اتاقم از پشت شنجره شاهد خموش و در جوش و خروش این صحنه بودم
آرش
توی اين وبلاگ قرار شده از خود سانسوری خبری نباشه
من هم بعد از نوشتن ويرايش رو دوست ندارم
کسی در مورد من می گفت
He was born to be wild
and he is a fighter
از اين جمله خوشم مياد
من تمام زندگی در حال جنگ بودم
با خودم و محيط
هنوز هم بره و تسليم بودن رو دوست ندارم
آدم بدون شيطنت هاش بی جذابيت می شه
من وقتی زاده شدم 20 ساله بودم
بايد اعتراف کنم مادرم من رو 20 ساله زاييد
اين بود که تا رفتن به دبيرستان 7-8 سال رشد کردم
کارهايي رو که جوانها در سن 20-25 سالگی يا کمی ديرتر انجام ميدن
تو دبيرستان تجربه کردم
دو سال آخر دبيرستان
ناگهان
گرد پيری به چهرم نشست
موهام ريخت
کچل شدم
اومدم دانشگاه
پيرمرد وارد شدم
سال 5 پزشکی با تشخيص عوضی يک استاد
محکوم به سرطان شدم
و مردم
بعد از مرگم
بهم زندگی دوباره بخشيدن
که بمونم
و حالا يدکی زنده ام
آخه مگه می شه پدر پاتولوژی ايران
تشخيص بده يکی سرطان داره و اشتباه کنه
خلاصش
تمام زندگيم عوضی و اشتباهی بوده
اينه که همش تو جنگم
اصلا مثل اينکه
خدا منو اشتباهی خلق کرده
يا به قول آرش
من گلی بودم از دست خدا افتاده
شيطان من رو از زمين برداشت
در من فوت کرد
از روح خود در من دميد
به همين علت هم آدم را سجده نکرد
و به خدا گفت
اين هم مثل آدم توست
خدا هم برای اثبات تفاوت منو به زمين فرستاد
حالا هم آيينه دق هستم و آيينه عبرت خلق که برن آدم شن
***************
مادر دکتر اسپندار هم درگذشت
بيچاره پيرمرد
يک عمر تنها زندگی کرده
حالا تنهاتر هم شده
فرشته مرگ دور و برم بدجوری گلچين می کنه
****************
دلم از مرگ بيزار است
که مرگ اهرمن خو آدميخوار است
ولی آن دم کز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نيکی و بدی را گاه پيکار است
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگی اينست
...
سياوش کسرايی
از منظومه آرش کمانگير
اين منظومه را دوست دارم
آرش
من هم بعد از نوشتن ويرايش رو دوست ندارم
کسی در مورد من می گفت
He was born to be wild
and he is a fighter
از اين جمله خوشم مياد
من تمام زندگی در حال جنگ بودم
با خودم و محيط
هنوز هم بره و تسليم بودن رو دوست ندارم
آدم بدون شيطنت هاش بی جذابيت می شه
من وقتی زاده شدم 20 ساله بودم
بايد اعتراف کنم مادرم من رو 20 ساله زاييد
اين بود که تا رفتن به دبيرستان 7-8 سال رشد کردم
کارهايي رو که جوانها در سن 20-25 سالگی يا کمی ديرتر انجام ميدن
تو دبيرستان تجربه کردم
دو سال آخر دبيرستان
ناگهان
گرد پيری به چهرم نشست
موهام ريخت
کچل شدم
اومدم دانشگاه
پيرمرد وارد شدم
سال 5 پزشکی با تشخيص عوضی يک استاد
محکوم به سرطان شدم
و مردم
بعد از مرگم
بهم زندگی دوباره بخشيدن
که بمونم
و حالا يدکی زنده ام
آخه مگه می شه پدر پاتولوژی ايران
تشخيص بده يکی سرطان داره و اشتباه کنه
خلاصش
تمام زندگيم عوضی و اشتباهی بوده
اينه که همش تو جنگم
اصلا مثل اينکه
خدا منو اشتباهی خلق کرده
يا به قول آرش
من گلی بودم از دست خدا افتاده
شيطان من رو از زمين برداشت
در من فوت کرد
از روح خود در من دميد
به همين علت هم آدم را سجده نکرد
و به خدا گفت
اين هم مثل آدم توست
خدا هم برای اثبات تفاوت منو به زمين فرستاد
حالا هم آيينه دق هستم و آيينه عبرت خلق که برن آدم شن
***************
مادر دکتر اسپندار هم درگذشت
بيچاره پيرمرد
يک عمر تنها زندگی کرده
حالا تنهاتر هم شده
فرشته مرگ دور و برم بدجوری گلچين می کنه
****************
دلم از مرگ بيزار است
که مرگ اهرمن خو آدميخوار است
ولی آن دم کز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نيکی و بدی را گاه پيکار است
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگی اينست
...
سياوش کسرايی
از منظومه آرش کمانگير
اين منظومه را دوست دارم
آرش
salam jonevare nashenakhte
az yasooj che khabara..
dochare yase falsafi shoodi..
male kare teorike ziade
davaye dardet inke ye majoon bokhori por az raz va ramz va eshgh..
albate age peyda koni.
rasti aresh in yani chi man yeki az sandroom haye nashaye ro daram?
manzooret norofibromatoze?
joonevare azizam mersi ke ino kashaf kari..
rasti hanooz moo to saret dari? kachal nashoodi?
khoob boro be karet beres..
ok?
mersi bye,, az lotfetam manoon
علی کلی لطف کرده دکتر شده برام نسخه نوشته
علی جان ممنون
نوروفیبروماتوز که گفتی دقیقا همون سندروم ناشایع است
بگذریم
خوشحالم که پیدات شد
کچل بودن ما هم چشم بصیرت میخواهد که ببینی
من مدت های مدیدی می شه که کچل هستم
ولی جنس کلاه گیسم خوبه
در مورد نسخت هم باید بگم ممنون
معجون لازم نیست
آب پرتقال هم این خاصیت را دارد
در ضمن
عشق هم رمز و راز نداره
"که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش"
عشق عشقه
هر چی هم بازاری تر
ارزان تر و پر رمز و راز تر
این همه رمز و راز که میگن برای گول زدن من و توست علی
راستی اسمت که میاد یاد این شعر می افتم
برات می نویسم
با رنگ بخونش
"علی کوچیکه علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید بادست
پا شد نشست
چی دیده بود چی دیده بود
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کوپه دوزاری
انگار که یک طاقه حریر با حاشیه منجق کاری
و
..."
شعر از فروغ فرخزاد هست
نمیتونم تا آخر تایپش کنم
یعنی حال ندارم تا صبح تایپ کنم برات
بقیش را خودت از طرف من برای خودت بلند بخون
با خودت حال کن
جای منم خالی
به ندی هم یه قوطی واکس و دو تا فرچه بده
به یاد بالماسکه
با رنگ و شیش و هشت و خواندنت برقصه
خیلی باحال می شه نه
یادش بخیر جوانی
دورانی داشتیم
بالماسکه و بی خیالی
ولش کن
روزگار عوض شده
دلم تنگه برای تلخی می
دلم تنگه برای راحت ای ساقی
دلم تنگه برای سادگی کردن دلم تنگه
دلم تنگه برای بچگی کردن دلم تنگه
**************
اسیرم
من اسیر بودنم در این زمین سرد
روزگار یاس و خاموشی
اسیرم
ناتوانم کرده این عسرت
میان مردمان خفته
سیل غم مرا با خود نخواهد برد
می دانم
که این طاعون وحشتناک زندگی مانند
مرا با خود نخواهد برد
باز می مانم
در این عسرت به نام زندگانی باز می مانم
و باید باز خوانم راه رفته
یاد مردم
یاد مردمی کردن
و باید بازخوانم
با گلوی زخمی از درد گذشتن ها
به گوش کودکان
این سازندگان فرداها
"که آری زندگی زیباست
و رقص شعله اش از هر کران پیداست
آسمان باز آفتاب زر
...
در غم انسان نشستن
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن..."
دلم فریاد می خواهد
علی بازم از معجون عشق و راز و رمز بخورم
با زبان درازی
آرش
az yasooj che khabara..
dochare yase falsafi shoodi..
male kare teorike ziade
davaye dardet inke ye majoon bokhori por az raz va ramz va eshgh..
albate age peyda koni.
rasti aresh in yani chi man yeki az sandroom haye nashaye ro daram?
manzooret norofibromatoze?
joonevare azizam mersi ke ino kashaf kari..
rasti hanooz moo to saret dari? kachal nashoodi?
khoob boro be karet beres..
ok?
mersi bye,, az lotfetam manoon
علی کلی لطف کرده دکتر شده برام نسخه نوشته
علی جان ممنون
نوروفیبروماتوز که گفتی دقیقا همون سندروم ناشایع است
بگذریم
خوشحالم که پیدات شد
کچل بودن ما هم چشم بصیرت میخواهد که ببینی
من مدت های مدیدی می شه که کچل هستم
ولی جنس کلاه گیسم خوبه
در مورد نسخت هم باید بگم ممنون
معجون لازم نیست
آب پرتقال هم این خاصیت را دارد
در ضمن
عشق هم رمز و راز نداره
"که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش"
عشق عشقه
هر چی هم بازاری تر
ارزان تر و پر رمز و راز تر
این همه رمز و راز که میگن برای گول زدن من و توست علی
راستی اسمت که میاد یاد این شعر می افتم
برات می نویسم
با رنگ بخونش
"علی کوچیکه علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید بادست
پا شد نشست
چی دیده بود چی دیده بود
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کوپه دوزاری
انگار که یک طاقه حریر با حاشیه منجق کاری
و
..."
شعر از فروغ فرخزاد هست
نمیتونم تا آخر تایپش کنم
یعنی حال ندارم تا صبح تایپ کنم برات
بقیش را خودت از طرف من برای خودت بلند بخون
با خودت حال کن
جای منم خالی
به ندی هم یه قوطی واکس و دو تا فرچه بده
به یاد بالماسکه
با رنگ و شیش و هشت و خواندنت برقصه
خیلی باحال می شه نه
یادش بخیر جوانی
دورانی داشتیم
بالماسکه و بی خیالی
ولش کن
روزگار عوض شده
دلم تنگه برای تلخی می
دلم تنگه برای راحت ای ساقی
دلم تنگه برای سادگی کردن دلم تنگه
دلم تنگه برای بچگی کردن دلم تنگه
**************
اسیرم
من اسیر بودنم در این زمین سرد
روزگار یاس و خاموشی
اسیرم
ناتوانم کرده این عسرت
میان مردمان خفته
سیل غم مرا با خود نخواهد برد
می دانم
که این طاعون وحشتناک زندگی مانند
مرا با خود نخواهد برد
باز می مانم
در این عسرت به نام زندگانی باز می مانم
و باید باز خوانم راه رفته
یاد مردم
یاد مردمی کردن
و باید بازخوانم
با گلوی زخمی از درد گذشتن ها
به گوش کودکان
این سازندگان فرداها
"که آری زندگی زیباست
و رقص شعله اش از هر کران پیداست
آسمان باز آفتاب زر
...
در غم انسان نشستن
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن..."
دلم فریاد می خواهد
علی بازم از معجون عشق و راز و رمز بخورم
با زبان درازی
آرش
امروز یک دختر را توی متروی تهران دیدم
چهرش از ستم یک مرد یا شاید هم نامرد
توسط اسید متلاشی شده بود
اگر نگاه و برق انسانی چشمهایش نبود شاید هیچگاه فکر نمی کردم انسان باشد
پشت نگاهش نفرت می بارید
ازش روی برگرداندم
او هم مثل اینکه فهمید
بعد از برگرداندن روی
از خودم بدم اومد
چه کسی دست محبت به سوی دختر اسید در چهره پاشیده دراز خواهد کرد
جز دست ترحم آیا به سوی او دراز خواهد شد
کدامین دست می تواند به او باز عطر محبت را نشان دهد
چه کسی نفرت را از آن چشمان خواهد گرفت
آرش
چهرش از ستم یک مرد یا شاید هم نامرد
توسط اسید متلاشی شده بود
اگر نگاه و برق انسانی چشمهایش نبود شاید هیچگاه فکر نمی کردم انسان باشد
پشت نگاهش نفرت می بارید
ازش روی برگرداندم
او هم مثل اینکه فهمید
بعد از برگرداندن روی
از خودم بدم اومد
چه کسی دست محبت به سوی دختر اسید در چهره پاشیده دراز خواهد کرد
جز دست ترحم آیا به سوی او دراز خواهد شد
کدامین دست می تواند به او باز عطر محبت را نشان دهد
چه کسی نفرت را از آن چشمان خواهد گرفت
آرش
Tuesday, October 28, 2003
ندا رو ديدم
خودش رو خوب حفظ کرده بود
خوشم اومد
اون به اندازه کافی قوی هست
اميدوارم روزهای سخت برای اون و خانواده اش زودتر تموم بشن
هزار تا آرزوی خوب برای ندا و برای همه آنهايی که لياقت آرزوی خوب را دارند
**************************
حالم کلی گرفته است
چرا شو از اتفاقات روز می شه فهميد
من اينقدرها هم سوسول و نازک نارنجی نبودم
ولی از فحش دادن امروز خودم شاکی هستم
فکر کنم چون فحش خيلی بدی ندادم حالم گرفته شده است
شايد هم ...
**************************
وای يک خبر بد ديگر
همين الان محمد عطارد زنگ زد و گفت
پويه فزاشبندی از بچه های دانشگاه ما
از کسانی که متاسفانه کميته پژوهشی هم می اومد
درگذشت
وای همين ديروز به اين آدم فکر می کردم
در موردش داشتم فکر می کردم
پدرش روانپزشک بود
و ...
وای نمی دانم چرا هر چی خبر بد هست از کنارم می گذرد
مرگ دور سرم در پرواز است
راستی شيراز که رفته بوديم
من مامان بچه های کميته بودم
پويه فراشبندی هم بود
اون اصليتش شيرازی بود
باور نمی کنم مرده
اون هنوز و هميشه تو ياد من زنده است
يعنی از اونجا که کارم باهاش اسطکاک نداشت حالا هم بايد خيال کنم زنده است
اينجوری انرژی کمتر از دست می دهم
ولی
........
لعنت به اين زندگی
ولش کن
حالا که مرده من هم خبر دارم
بيچاره مهمان شده بود شهرستان
می رفت اونجا واحد بگذرونه
خدای من
آخه
لعنت به اين زندگی
چی بگم!؟
روحش شاد
يادش گرامی
صبر برای بازماندگانش پايدار
همين ها بسه!؟
آرش
خودش رو خوب حفظ کرده بود
خوشم اومد
اون به اندازه کافی قوی هست
اميدوارم روزهای سخت برای اون و خانواده اش زودتر تموم بشن
هزار تا آرزوی خوب برای ندا و برای همه آنهايی که لياقت آرزوی خوب را دارند
**************************
حالم کلی گرفته است
چرا شو از اتفاقات روز می شه فهميد
من اينقدرها هم سوسول و نازک نارنجی نبودم
ولی از فحش دادن امروز خودم شاکی هستم
فکر کنم چون فحش خيلی بدی ندادم حالم گرفته شده است
شايد هم ...
**************************
وای يک خبر بد ديگر
همين الان محمد عطارد زنگ زد و گفت
پويه فزاشبندی از بچه های دانشگاه ما
از کسانی که متاسفانه کميته پژوهشی هم می اومد
درگذشت
وای همين ديروز به اين آدم فکر می کردم
در موردش داشتم فکر می کردم
پدرش روانپزشک بود
و ...
وای نمی دانم چرا هر چی خبر بد هست از کنارم می گذرد
مرگ دور سرم در پرواز است
راستی شيراز که رفته بوديم
من مامان بچه های کميته بودم
پويه فراشبندی هم بود
اون اصليتش شيرازی بود
باور نمی کنم مرده
اون هنوز و هميشه تو ياد من زنده است
يعنی از اونجا که کارم باهاش اسطکاک نداشت حالا هم بايد خيال کنم زنده است
اينجوری انرژی کمتر از دست می دهم
ولی
........
لعنت به اين زندگی
ولش کن
حالا که مرده من هم خبر دارم
بيچاره مهمان شده بود شهرستان
می رفت اونجا واحد بگذرونه
خدای من
آخه
لعنت به اين زندگی
چی بگم!؟
روحش شاد
يادش گرامی
صبر برای بازماندگانش پايدار
همين ها بسه!؟
آرش
دلم نیامد به این سایت لینک ندم
اینجا را کلیک کنید
نمی دانم چرا از وجود این همه کلیپ ایرانی کلی شاد شدم
خدا تمام کسانی را که در گسترش تکنولوژی نقش داشته اند رحمت کند و می کند.
آرش
اینجا را کلیک کنید
نمی دانم چرا از وجود این همه کلیپ ایرانی کلی شاد شدم
خدا تمام کسانی را که در گسترش تکنولوژی نقش داشته اند رحمت کند و می کند.
آرش
دیشب بعد از حدود دو سال یکی از دوستان قدیمی رو روی اینترنت دیدم
ندی دختر سرزنده و شیطونی بود
از طریق خواهرش الهه که یک جورایی معلمم بود باهاش آشنا شدم
با علی برادرش هم همون موقع آشنا شدم
علی یکی از اون سندرومهای ناشایع را داشت
و ...
بگذریم موضوع اصلا معرفی ندی نیست
دیشب بچه افسرده بود
باور نمی کردم
فکر کردم برای چی
ازش پرسیدم
پدرش دو ساله که سرطان پروستات گرفته بود
شیمی درمانی می شد
حالا سرطان متاستاز داده به استخوان ها
رادیو تراپی می شه
لاغر شده و ...
نمی دونم
ندی داغون بود
علی هم داغون باید شده باشه
امروز می خواهم برم دیدن ندی و علی
آدم حالش گرفته میشه
وقتی می بینه
یک بیماری میتونه
تمام توان و سرزندگی مردم را بگیره
به ندی گفتم
کار ما پزشکان این شده
که زجر کشیدن مردم را طولانی تر کنیم
یا شاید بتوانیم به اطرافیان فرصت بدهیم
تا با مرگ آهسته و تدریجی بیمارکنار بیایند و
صبر و تحمل پیدا کنند
نمی دانم!
گاهی از حرفه پزشکی حالم بهم می خوره
از خودم بیشتر
چرا که نمی توانم کاری کنم
نه برای ندی و نه برای دیگران
بزرگترین درد اینه که وقتی خودم را جای بقیه می گذارم
می فهمم که چه زندگی سختیه
تازه اگر برای من یک روز اتفاق بیفته سخت تر هم هست
چرا که آدم به خودش نمی تونه دروغ بگه
درست مثل جریان محمود
که باید خون دل می خوردم و به روی مبارک نمی آوردم
امیدوارم که پیش نیاد
گاهی فکر می کنم آدم هر چه زودتر ریق مرگ رو سر بکشه بهتره
وقتی میمیری
دیگه غصه نمی خوری
تازشم برای بقیه عزیز می شی!
دلم برای طفلک خودم سوخت
عین آدم های دارای کمبود محبت این تکه را نوشتم
ولش کن وحشی نوشتن را دوست دارم
تصحیحش هم نمی کنم
بگذار فکر کنن از کمبود محبت دارم میمیرم
آرش
ندی دختر سرزنده و شیطونی بود
از طریق خواهرش الهه که یک جورایی معلمم بود باهاش آشنا شدم
با علی برادرش هم همون موقع آشنا شدم
علی یکی از اون سندرومهای ناشایع را داشت
و ...
بگذریم موضوع اصلا معرفی ندی نیست
دیشب بچه افسرده بود
باور نمی کردم
فکر کردم برای چی
ازش پرسیدم
پدرش دو ساله که سرطان پروستات گرفته بود
شیمی درمانی می شد
حالا سرطان متاستاز داده به استخوان ها
رادیو تراپی می شه
لاغر شده و ...
نمی دونم
ندی داغون بود
علی هم داغون باید شده باشه
امروز می خواهم برم دیدن ندی و علی
آدم حالش گرفته میشه
وقتی می بینه
یک بیماری میتونه
تمام توان و سرزندگی مردم را بگیره
به ندی گفتم
کار ما پزشکان این شده
که زجر کشیدن مردم را طولانی تر کنیم
یا شاید بتوانیم به اطرافیان فرصت بدهیم
تا با مرگ آهسته و تدریجی بیمارکنار بیایند و
صبر و تحمل پیدا کنند
نمی دانم!
گاهی از حرفه پزشکی حالم بهم می خوره
از خودم بیشتر
چرا که نمی توانم کاری کنم
نه برای ندی و نه برای دیگران
بزرگترین درد اینه که وقتی خودم را جای بقیه می گذارم
می فهمم که چه زندگی سختیه
تازه اگر برای من یک روز اتفاق بیفته سخت تر هم هست
چرا که آدم به خودش نمی تونه دروغ بگه
درست مثل جریان محمود
که باید خون دل می خوردم و به روی مبارک نمی آوردم
امیدوارم که پیش نیاد
گاهی فکر می کنم آدم هر چه زودتر ریق مرگ رو سر بکشه بهتره
وقتی میمیری
دیگه غصه نمی خوری
تازشم برای بقیه عزیز می شی!
دلم برای طفلک خودم سوخت
عین آدم های دارای کمبود محبت این تکه را نوشتم
ولش کن وحشی نوشتن را دوست دارم
تصحیحش هم نمی کنم
بگذار فکر کنن از کمبود محبت دارم میمیرم
آرش
امروز صبح با ماشین یک پسرک جوان تصادف کردم
قضیه از این قرار بود که تو بزرگراه رسالت
راهم را مستقیم می رفتم
که یارو شروع کرد به سمت راست منحرف شدن
یک بار بوق زدم
دوباره بوق زدم
ولی خوب اون داشت می اومد
من هم مستقیم می رفتم
آینه بغل ماشین گرفت به آینه بابا
گازشو گرفت پیچید جلوم که آینه منو شکستی باید خسارت بدی
وسط بزرگراه گفت باید واستی افسر بیاد
گفتم بابات خوب ننت خوب کار دارم
میریم بیمه خسارتتو میده
گفت نه
منم گفتم آینت اصلا شکسته بوده
کی گفته من زدم شکستم
خلاصه
گفتم وا نمی ایستم
برو شکایت کن
گفت من سپاهی هستم
میدم ماشینتو بخوابونن
گفتم از خدامه
خرجم کم میشه
بعدشم
سپاهی هستی برای خودت و ننتی
به من چه
خلاصه شماره ماشین منو برداشت
منم بهش گفتم
به تخم مبارک!
وقتی راه افتادم کلی عصبانی بودم
بی شعور
باعث شد دهنم به مزخرفات باز بشه
مدت ها بود که جدی بد و بیراه نگفته بودم
هر چند به تخم مبارک بد و بیراه بدی نیست
ولی خوب آدم هر چی از این چیزها دور بمونه بهتره
هر چند که باید بدترین فحش ها رو هم بلد باشه
شاید به کار اومد
ولی هنر اینه که بدونی و استفاده نکنی
خلاصش
الان خیلی عصبی و خشمگین نشستم اینجا
می نویسم که تخلیه شم
...
آخیش
آرش
قضیه از این قرار بود که تو بزرگراه رسالت
راهم را مستقیم می رفتم
که یارو شروع کرد به سمت راست منحرف شدن
یک بار بوق زدم
دوباره بوق زدم
ولی خوب اون داشت می اومد
من هم مستقیم می رفتم
آینه بغل ماشین گرفت به آینه بابا
گازشو گرفت پیچید جلوم که آینه منو شکستی باید خسارت بدی
وسط بزرگراه گفت باید واستی افسر بیاد
گفتم بابات خوب ننت خوب کار دارم
میریم بیمه خسارتتو میده
گفت نه
منم گفتم آینت اصلا شکسته بوده
کی گفته من زدم شکستم
خلاصه
گفتم وا نمی ایستم
برو شکایت کن
گفت من سپاهی هستم
میدم ماشینتو بخوابونن
گفتم از خدامه
خرجم کم میشه
بعدشم
سپاهی هستی برای خودت و ننتی
به من چه
خلاصه شماره ماشین منو برداشت
منم بهش گفتم
به تخم مبارک!
وقتی راه افتادم کلی عصبانی بودم
بی شعور
باعث شد دهنم به مزخرفات باز بشه
مدت ها بود که جدی بد و بیراه نگفته بودم
هر چند به تخم مبارک بد و بیراه بدی نیست
ولی خوب آدم هر چی از این چیزها دور بمونه بهتره
هر چند که باید بدترین فحش ها رو هم بلد باشه
شاید به کار اومد
ولی هنر اینه که بدونی و استفاده نکنی
خلاصش
الان خیلی عصبی و خشمگین نشستم اینجا
می نویسم که تخلیه شم
...
آخیش
آرش
ویگن هم درگذشت
به مناسبت درگذشت این خواننده بزرگ
سلطان جاز ایران زمین خواستم چیزی بنویسم
دیدم سایت گل پسر پیش دستی کرده و کلیپ قشنگی را گذاشته تو سایتش
دیگه دلم نیامد چیزی بگم
فقط یاد آهنگهایی مثل
خنچه بیارید لاله بکارید میره به حجله شاه دوماد ... یا
دوماد ای شاخ شمشاد جشن عروسیت ... و یا
قد و بالای تو رعنا رو بنازم
و ...
همیشه تو ذهن همه جاری و باقی خواهد بود
خاطرات این آهنگ ها نه تنها من رو که نسل بعد از من را هم فرا گرفته و آثاری باقی از این هنرمند به جا گذاشته است
یادش پاینده
روحش شاد
آرش
به مناسبت درگذشت این خواننده بزرگ
سلطان جاز ایران زمین خواستم چیزی بنویسم
دیدم سایت گل پسر پیش دستی کرده و کلیپ قشنگی را گذاشته تو سایتش
دیگه دلم نیامد چیزی بگم
فقط یاد آهنگهایی مثل
خنچه بیارید لاله بکارید میره به حجله شاه دوماد ... یا
دوماد ای شاخ شمشاد جشن عروسیت ... و یا
قد و بالای تو رعنا رو بنازم
و ...
همیشه تو ذهن همه جاری و باقی خواهد بود
خاطرات این آهنگ ها نه تنها من رو که نسل بعد از من را هم فرا گرفته و آثاری باقی از این هنرمند به جا گذاشته است
یادش پاینده
روحش شاد
آرش
Sunday, October 26, 2003
سلام
من باز هم برگشتم تهران
از امروز دوباره بايد رفت سر کار و شرکت و ...
می گفت
بی تو مهتاب شبی باز ار آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
ياد تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق بيچاره که بودم
يادم آمد ...
ياسوج اينبار هميشه ياد سال گذشته
ساعت های مديد با موبايل صحبت کردن و ... را يادآوری می کرد
ولی امسال به لطف بدهی به مخابرات موبايلم يک طرفه شده بود
تا از اين تنها لذت دنيای متمدن که همراهم بود نيز ناکام باشم
روزگار عجيب سر جنگ دارد
************
فلک هر زمان دفتری وا کند
غم تازه را آشکارا کند
دو کس را که بيند هم آواز هم
که از بی کسی گشته دمساز هم
چنان دورشان افکند از ستم
نبينند هرگز دگر روی هم
....
يک شعر رو حوضی که از سال های دور در خاطرم مانده بود.
*******************
عقل و عشق:
گاهی عشق چنان ديوانه ام می خواهد
که در کالبد نيز نمی گنجم
در ميانه راه رفتن
درست آن زمان که دست از همه چيز می شويم
عقل بانگ بر می آورد که هی
ديوانه بازگرد
مگر ديوانه شده ای
حکايت اين گردش مستمر
اين رفتن و ماندن
چنان روحم را سوهان ميزند
و چنان آزار دهنده شده است
که يک روز
يک روز دل انگيز
عقل را قربانی عشق خواهم کرد
و عشق را در مسلخ زندگی نابود
آنروز
يک مرد دوباره متولد خواهد شد
آن روز
در عزای عشق و عقل
ديوانگی و کودکی خواهم نشاند
آن روز زندگی خواهم کرد
آنروز ...
آرش
من باز هم برگشتم تهران
از امروز دوباره بايد رفت سر کار و شرکت و ...
می گفت
بی تو مهتاب شبی باز ار آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
ياد تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق بيچاره که بودم
يادم آمد ...
ياسوج اينبار هميشه ياد سال گذشته
ساعت های مديد با موبايل صحبت کردن و ... را يادآوری می کرد
ولی امسال به لطف بدهی به مخابرات موبايلم يک طرفه شده بود
تا از اين تنها لذت دنيای متمدن که همراهم بود نيز ناکام باشم
روزگار عجيب سر جنگ دارد
************
فلک هر زمان دفتری وا کند
غم تازه را آشکارا کند
دو کس را که بيند هم آواز هم
که از بی کسی گشته دمساز هم
چنان دورشان افکند از ستم
نبينند هرگز دگر روی هم
....
يک شعر رو حوضی که از سال های دور در خاطرم مانده بود.
*******************
عقل و عشق:
گاهی عشق چنان ديوانه ام می خواهد
که در کالبد نيز نمی گنجم
در ميانه راه رفتن
درست آن زمان که دست از همه چيز می شويم
عقل بانگ بر می آورد که هی
ديوانه بازگرد
مگر ديوانه شده ای
حکايت اين گردش مستمر
اين رفتن و ماندن
چنان روحم را سوهان ميزند
و چنان آزار دهنده شده است
که يک روز
يک روز دل انگيز
عقل را قربانی عشق خواهم کرد
و عشق را در مسلخ زندگی نابود
آنروز
يک مرد دوباره متولد خواهد شد
آن روز
در عزای عشق و عقل
ديوانگی و کودکی خواهم نشاند
آن روز زندگی خواهم کرد
آنروز ...
آرش
Friday, October 24, 2003
قلم خاموشی این خموشی چرا
برون از خروشی نجوشی چرا
...
غزال طبع مرا باز رام می خواهند
به خیره زین لب دوشیزه کام می خواهند
عبث از این سر وحشی کلام می خواهند
دوباره کوبه به مصراع بیت بسته زنند
دوباره حلقه به گرد من شکسته زنند
...
آدم تو تنهایی کلی چیز برای نوشتن دارد
همین دیشب بیخوابی و شور و عشق و ...
همه دست به دست هم
کافری را ایجاد کرده بود که تو این شهر کوچک و دور از تمدن
شبگردی می کرد
ولی حالا که می شود از لحظاتی هر چند کوتاه برای نوشتن استفاده کرد
هجمه این همه نگفتنی
شرم و حیای کلمات پربار ننوشتنی
اشعار نیمه بند در ذهنی مغشوش و
هزاران دلیل موجه و غیر موجه دیگر
مانع از نوشتن می شوند
و این دمل چرکین باز بسته می ماند
تا کی سر باز کند و کوس رسوایی این عجوز جذامی را به بار آورد
تا آن روز
آرش
برون از خروشی نجوشی چرا
...
غزال طبع مرا باز رام می خواهند
به خیره زین لب دوشیزه کام می خواهند
عبث از این سر وحشی کلام می خواهند
دوباره کوبه به مصراع بیت بسته زنند
دوباره حلقه به گرد من شکسته زنند
...
آدم تو تنهایی کلی چیز برای نوشتن دارد
همین دیشب بیخوابی و شور و عشق و ...
همه دست به دست هم
کافری را ایجاد کرده بود که تو این شهر کوچک و دور از تمدن
شبگردی می کرد
ولی حالا که می شود از لحظاتی هر چند کوتاه برای نوشتن استفاده کرد
هجمه این همه نگفتنی
شرم و حیای کلمات پربار ننوشتنی
اشعار نیمه بند در ذهنی مغشوش و
هزاران دلیل موجه و غیر موجه دیگر
مانع از نوشتن می شوند
و این دمل چرکین باز بسته می ماند
تا کی سر باز کند و کوس رسوایی این عجوز جذامی را به بار آورد
تا آن روز
آرش
گاهی تو یاسوج هم دست آدم به اینترنت می رسد.
اینجا، این آخر دنیای من هم حالا دیگر اینترنت دارد
بگذریم
تنها با این وقت کم می توانم ایمیل هایم را چک کنم
این را هم برای خالی نبودن عریضه می نویسم
دیشب تلویزیون با جمشید مشایخی مصاحبه می کرد
دیالوگ آخر سوته دلان را از قول علی حاتمی می گفت
گفت
تمام عمر دیر رسیدیم
حکایت همه ما آدم ها
دیر رسیدن تو تمام عمرشون است
آرش
اینجا، این آخر دنیای من هم حالا دیگر اینترنت دارد
بگذریم
تنها با این وقت کم می توانم ایمیل هایم را چک کنم
این را هم برای خالی نبودن عریضه می نویسم
دیشب تلویزیون با جمشید مشایخی مصاحبه می کرد
دیالوگ آخر سوته دلان را از قول علی حاتمی می گفت
گفت
تمام عمر دیر رسیدیم
حکایت همه ما آدم ها
دیر رسیدن تو تمام عمرشون است
آرش
Saturday, October 11, 2003
سلامی دوباره
بعد از قهر چند روزه با وبلاگم باز هم اینجا هستم
از مشهد بازگشته
هنوز خستگی سفر بر دوش
بار سفر می بندم
اینبار به سمت یاسوج خواهم رفت
همین فردا
آری فردا باید بروم
و آخرین پیوندم را با عزیزانم از دست می دهم.
آنقدرها هم خودخواه نیستم
مشهد فرصتی بود تا دوباره فکر کنم
بسیاری از اوقات باید خیر خواست
خیر در این زمینه آن چیزی است که دوستان بپسندند
من از اول هم در این میانه نبودم
پس واگذار می کنم به تقدیر و سرنوشت
باز به کنج خلوت می روم
شاید وقتی دیگر
بازگردم
آن روز آیا آغوشی برای استقبالم خواهد بود
***************
اما از مشهد،
دلم شدید گرفته بود
در هوای دیگری بودم
اگر وقت دیگری بود دیدن مشهد و صحن امام رضا شاید به دلم بیشتر می نشست
اندکی برای معتقدین دعا کردم
مادرم گفته بود سری به حرم بزنم که زدم
گشتی در بازار
سخنرانی در کارگاه و آموزش در مورد فلوچارت و روش تحقیق
کلی هم غذا خوردم
باید فوق العاده از دست خودم عصبانی باشم
چرا که عهد و پیمان شکستم
و رژیم سخت خود را کنار گذاشتم
از امروز دوباره به خودم سخت خواهم گرفت
باید اضافه وزن و چربی دور شکمم را آب کنم
و آب خواهم کرد
این روزها باید دوباره برنامه زندگیم را بازبینی کنم
باید بروم
باید کوله بارم را بردارم
از نیمه راه روشن و تاریک بگذرم
...
می خواهم به نور برسم
آرزوی رسیدن به نور را دارم و به آن می رسم
چه تفاوت می کند کجا باشم
اینجا و آنجا ندارد
اگر نیامدم
همین جا
در همین زمانه
با همین امکانات به نهایت می رسم
می رسم...
***********
اینجا حداقل به مدت دو هفته تعطیل است
سعی نکنید مطالبم را بخوانید
این دیوانه به قفس می رود
قفس سربازی
قفس بافته از جنس بلور
قفس ...
آرش
بعد از قهر چند روزه با وبلاگم باز هم اینجا هستم
از مشهد بازگشته
هنوز خستگی سفر بر دوش
بار سفر می بندم
اینبار به سمت یاسوج خواهم رفت
همین فردا
آری فردا باید بروم
و آخرین پیوندم را با عزیزانم از دست می دهم.
آنقدرها هم خودخواه نیستم
مشهد فرصتی بود تا دوباره فکر کنم
بسیاری از اوقات باید خیر خواست
خیر در این زمینه آن چیزی است که دوستان بپسندند
من از اول هم در این میانه نبودم
پس واگذار می کنم به تقدیر و سرنوشت
باز به کنج خلوت می روم
شاید وقتی دیگر
بازگردم
آن روز آیا آغوشی برای استقبالم خواهد بود
***************
اما از مشهد،
دلم شدید گرفته بود
در هوای دیگری بودم
اگر وقت دیگری بود دیدن مشهد و صحن امام رضا شاید به دلم بیشتر می نشست
اندکی برای معتقدین دعا کردم
مادرم گفته بود سری به حرم بزنم که زدم
گشتی در بازار
سخنرانی در کارگاه و آموزش در مورد فلوچارت و روش تحقیق
کلی هم غذا خوردم
باید فوق العاده از دست خودم عصبانی باشم
چرا که عهد و پیمان شکستم
و رژیم سخت خود را کنار گذاشتم
از امروز دوباره به خودم سخت خواهم گرفت
باید اضافه وزن و چربی دور شکمم را آب کنم
و آب خواهم کرد
این روزها باید دوباره برنامه زندگیم را بازبینی کنم
باید بروم
باید کوله بارم را بردارم
از نیمه راه روشن و تاریک بگذرم
...
می خواهم به نور برسم
آرزوی رسیدن به نور را دارم و به آن می رسم
چه تفاوت می کند کجا باشم
اینجا و آنجا ندارد
اگر نیامدم
همین جا
در همین زمانه
با همین امکانات به نهایت می رسم
می رسم...
***********
اینجا حداقل به مدت دو هفته تعطیل است
سعی نکنید مطالبم را بخوانید
این دیوانه به قفس می رود
قفس سربازی
قفس بافته از جنس بلور
قفس ...
آرش
Monday, October 06, 2003
می خواهم اعتراف کنم
چقدر گاهی دلم می سوزد که مسیحی به دنیا نیامدم تا نزد کشیش رفته و اعتراف نمایم
نه مسلمانی را بیشتر دوست دارم
از اعتراف کردن می ترسم
از خیلی چیزهای دیگر هم می ترسم
می دانید
همیشه خلوت خودم را دوست داشته ام
از کودکی در رویا غوطه ور بودن را با خود دارم
گاه در رویا در ساحل های دور به ساختن کاخی ماسه ای می پردازم
اگر مرا از نزدیک در هنگام کار و فعالیت دیده باشید
تعجب خواهید کرد
آرش و رویا
آدمی جدی
یا حداقل نیمه جدی
ولی خوب
من این هستم
در کار جدی
در خانه باری بر دوش
در دوستی رفیقی همراه
در خواب بی همتا و ...
باید مرا دیده باشید تا قضاوتم کنید
در مورد رویایی بودنم می گفتم
از ساحل های دور تا خدا شدن می روم گاهی
و باز می گردم
گاه می میرم و برای خود عزا می گیرم
گاه زنده می شوم و مسیحا دم زندگی می بخشم
آری چنین است و چنین باید باشد
آرزو بر جوانا عیب نیست و من هم تنها جوانیم غوطه وری در رویا است
به همین خاطر هم خلوت خود را با دنیا عوض نمی کنم
گاهی سه تاری همراهم بود آن هم مزاحم خلوتم شده بود
راندمش
حال
بعد از سال ها خلوت نشینی و گوشه گیری
پس از سال ها بستن در اتاق و غوطه وری در رویاهای دور و دراز
می خواهم اعتراف کنم
اعتراف به این نکته که خلوت خود را دارم به کمترین قیمت می فروشم
کسی پیدا شده است
انگار سال های سال می شناختمش
انگار سال ها در من ریشه داشته است
و من نمی دیدمش
او تازه آمده است
دیروز جوانه زده است و امروز
به بار نشسته است
در خلوتم آمده
رهایم نمی کند
در من ریشه دارد
او دارد من می شود
و من در او ذوب
بگذارید اعتراف کنم
تمام خلوتم را برایش می دهم
اگر با من بماند
می دانید
دلم به حال این تازه وارد می سوزد
نمی داند در چه منجلابی وارد می شود ولی
بگذلرید اعتراف کنم
خودخواهی من می گوید او باید بیاید و بماند
اما آن هنگام که به وجود نازک او می اندیشم
آن زمان که به منجلاب خودم فکر می کنم
دلم برایش می سوزد
این دوگانگی
این خودخواهی و دیگر طلبی
این نکته که آیا باید دوست بود و رفیق و همراه
یا همسر و همدل و ...
این نکته فکرم را مشغول می کند
اگر به من باشد
می پذیرم که خون دل بخورم و در تنهایی خود اسیر باشم
ولی او از منجلاب من رها و آزاد
شیطنت کند و پر پرواز بگیرد
همیشه پرواز تنهایی راحت تر است
او می تواند
ارزشش را دارد
حداقل حق دارد امتحانش کند
من دوست همیشه دوست داشته ام زمین گیر باشم ولی
پرندگانی در هوا پرواز کنند و من از دیدن پروازشان هوس پریدن خویش را سیر نمایم
یاد فیلمی می افتم
فیلم آرزوهای بزرگ
یک دزد یا قاتل در آن فیلم
به جوانک گفت
من در استرالیا کار کردم و جان کندم
با این دل خوشی که اگر من لرد نیستم
یک لرد در لندن دارم
نمی دانم چرا مدرسه نمی رفتم این فیلم را دیدم
این جمله از آن زمان یادم هست
حافظه ضعیف نعمتی است که من از آن بی دریغم
بگذارید اعتراف کنم
عدم فراموشی انسان را دیوانه می کند
باشد من دیوانه بودم و هستم
دنبال بهانه می گردم
خوب بگذارید برای دیوانگیم علت تراشی کنم
دیوانگی را قبول دارم پس دیگر نباید ملامتم کنید
می دانید
می خواهم اعتراف کنم این بار
نمی خواهم
از خود بگذرم
می خواهم او را برای خود نگه دارم
به قیمت رها کردن خلوت و ...
حتی اگر بهایش
...
آرش
چقدر گاهی دلم می سوزد که مسیحی به دنیا نیامدم تا نزد کشیش رفته و اعتراف نمایم
نه مسلمانی را بیشتر دوست دارم
از اعتراف کردن می ترسم
از خیلی چیزهای دیگر هم می ترسم
می دانید
همیشه خلوت خودم را دوست داشته ام
از کودکی در رویا غوطه ور بودن را با خود دارم
گاه در رویا در ساحل های دور به ساختن کاخی ماسه ای می پردازم
اگر مرا از نزدیک در هنگام کار و فعالیت دیده باشید
تعجب خواهید کرد
آرش و رویا
آدمی جدی
یا حداقل نیمه جدی
ولی خوب
من این هستم
در کار جدی
در خانه باری بر دوش
در دوستی رفیقی همراه
در خواب بی همتا و ...
باید مرا دیده باشید تا قضاوتم کنید
در مورد رویایی بودنم می گفتم
از ساحل های دور تا خدا شدن می روم گاهی
و باز می گردم
گاه می میرم و برای خود عزا می گیرم
گاه زنده می شوم و مسیحا دم زندگی می بخشم
آری چنین است و چنین باید باشد
آرزو بر جوانا عیب نیست و من هم تنها جوانیم غوطه وری در رویا است
به همین خاطر هم خلوت خود را با دنیا عوض نمی کنم
گاهی سه تاری همراهم بود آن هم مزاحم خلوتم شده بود
راندمش
حال
بعد از سال ها خلوت نشینی و گوشه گیری
پس از سال ها بستن در اتاق و غوطه وری در رویاهای دور و دراز
می خواهم اعتراف کنم
اعتراف به این نکته که خلوت خود را دارم به کمترین قیمت می فروشم
کسی پیدا شده است
انگار سال های سال می شناختمش
انگار سال ها در من ریشه داشته است
و من نمی دیدمش
او تازه آمده است
دیروز جوانه زده است و امروز
به بار نشسته است
در خلوتم آمده
رهایم نمی کند
در من ریشه دارد
او دارد من می شود
و من در او ذوب
بگذارید اعتراف کنم
تمام خلوتم را برایش می دهم
اگر با من بماند
می دانید
دلم به حال این تازه وارد می سوزد
نمی داند در چه منجلابی وارد می شود ولی
بگذلرید اعتراف کنم
خودخواهی من می گوید او باید بیاید و بماند
اما آن هنگام که به وجود نازک او می اندیشم
آن زمان که به منجلاب خودم فکر می کنم
دلم برایش می سوزد
این دوگانگی
این خودخواهی و دیگر طلبی
این نکته که آیا باید دوست بود و رفیق و همراه
یا همسر و همدل و ...
این نکته فکرم را مشغول می کند
اگر به من باشد
می پذیرم که خون دل بخورم و در تنهایی خود اسیر باشم
ولی او از منجلاب من رها و آزاد
شیطنت کند و پر پرواز بگیرد
همیشه پرواز تنهایی راحت تر است
او می تواند
ارزشش را دارد
حداقل حق دارد امتحانش کند
من دوست همیشه دوست داشته ام زمین گیر باشم ولی
پرندگانی در هوا پرواز کنند و من از دیدن پروازشان هوس پریدن خویش را سیر نمایم
یاد فیلمی می افتم
فیلم آرزوهای بزرگ
یک دزد یا قاتل در آن فیلم
به جوانک گفت
من در استرالیا کار کردم و جان کندم
با این دل خوشی که اگر من لرد نیستم
یک لرد در لندن دارم
نمی دانم چرا مدرسه نمی رفتم این فیلم را دیدم
این جمله از آن زمان یادم هست
حافظه ضعیف نعمتی است که من از آن بی دریغم
بگذارید اعتراف کنم
عدم فراموشی انسان را دیوانه می کند
باشد من دیوانه بودم و هستم
دنبال بهانه می گردم
خوب بگذارید برای دیوانگیم علت تراشی کنم
دیوانگی را قبول دارم پس دیگر نباید ملامتم کنید
می دانید
می خواهم اعتراف کنم این بار
نمی خواهم
از خود بگذرم
می خواهم او را برای خود نگه دارم
به قیمت رها کردن خلوت و ...
حتی اگر بهایش
...
آرش
Sunday, October 05, 2003
سردی آخرین وداع را فراموش نمی کنم
شاید برای مدتی مدید دوستی عزیز را وداع گفته باشم
در تمام مدت فکر می کردم این وداع را چگونه تاب خواهم آورد
اما گذشت خیلی سرد و بی روح
تنها با گفتن یک خداحافظ
و اضافه کردن این نکته که شاید
تا مدتی مدید یکدیگر را ندیدیم
باز جای شکرش باقی است که همین مختصر هم شکل گرفت
بدترین جنبه مرگ اینست که حتی فرصت وداع کردن نمی دهد
شب می خوابید
صبح بلند می شوید عزیزی نیست
با او باید خداحافظی کرد
ولی از او جوابی نمی گیرید
چقدر خوشحالم که توانستم با دوستم وداع کنم
امیدوارم هر کجا که هست موفق موید ÷یروز و کامروا باشد
یک دنیا آرزوی خوب
دامن دامن گل و سبزه و زیبایی
بدرقه راهش باد
چشمان منتظر و نگران من
منتظر بازگشتش
آرش
شاید برای مدتی مدید دوستی عزیز را وداع گفته باشم
در تمام مدت فکر می کردم این وداع را چگونه تاب خواهم آورد
اما گذشت خیلی سرد و بی روح
تنها با گفتن یک خداحافظ
و اضافه کردن این نکته که شاید
تا مدتی مدید یکدیگر را ندیدیم
باز جای شکرش باقی است که همین مختصر هم شکل گرفت
بدترین جنبه مرگ اینست که حتی فرصت وداع کردن نمی دهد
شب می خوابید
صبح بلند می شوید عزیزی نیست
با او باید خداحافظی کرد
ولی از او جوابی نمی گیرید
چقدر خوشحالم که توانستم با دوستم وداع کنم
امیدوارم هر کجا که هست موفق موید ÷یروز و کامروا باشد
یک دنیا آرزوی خوب
دامن دامن گل و سبزه و زیبایی
بدرقه راهش باد
چشمان منتظر و نگران من
منتظر بازگشتش
آرش
دیشب آنقدر بی حال بودم که خودم متوجه نشدم کی خوابم برد
سر صبح از سرما بیدار شدم و تازه آن موقع بود که فهمیدم برادران غیورم از گذاردن یک روانداز بر روی نعش من دریغ کرده اند
بگذریم
روزگاز غریبی است نازنین
هنوز حلاوت عروسی پسر عمه گرامی را سیر نچشیده بودم که مرگ محمود رسید
این روزها وجدان درد دارم چرا که
در عروسی محمود سرباز بودم و در یاسوج بودم
برای ختم و مراسم شب هفت هم غیبت خواهم داشت
لعنت به سربازی از هر مدلش و لعنت به این مملکت با قوانین مسخره و عجیب و غریبش.
آرش
سر صبح از سرما بیدار شدم و تازه آن موقع بود که فهمیدم برادران غیورم از گذاردن یک روانداز بر روی نعش من دریغ کرده اند
بگذریم
روزگاز غریبی است نازنین
هنوز حلاوت عروسی پسر عمه گرامی را سیر نچشیده بودم که مرگ محمود رسید
این روزها وجدان درد دارم چرا که
در عروسی محمود سرباز بودم و در یاسوج بودم
برای ختم و مراسم شب هفت هم غیبت خواهم داشت
لعنت به سربازی از هر مدلش و لعنت به این مملکت با قوانین مسخره و عجیب و غریبش.
آرش
Saturday, October 04, 2003
به یاد محمود
صبح اول وقت تو راه شرکت بودم
کلی کار داشتم
با یک مهندس محترم تو شرکت قرار داشتم
به یک دوست عزیز قول داده بودم تا کمکی هر چند کوچک بنمایم
ولی
آوار خبری بد چنان تکانم داد که نگو و نپرس
موبایل بابا که زنگ زد و تلفن از خانه بود
آوار فرو ریخت
محمود دیگر نبود
صبح اول وقت
درست در اولین سالگرد ازدواجش
محمود
محمودی که تنها شش ماه از من کوچک تر بود
ما را ترک کرد
نمی دانم چگونه در مسیر بازگشتم
چطور مادرم را برداشتم و چگونه به بیمارستان مهر رسیدم
جایی که محمود هنوز در آن زندانی است
باید جسد تحویل پزشکی قانونی شود
آری محمود
جوان سرزنده و جذاب
جوانی متعهد و متاهل
دیگر نیست
در تمام این روزها
هر وقت می دیدمش
قسمم می داد که مرا رها کن
همسرم را درمان کنید
هر چه او لازم دارد تهیه کنید
او امانت در دست من بود
و امانت است
از امروز
باید بکوشیم
او را حفظ نماییم
او اکنون هم خودش است و هم محمود
باید بماند
*******************
امروز خیلی روز بدی بود
با آوار مرگ محمود آغاز شد
به بد قولی من
حرص خوردن دوستی عزیز
عقب ماندن از کارهای شرکت
افسردگی مجدد
انجامید
امشب به خیر ختم شود
*******************
من باید خیلی شدید معذرت بخواهم
عزیزی را زجر داده ام
طاقت ریزش اشک دوستان را ندارم
بالاخص که
باعث ریزش اشک من بوده باشم
معذرت می خواهم
هر چند که معذرت خشک و خالی دردی را دوا نخواهد کرد
امروز هم باید وجدان درد داشته باشم برای رنجاندن عزیزم
و هم باید اشک بریزم برای محمود
آرش
صبح اول وقت تو راه شرکت بودم
کلی کار داشتم
با یک مهندس محترم تو شرکت قرار داشتم
به یک دوست عزیز قول داده بودم تا کمکی هر چند کوچک بنمایم
ولی
آوار خبری بد چنان تکانم داد که نگو و نپرس
موبایل بابا که زنگ زد و تلفن از خانه بود
آوار فرو ریخت
محمود دیگر نبود
صبح اول وقت
درست در اولین سالگرد ازدواجش
محمود
محمودی که تنها شش ماه از من کوچک تر بود
ما را ترک کرد
نمی دانم چگونه در مسیر بازگشتم
چطور مادرم را برداشتم و چگونه به بیمارستان مهر رسیدم
جایی که محمود هنوز در آن زندانی است
باید جسد تحویل پزشکی قانونی شود
آری محمود
جوان سرزنده و جذاب
جوانی متعهد و متاهل
دیگر نیست
در تمام این روزها
هر وقت می دیدمش
قسمم می داد که مرا رها کن
همسرم را درمان کنید
هر چه او لازم دارد تهیه کنید
او امانت در دست من بود
و امانت است
از امروز
باید بکوشیم
او را حفظ نماییم
او اکنون هم خودش است و هم محمود
باید بماند
*******************
امروز خیلی روز بدی بود
با آوار مرگ محمود آغاز شد
به بد قولی من
حرص خوردن دوستی عزیز
عقب ماندن از کارهای شرکت
افسردگی مجدد
انجامید
امشب به خیر ختم شود
*******************
من باید خیلی شدید معذرت بخواهم
عزیزی را زجر داده ام
طاقت ریزش اشک دوستان را ندارم
بالاخص که
باعث ریزش اشک من بوده باشم
معذرت می خواهم
هر چند که معذرت خشک و خالی دردی را دوا نخواهد کرد
امروز هم باید وجدان درد داشته باشم برای رنجاندن عزیزم
و هم باید اشک بریزم برای محمود
آرش
Friday, October 03, 2003
شاد بودن هنر است
شاد كردن هنري والاتر
...
زندگي صحن هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پاينده به جاست
...
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
...
ميانديشم
اگر عرق نعنا و عطر دلانگيزش نبود
اگر طعم شكلات وجود نداشت
زندگي چيزي كم داشت
...
چه كسي ميداند شكلات را كه و در چه زماني اختراع كرده است
برايم نامش را بنويسيد
ميخواهم براي آمرزش روحش فاتحه بخوانم!
آرش
شاد كردن هنري والاتر
...
زندگي صحن هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پاينده به جاست
...
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
...
ميانديشم
اگر عرق نعنا و عطر دلانگيزش نبود
اگر طعم شكلات وجود نداشت
زندگي چيزي كم داشت
...
چه كسي ميداند شكلات را كه و در چه زماني اختراع كرده است
برايم نامش را بنويسيد
ميخواهم براي آمرزش روحش فاتحه بخوانم!
آرش
نه در مسجد گذارندم كه رند است
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...
عروسي پسر عمه محترم هم تمام شد
مبارك و ميمون
سال ها خوش و خرم در كنار هم شاد و سر بلند زندگي كنند
جاي همه دوستان واقعا خالي بود
با نيامدن بيش از نصف مهمانان پانصد خانواري در عروسي شركت داشتند
ولي خوب اين عروسي شلوغ نه تنها باعث اصراف كلي غذا و سير شدن شكم گربهها و خانواده كارگران شد
بلكه فكر كنم باعث شد عمع گرامي به مدت چند هفته از پخت و پز راحت شود
دردسر بزرگ من در تمام مدت عروسي اين بود كه هر كه از كنارم مي گذشت به من يادآوري مي كرد كه ديگر نوبت من است
برخي نيز به خاطر حلقه كوچك در دست فكر ميكردند كه نامزد كرده ام و تبريك مي گفتند
در عروسي مفصلي كه بيش از ده ميليون تومان خرج برداشته بود و حدود پانصد خانوار از فاميل بزرگ ما شركت داشتند تحمل اين همه تبريك براي چيزي كه وجود نداشت كمي سخت بود
در اين مملكت نميدانم چرا همه دوست دارند نصيحت كننده باشند
وقتي ميگفتم كه اي بابا زن ندارم و نميخواهم كلي نصيحت ميشدم
بگذريم
همه شما كه اين را ميخوانيد
آگاه و مطلع باشيد كه كل فاميل درويش در پي شوهر دادن اينجانب است
انگار كه لكة ننگ خانواده شدهام
...
***************
در مورد دچار شدنم يكي از دوستان توصيههاي مفيدي فرموده بودند
بايد گفت
اي بابا
عزيز من دچار شدن من از نوع دچار شدن شما نبود و نيست
من تمام عمر دچار بودهام
و در ادامه نيز خواهم بود
به قول آن شاعر گرام
پروانهاي كه با شب ميگذشت اين فال را براي دلم ديد
ديريست
ديريست
...
