Saturday, November 29, 2003

نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم

چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم

دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به بوي هم از دورها پرگشوديم

چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم

چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم

چه شب ها، چه شب ها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم

تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي

من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم

من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم

چنان شاد، خوش، گرم، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم

دريغا، دريغا، نديديم
كه دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست
من كور بودم

از آن آرزوها، آه عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم،
دنيا دگر گونه گشته است

درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شبهاي غمگين، كه ديگر
نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم

نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
....
فريدون مشيري

عجب شعري بود. يادم نمي آيد نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت كجا بود ولي انگار از ازل مي آمد. خيلي از دوستانم را نمي دانم اولين بار كي ديدم حتي نمي توانم تصور كنم آخرين بار كي خواهم ديد. دنيا با اين همه تكنولوژي كوچك شده تا ما آدم ها بتوانيم در ارتباط با هم بمونيم ولي دردسر عصر ماشين اين شده كه همه ما براي رسيدن به امكانات بايد شبانه روز بدويم و كار كنيم و زماني براي دوستان و عزيزان نمي ماند كه بشود نشست و در كنار هم مروري بر خاطرات كرد و خاطرات آينده را ساخت.
علي ارون تاج هم به كانادا مهاجرت كرد، دوستي گفت پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. حالا اگر ديوانه اي مثل من در پرنده دل بسته باشد حكايت چه خواهد شد؟ پرواز بدون پرنده رويايي پوشالي است فكرش را بكنيد پرنده كه نباشد پروازي نيست. من پرنده را بيش از پرواز دوست دارم، چرا كه مفهوم پرواز را از او ياد گرفته ام و تصور نبودش آزارم مي دهد، من بدون پرنده پرواز را فراموش مي كنم، به همين خاطر هم مي خواهم پرنده بماند، هر چند كه سرماي در راه زمستان ياد آورم مي شود كه كوچ پرنده نزديك است.
خودخواه شده ام و اين خودخواهي باعث شده است كه در دو هفته ده كيلوگرم وزن كم كنم به علاوه يك برنامه مفصل مطالعه پيش رو دارم كه هر چه مي خوانم از آن عقبم. نمي دانم گرد پيري بر چهره نشسته، وقتي به فكر مغشوش و مغز ناتوان پيوند مي خورد ملغمه اي مي سازد كه تنها غبطه خوردن به روزهاي گذشته و توان هاي از دست رفته را به بار مي آورد. فكرش را بكن، صفحه اي را مي خواني و مي گذري بعد بر مي گردي دوباره نگاهش كني تازه به نظر مي رسد!؟ سابقه نداشته مطلبي را نگاه كنم و در بازگشت برايم تكراري نباشد ولي اين روزها نمي دانم، سرم بد به ديوار خورده است، تمركزم به صفر ميل كرده و حد اين تمايل به فاصله اي اپسيلوني مي رسد، در منتهاي اين حد، جنون به بي نهايت ميل مي كند، و نقطه عطفي در اين نمودار يافت نمي شود، باور نداريد مشتق زندگي مرا محاسبه كنيد! و يادتان باشد مبناي زندگي من مبناي دو گانگي است؟!
آرش

No comments: