Sunday, October 26, 2003

سلام
من باز هم برگشتم تهران
از امروز دوباره بايد رفت سر کار و شرکت و ...
می گفت
بی تو مهتاب شبی باز ار آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
ياد تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق بيچاره که بودم
يادم آمد ...

ياسوج اينبار هميشه ياد سال گذشته
ساعت های مديد با موبايل صحبت کردن و ... را يادآوری می کرد
ولی امسال به لطف بدهی به مخابرات موبايلم يک طرفه شده بود
تا از اين تنها لذت دنيای متمدن که همراهم بود نيز ناکام باشم
روزگار عجيب سر جنگ دارد
************
فلک هر زمان دفتری وا کند
غم تازه را آشکارا کند
دو کس را که بيند هم آواز هم
که از بی کسی گشته دمساز هم
چنان دورشان افکند از ستم
نبينند هرگز دگر روی هم
....

يک شعر رو حوضی که از سال های دور در خاطرم مانده بود.
*******************
عقل و عشق:

گاهی عشق چنان ديوانه ام می خواهد
که در کالبد نيز نمی گنجم
در ميانه راه رفتن
درست آن زمان که دست از همه چيز می شويم
عقل بانگ بر می آورد که هی
ديوانه بازگرد
مگر ديوانه شده ای
حکايت اين گردش مستمر
اين رفتن و ماندن
چنان روحم را سوهان ميزند
و چنان آزار دهنده شده است
که يک روز
يک روز دل انگيز
عقل را قربانی عشق خواهم کرد
و عشق را در مسلخ زندگی نابود
آنروز
يک مرد دوباره متولد خواهد شد
آن روز
در عزای عشق و عقل
ديوانگی و کودکی خواهم نشاند
آن روز زندگی خواهم کرد
آنروز ...

آرش

No comments: