اندر حكايت ما طبيبان!
ملك الموت رفت پيش خدا
گفت سبحان ربي الاعلي
يك طبيبي است در فلان كوچه
من يكي قبض و او كند صد تا
يا بفرما كه جان او گيرم
يا مرا كار ديگري فرما!
آدرس فلان كوچه رو دوستان از ياسوج ميدن
ولي خوب مابقي دوستان در سرتاسر مملكت پخش و پراكنده اند.
تو گل سرخ مني
تو گل ياس مني
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاك تري
تو بهاري
نه، بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد.
حميد مصدق.
آرش
No comments:
Post a Comment