عزيز جان
تمام گيجي و گنگي اين بنده حقير نيز از همين موضوع ناشي ميشود
اين نكته كه بسيار فراموشكارم
اين نكته كه دقتي در انسانهاي اطراف ندارم
مدل لباسها را نميبينم
و ...
همه ناشي از دچار بودن است
در صحيفه سجاديه
جمله ايست كه امام شيعيان در حالت سجده ميخواندهاند
و مضمون آن اينست كه
فضل تو مرا مبهوت ميسازد
و احسان تو مرا به تفكر وا ميدارد
شايد من نيز سالها مبهوت و حيران در فضل و احسان ماندهام
راستش را بخواهيد
هميشه اين شعر در ذهنم ميآيد كه
عجب صبري خدا دارد
اگر من جاي او بودم
...
آري راستش را بخواهي هميشه دچار بودهام
و اكنون دچارتر
فلسفهاي ذهنم را به خود چنان مشغول كرده است
كه ديگر نميدانم به كجا ميروم
و از كجا سر در ميآورم
نه چنان معتقدم كه بگويم مسلمان شدهام
نه چنان بياعتقاد كه اعلام كنم كافرم
چيزي در ميان راه كفر و ايمان
در نقطهاي ميان دو بينهايت
در حالتي كاملا بيتفاوت
در نقطه صفر اسير ماندهام
در تكاپو
براي هيچ
براي همه چيز
به دنبال هستي در نيستي
كمال در نهايت نقصان
و تمام چيزهاي متضاد ديگر
...
آري اسير و دچار شدهام
دچار ...
****************
تا به حال به اين موضوع اينقدر فكر نكرده بودم
كمال طلبي موجود در من باعث شده است
هميشه به دنبال نهايتها باشم
نهايت ادب
نهايت بي ادبي
نهايت نظم
نهايت بينظمي
و ...
راستش تازگي فهميدهام كه وقتي در دو بينهايت قرار بگيري
همة اين فاصله را ميپوشاني
خودم را دوست دارم
چرا كه در معرض تمام نهايتها خود را آزمودهام
و در هر نهايتي تا كنون موفق بودهام
اكنون نيز در اين ميانه
در نقطة صفر ايستادهام
اين نقطه را از ميان دو بينهايت خود گزيدهام
اين نقطه
نقطة پايان است
آنچه همه در آخر عمر بدان ميرسند
تجربة مرگ
آنچه ناخواسته و ناصواب
به دليل بيسوادي اساتيد و پزشكان اين مملكت تجربه كردم
مرا به اين نقطه رهنمون شده است
عدو شود سبب خير اگر ...
**********
يك شعر باز هم از شاعري كه نامش در خاطرم نيست
چقدر نام شعرا را به خاطر سپردن سخت است و چقدر اين اشعار در ذهن من تازه و جاري
از شاعرش عذر ميخواهم اگر به دليل نقصان حافظه خللي در شعر ايجاد ميكنم
اين آن چيزي است كه در ذهن من مانده
شايد آنچه او سروده نباشد
...
به خرابات شدم دوش مرا راه نبود
ميزدم ناله و فرياد كسم در نگشود
نيم بگذشت ز شب كمترك يا بيشتر
رندي از غرفه دراورد سر و رخ بنمود
گفتمش در بگشا گفت برو ياوه مگو
كه كسي بهر كسي نيمة شب در نگشود
اين نه مسجد كه به هر لحظه درش بگشايند
تا تو در آمده اندر صف و پيش آيي زود
اين خرابات مغان است و در او رندانند
كافر و ارمني و گبر و مسلمان و يهود
گر تو خواهي كه دم از صحبت ايشان بزني
خاك پاي همه شو تا كه بيابي مقصود
...
******************
اگر كسي شعر ذيل را كامل ميداند و حفظ است برايم بنويسد
از پيش ممنون
نه در مسجد گذارندم كه رند است
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...
آرش
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...
عروسي پسر عمه محترم هم تمام شد
مبارك و ميمون
سال ها خوش و خرم در كنار هم شاد و سر بلند زندگي كنند
جاي همه دوستان واقعا خالي بود
با نيامدن بيش از نصف مهمانان پانصد خانواري در عروسي شركت داشتند
ولي خوب اين عروسي شلوغ نه تنها باعث اصراف كلي غذا و سير شدن شكم گربهها و خانواده كارگران شد
بلكه فكر كنم باعث شد عمع گرامي به مدت چند هفته از پخت و پز راحت شود
دردسر بزرگ من در تمام مدت عروسي اين بود كه هر كه از كنارم مي گذشت به من يادآوري مي كرد كه ديگر نوبت من است
برخي نيز به خاطر حلقه كوچك در دست فكر ميكردند كه نامزد كرده ام و تبريك مي گفتند
در عروسي مفصلي كه بيش از ده ميليون تومان خرج برداشته بود و حدود پانصد خانوار از فاميل بزرگ ما شركت داشتند تحمل اين همه تبريك براي چيزي كه وجود نداشت كمي سخت بود
در اين مملكت نميدانم چرا همه دوست دارند نصيحت كننده باشند
وقتي ميگفتم كه اي بابا زن ندارم و نميخواهم كلي نصيحت ميشدم
بگذريم
همه شما كه اين را ميخوانيد
آگاه و مطلع باشيد كه كل فاميل درويش در پي شوهر دادن اينجانب است
انگار كه لكة ننگ خانواده شدهام
...
***************
در مورد دچار شدنم يكي از دوستان توصيههاي مفيدي فرموده بودند
بايد گفت
اي بابا
عزيز من دچار شدن من از نوع دچار شدن شما نبود و نيست
من تمام عمر دچار بودهام
و در ادامه نيز خواهم بود
به قول آن شاعر گرام
پروانهاي كه با شب ميگذشت اين فال را براي دلم ديد
ديريست
ديريست
...
عزيز جان
تمام گيجي و گنگي اين بنده حقير نيز از همين موضوع ناشي ميشود
اين نكته كه بسيار فراموشكارم
اين نكته كه دقتي در انسانهاي اطراف ندارم
مدل لباسها را نميبينم
و ...
همه ناشي از دچار بودن است
در صحيفه سجاديه
جمله ايست كه امام شيعيان در حالت سجده ميخواندهاند
و مضمون آن اينست كه
فضل تو مرا مبهوت ميسازد
و احسان تو مرا به تفكر وا ميدارد
شايد من نيز سالها مبهوت و حيران در فضل و احسان ماندهام
راستش را بخواهيد
هميشه اين شعر در ذهنم ميآيد كه
عجب صبري خدا دارد
اگر من جاي او بودم
...
آري راستش را بخواهي هميشه دچار بودهام
و اكنون دچارتر
فلسفهاي ذهنم را به خود چنان مشغول كرده است
كه ديگر نميدانم به كجا ميروم
و از كجا سر در ميآورم
نه چنان معتقدم كه بگويم مسلمان شدهام
نه چنان بياعتقاد كه اعلام كنم كافرم
چيزي در ميان راه كفر و ايمان
در نقطهاي ميان دو بينهايت
در حالتي كاملا بيتفاوت
در نقطه صفر اسير ماندهام
در تكاپو
براي هيچ
براي همه چيز
به دنبال هستي در نيستي
كمال در نهايت نقصان
و تمام چيزهاي متضاد ديگر
...
آري اسير و دچار شدهام
دچار ...
****************
تا به حال به اين موضوع اينقدر فكر نكرده بودم
كمال طلبي موجود در من باعث شده است
هميشه به دنبال نهايتها باشم
نهايت ادب
نهايت بي ادبي
نهايت نظم
نهايت بينظمي
و ...
راستش تازگي فهميدهام كه وقتي در دو بينهايت قرار بگيري
همة اين فاصله را ميپوشاني
خودم را دوست دارم
چرا كه در معرض تمام نهايتها خود را آزمودهام
و در هر نهايتي تا كنون موفق بودهام
اكنون نيز در اين ميانه
در نقطة صفر ايستادهام
اين نقطه را از ميان دو بينهايت خود گزيدهام
اين نقطه
نقطة پايان است
آنچه همه در آخر عمر بدان ميرسند
تجربة مرگ
آنچه ناخواسته و ناصواب
به دليل بيسوادي اساتيد و پزشكان اين مملكت تجربه كردم
مرا به اين نقطه رهنمون شده است
عدو شود سبب خير اگر ...
**********
يك شعر باز هم از شاعري كه نامش در خاطرم نيست
چقدر نام شعرا را به خاطر سپردن سخت است و چقدر اين اشعار در ذهن من تازه و جاري
از شاعرش عذر ميخواهم اگر به دليل نقصان حافظه خللي در شعر ايجاد ميكنم
اين آن چيزي است كه در ذهن من مانده
شايد آنچه او سروده نباشد
...
به خرابات شدم دوش مرا راه نبود
ميزدم ناله و فرياد كسم در نگشود
نيم بگذشت ز شب كمترك يا بيشتر
رندي از غرفه دراورد سر و رخ بنمود
گفتمش در بگشا گفت برو ياوه مگو
كه كسي بهر كسي نيمة شب در نگشود
اين نه مسجد كه به هر لحظه درش بگشايند
تا تو در آمده اندر صف و پيش آيي زود
اين خرابات مغان است و در او رندانند
كافر و ارمني و گبر و مسلمان و يهود
گر تو خواهي كه دم از صحبت ايشان بزني
خاك پاي همه شو تا كه بيابي مقصود
...
******************
اگر كسي شعر ذيل را كامل ميداند و حفظ است برايم بنويسد
از پيش ممنون
نه در مسجد گذارندم كه رند است
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...
آرش
Wednesday, October 01, 2003
آن هنگام که نیستم
خود نوع دیگری از بودن است.
زرتشت
هیچگاه خداحافظی را دوست نداشته ام و همیشه سعی کرده ام از لحظه خداحافظی فرار کنم. آخرین باری که مرجان را دیدم و می خواست خداحافظی کند بحث چنان عوض شد که انگار نه انگار که این آخرین دیدار است. نمیدانم باید گاهی از تردید گذشت و گام در راه نهاد. ÷یش رو هر چند ظلمات هر چند مشکلات باید رفت.
امشب بار سفر می بندم
تهی از هر آنچه می خواهم
پر از خواست های تو
به دنبالت
گرد شهر خواهم گست
سراغت خواهم گرفت
خواهم آمد
سرشار از نیاز
تمامی سرمایه ام را خواهم آورد
قلبی قلب
با تنی بیمار و روحی خسته
همه را در راهت خواهم داد
بی چراغ خواهمت یافت
و آنگاه
نمازت می کنم و نیاز خویش خواهم خواست
امشب
همین امشب
یک امشب را برای نیازت دارم
امشب است که سر بر بالینت می نهم
راز نگفته فاش می کنم
و نیاز خویش می خواهم
هیهات
اگر نیازم بر نیاوری!
که این بزرگ بت کبریایی خود خرد خواهم کرد
و آنگاه بر مزارت
به سوگ خویش خواهم ایستاد
آرش
خود نوع دیگری از بودن است.
زرتشت
هیچگاه خداحافظی را دوست نداشته ام و همیشه سعی کرده ام از لحظه خداحافظی فرار کنم. آخرین باری که مرجان را دیدم و می خواست خداحافظی کند بحث چنان عوض شد که انگار نه انگار که این آخرین دیدار است. نمیدانم باید گاهی از تردید گذشت و گام در راه نهاد. ÷یش رو هر چند ظلمات هر چند مشکلات باید رفت.
امشب بار سفر می بندم
تهی از هر آنچه می خواهم
پر از خواست های تو
به دنبالت
گرد شهر خواهم گست
سراغت خواهم گرفت
خواهم آمد
سرشار از نیاز
تمامی سرمایه ام را خواهم آورد
قلبی قلب
با تنی بیمار و روحی خسته
همه را در راهت خواهم داد
بی چراغ خواهمت یافت
و آنگاه
نمازت می کنم و نیاز خویش خواهم خواست
امشب
همین امشب
یک امشب را برای نیازت دارم
امشب است که سر بر بالینت می نهم
راز نگفته فاش می کنم
و نیاز خویش می خواهم
هیهات
اگر نیازم بر نیاوری!
که این بزرگ بت کبریایی خود خرد خواهم کرد
و آنگاه بر مزارت
به سوگ خویش خواهم ایستاد
آرش
دیشب حنا بندان پسر عمه گرامی بود
از آن طرف هم محمود پسرخاله مامان که پارسال عروسی کرد
در اثر انفجار گاز در خانه بر روی تخت بیمارستان افتاده بود
برایم سخت بود بعد از دیدن محمود خودم را کنترل کنم
جوان طفلی 66 درصد سوخته بود و با همه دردی که داشت ناراحت همسرش بود
بیچاره
درد خودش کم بود داشت به من می سپرد که به خانمش برسم
برای عوض کردن پانسمان محمود
که پوست سوخته اش به پانسمان چسبیده بود
باید بهش مسکن تزریق می کردند انهم از نوع مخدرش
ولی لعنت به این مملکت
بچه را زنده زنده جلو روی من پوست کندند
چه زجری کشید
بغض کردم و لی گریه برای مرد زشته
لعنت به هر چی مردیه!
برگشتم حنابندان
بزن و بکوب و برقص
یک گوشه نشستم
رفتم قدم زدم بلکه هوام عوض بشه
باز برگشتم
سعی کردم پا بپای اطرافیان شادی کنم
ولی نشد
وقتی می گم پدرم از من جوانتره
به همین خاطره
با کمر دردش بلند شد رقصید
مامان هم با همه اعتقادات مذهبی و ...
بلند شد
بعد هم فاجعه شروع شد
مامان اومد و از احوال پسرخالش پرسید
من هم مشتی راست و دروغ تحویلش دادم
بزرگترین و سخت ترین کار یک پزشک این می تونه باشه که
در بد ترین شرایط برای اینکه اطرافیان احساس بدی نکنند دروغ بگه
خیلی سخته که بدونی چی پیش میاد ولی مجبور باشی برای روحیه دادن به دیگران بخندی
نمی دانم
چرا هیچ وقت سنگ صبور نداشتم
و همیشه این بار رو تنها روی دوش کشیدم
آخر عاقبت این راه خیر بشه
بقیش مهم نیست
***************
راستی دیروز رفتم آرایشگاه
میزامپیلی و ...
چقدر زندگی گران شده
دیگه نمی شه آدم به قر و فرش برسه
باید برای بزک دوزک کردن خودم یک فکر دیگر بکنم
هر چند میمون رو هر چی بهش برسی پری دریایی نمی شه
ولی خوب
با این همه پودر و کرم و ...
باید بشه کاری کرد
آرایشگر خیلی وارد بود
ولی اصلا خط نمی داد از چه کرمی و پودری استفاده می کنه
مثل تمام ایرانی ها دوست نداشت کسی چیزی بداند و یاد بگیرد
....
******************
دیشب خیلی دیر خوابیدم ولی صبح به احضار یکی از دوستان
ساعت هفت و ربع در محل شرکت مشغول کار بودم
همین دوست جایی برایم نوشته بود
به این امید که محبت هایت را جبران کنم!
نمیدانم چرا
ولی مدتی است دچار وسواس فکری در این زمینه شده ام
جبران! جبران چه چیز و در کدام زمان؟
نمی خواهم کسی کاری را که برایش کرده ام جبران کند
ولی دوست دارم دوستانم را در نهایت انسانیت
موفقیت
و شادی و لذت ببینم
پس اگر خواستید چیزی یا کاری را جبران کنید
موفق
شاد
سربلند و
انسان گونه زندگی کنید.
آرش
از آن طرف هم محمود پسرخاله مامان که پارسال عروسی کرد
در اثر انفجار گاز در خانه بر روی تخت بیمارستان افتاده بود
برایم سخت بود بعد از دیدن محمود خودم را کنترل کنم
جوان طفلی 66 درصد سوخته بود و با همه دردی که داشت ناراحت همسرش بود
بیچاره
درد خودش کم بود داشت به من می سپرد که به خانمش برسم
برای عوض کردن پانسمان محمود
که پوست سوخته اش به پانسمان چسبیده بود
باید بهش مسکن تزریق می کردند انهم از نوع مخدرش
ولی لعنت به این مملکت
بچه را زنده زنده جلو روی من پوست کندند
چه زجری کشید
بغض کردم و لی گریه برای مرد زشته
لعنت به هر چی مردیه!
برگشتم حنابندان
بزن و بکوب و برقص
یک گوشه نشستم
رفتم قدم زدم بلکه هوام عوض بشه
باز برگشتم
سعی کردم پا بپای اطرافیان شادی کنم
ولی نشد
وقتی می گم پدرم از من جوانتره
به همین خاطره
با کمر دردش بلند شد رقصید
مامان هم با همه اعتقادات مذهبی و ...
بلند شد
بعد هم فاجعه شروع شد
مامان اومد و از احوال پسرخالش پرسید
من هم مشتی راست و دروغ تحویلش دادم
بزرگترین و سخت ترین کار یک پزشک این می تونه باشه که
در بد ترین شرایط برای اینکه اطرافیان احساس بدی نکنند دروغ بگه
خیلی سخته که بدونی چی پیش میاد ولی مجبور باشی برای روحیه دادن به دیگران بخندی
نمی دانم
چرا هیچ وقت سنگ صبور نداشتم
و همیشه این بار رو تنها روی دوش کشیدم
آخر عاقبت این راه خیر بشه
بقیش مهم نیست
***************
راستی دیروز رفتم آرایشگاه
میزامپیلی و ...
چقدر زندگی گران شده
دیگه نمی شه آدم به قر و فرش برسه
باید برای بزک دوزک کردن خودم یک فکر دیگر بکنم
هر چند میمون رو هر چی بهش برسی پری دریایی نمی شه
ولی خوب
با این همه پودر و کرم و ...
باید بشه کاری کرد
آرایشگر خیلی وارد بود
ولی اصلا خط نمی داد از چه کرمی و پودری استفاده می کنه
مثل تمام ایرانی ها دوست نداشت کسی چیزی بداند و یاد بگیرد
....
******************
دیشب خیلی دیر خوابیدم ولی صبح به احضار یکی از دوستان
ساعت هفت و ربع در محل شرکت مشغول کار بودم
همین دوست جایی برایم نوشته بود
به این امید که محبت هایت را جبران کنم!
نمیدانم چرا
ولی مدتی است دچار وسواس فکری در این زمینه شده ام
جبران! جبران چه چیز و در کدام زمان؟
نمی خواهم کسی کاری را که برایش کرده ام جبران کند
ولی دوست دارم دوستانم را در نهایت انسانیت
موفقیت
و شادی و لذت ببینم
پس اگر خواستید چیزی یا کاری را جبران کنید
موفق
شاد
سربلند و
انسان گونه زندگی کنید.
آرش