اگر ماه بودم
سراغ تو را از خدا مي گرفتم
اگر سنگ بودم
به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي
به صد ناز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
وگر سنگ بودي
به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي مرا مي شكستي
فريدون مشيري
اين شعر را يك نفر ناشناس برايم نوشته است
جالب است تازگي ها خوانندگان اين وبلاگ زياد مي شوند
ناشناس بودن و ماندن اين خوانندگان هم ترسناك است و هم مهيج
بگذريم
شعري ديگر براي جوابي ديگر
زير اين گنبد نيلي زير اين چرخ كبود
توي يك صحراي دور يه برج پير و كهنه بود
يه روزي زير هجوم وحشي بارون و باد
از افق كبوتري تا برج كهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگي شد
مهربوني اش مرهم شكستگي شد
ام اين حادثه برج و كبوتر
مثل يك فاجعه دلبستگي شد
اول قصه مونو تو ميدوني تو ميدونستي
من نميتونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
باد و بارون كه تموم شد اون پرنده پر كشيد
التماس و اشتياق و ته چشم برج نديد
عمر بارون عمر خوشبختي برج كهنه بود
بعد از اون حتي تو خواب هم اون پرنده رو نديد
اي پرنده من اي مسافر من
من همون پوسيده تنها نشينم
هجرت تو هرچي بود معراج تو بود
اما من اسير مرداب زمينم
راز پرواز و فقط تو ميدوني تو ميدونستي
من نمي تونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
مثل اينكه شعر همين بود
اگر نقصي داره ببخشيد من اينجوري يادم اومد
آهنگ برج و كبوتر ابي يك چيزي تو همين مايه ها بود
نمي دونم چرا الان تو اين وضعيت يادم اومد
بگذريم
درس خوندن سخت ترين كار دنياست
با پيري منافات داره با خرفتي بيشتر
من هم پيرمردم هم خرفت شدم
يادش بخير
فروغ هميشه گير مي داد به تكه كلام هاي من
هميشه مي گفتم درست مي شه
اونم هميشه بهم مي گفت جوجه
با اين سن كمت مثل پيرمردها مي موني
آدم شو ديگه
اينقدر هم نگو درست مي شه
ولي من هنوزم تكه كلام ها مو حفظ كردم
شبت بخير پشت تلفن جاي خداحافظ
امر!
خرده فرمايش ديگه؟
و ...
آدم نمي شم ديگه
اين نوشتن را هم مثل اينكه نمي شه ترك كرد
مرض شده مثل خوره افتاده به جونم
آرش
No comments:
Post a Comment