Friday, October 31, 2003

خستگي ديشب از تنم در نرفته بود كه زنگ نابهنگام تلفن از خواب بيدارم كرد
كله سحر يعني كي بود
گفتم بقيه از خواب بيدار نشن
ولي خوب آوار خبر مرگ ديگري بود كه بر سرم فرو مي ريخت
يكي از بزرگان فاميل هم مرد
بيچاره فكر كنم از صد سال رد شده بود
اين همه سال نمي دانم
كاش فرصت داشتم و مي ديدمش و ازش سوال مي كردم خسته نشده؟
خدا بيامرزدش
با خدا و ايمان بود
نماز شبش ترك نمي شد
حالا كه رفته حتما هم آمرزيدست
نمي دانم من خدا نيستم
تو كارش هم دخالت نمي كنم
خدا فقط مي داند
...
******************
ديشب نرسيدم به الهه زنگ بزنم
مي خوام قبل از رفتنم و رفتنش حتما ببينمش!
فكر مي كنم دارم آدم مي شم
و آداب معاشرت تمرين مي كنم
به قول اسكارلت تو برباد رفته
فردا روز ديگري است
فردا حتما باهاش قرار مي گذارم
.....
*******************
احساس مي كنم دارم تغيير مي كنم
شايد نشانه پيري باشد
نمي دانم
كلي جديدا بهتر شدم
ديگر آن آرشي نيستم كه با خودش قهر بود
گاهي تو آيينه به خودم نگاه مي كنم
ريش هايم داره سفيد مي شه
دو سه تا تار موي سپيد توش ديده مي شه
برعكس بقيه كه اول موها را سپيد مي كنن
من از ريش شروع كردم
خدا عاقبت را به خير كنه
فكرش را بكن
ده سال ديگه مچل با ريش سپيد
اميدوارم خدا خيلي طولش نده
حال صد سال زندگي را اصلا ندارم
همين الان هم احساس خستگي مي كنم

آرش

No comments: