دیشب بعد از حدود دو سال یکی از دوستان قدیمی رو روی اینترنت دیدم
ندی دختر سرزنده و شیطونی بود
از طریق خواهرش الهه که یک جورایی معلمم بود باهاش آشنا شدم
با علی برادرش هم همون موقع آشنا شدم
علی یکی از اون سندرومهای ناشایع را داشت
و ...
بگذریم موضوع اصلا معرفی ندی نیست
دیشب بچه افسرده بود
باور نمی کردم
فکر کردم برای چی
ازش پرسیدم
پدرش دو ساله که سرطان پروستات گرفته بود
شیمی درمانی می شد
حالا سرطان متاستاز داده به استخوان ها
رادیو تراپی می شه
لاغر شده و ...
نمی دونم
ندی داغون بود
علی هم داغون باید شده باشه
امروز می خواهم برم دیدن ندی و علی
آدم حالش گرفته میشه
وقتی می بینه
یک بیماری میتونه
تمام توان و سرزندگی مردم را بگیره
به ندی گفتم
کار ما پزشکان این شده
که زجر کشیدن مردم را طولانی تر کنیم
یا شاید بتوانیم به اطرافیان فرصت بدهیم
تا با مرگ آهسته و تدریجی بیمارکنار بیایند و
صبر و تحمل پیدا کنند
نمی دانم!
گاهی از حرفه پزشکی حالم بهم می خوره
از خودم بیشتر
چرا که نمی توانم کاری کنم
نه برای ندی و نه برای دیگران
بزرگترین درد اینه که وقتی خودم را جای بقیه می گذارم
می فهمم که چه زندگی سختیه
تازه اگر برای من یک روز اتفاق بیفته سخت تر هم هست
چرا که آدم به خودش نمی تونه دروغ بگه
درست مثل جریان محمود
که باید خون دل می خوردم و به روی مبارک نمی آوردم
امیدوارم که پیش نیاد
گاهی فکر می کنم آدم هر چه زودتر ریق مرگ رو سر بکشه بهتره
وقتی میمیری
دیگه غصه نمی خوری
تازشم برای بقیه عزیز می شی!
دلم برای طفلک خودم سوخت
عین آدم های دارای کمبود محبت این تکه را نوشتم
ولش کن وحشی نوشتن را دوست دارم
تصحیحش هم نمی کنم
بگذار فکر کنن از کمبود محبت دارم میمیرم
آرش
No comments:
Post a Comment