خستگي ديشب از تنم در نرفته بود كه زنگ نابهنگام تلفن از خواب بيدارم كرد
كله سحر يعني كي بود
گفتم بقيه از خواب بيدار نشن
ولي خوب آوار خبر مرگ ديگري بود كه بر سرم فرو مي ريخت
يكي از بزرگان فاميل هم مرد
بيچاره فكر كنم از صد سال رد شده بود
اين همه سال نمي دانم
كاش فرصت داشتم و مي ديدمش و ازش سوال مي كردم خسته نشده؟
خدا بيامرزدش
با خدا و ايمان بود
نماز شبش ترك نمي شد
حالا كه رفته حتما هم آمرزيدست
نمي دانم من خدا نيستم
تو كارش هم دخالت نمي كنم
خدا فقط مي داند
...
******************
ديشب نرسيدم به الهه زنگ بزنم
مي خوام قبل از رفتنم و رفتنش حتما ببينمش!
فكر مي كنم دارم آدم مي شم
و آداب معاشرت تمرين مي كنم
به قول اسكارلت تو برباد رفته
فردا روز ديگري است
فردا حتما باهاش قرار مي گذارم
.....
*******************
احساس مي كنم دارم تغيير مي كنم
شايد نشانه پيري باشد
نمي دانم
كلي جديدا بهتر شدم
ديگر آن آرشي نيستم كه با خودش قهر بود
گاهي تو آيينه به خودم نگاه مي كنم
ريش هايم داره سفيد مي شه
دو سه تا تار موي سپيد توش ديده مي شه
برعكس بقيه كه اول موها را سپيد مي كنن
من از ريش شروع كردم
خدا عاقبت را به خير كنه
فكرش را بكن
ده سال ديگه مچل با ريش سپيد
اميدوارم خدا خيلي طولش نده
حال صد سال زندگي را اصلا ندارم
همين الان هم احساس خستگي مي كنم
آرش
No comments:
Post a Comment