می خواهم اعتراف کنم
چقدر گاهی دلم می سوزد که مسیحی به دنیا نیامدم تا نزد کشیش رفته و اعتراف نمایم
نه مسلمانی را بیشتر دوست دارم
از اعتراف کردن می ترسم
از خیلی چیزهای دیگر هم می ترسم
می دانید
همیشه خلوت خودم را دوست داشته ام
از کودکی در رویا غوطه ور بودن را با خود دارم
گاه در رویا در ساحل های دور به ساختن کاخی ماسه ای می پردازم
اگر مرا از نزدیک در هنگام کار و فعالیت دیده باشید
تعجب خواهید کرد
آرش و رویا
آدمی جدی
یا حداقل نیمه جدی
ولی خوب
من این هستم
در کار جدی
در خانه باری بر دوش
در دوستی رفیقی همراه
در خواب بی همتا و ...
باید مرا دیده باشید تا قضاوتم کنید
در مورد رویایی بودنم می گفتم
از ساحل های دور تا خدا شدن می روم گاهی
و باز می گردم
گاه می میرم و برای خود عزا می گیرم
گاه زنده می شوم و مسیحا دم زندگی می بخشم
آری چنین است و چنین باید باشد
آرزو بر جوانا عیب نیست و من هم تنها جوانیم غوطه وری در رویا است
به همین خاطر هم خلوت خود را با دنیا عوض نمی کنم
گاهی سه تاری همراهم بود آن هم مزاحم خلوتم شده بود
راندمش
حال
بعد از سال ها خلوت نشینی و گوشه گیری
پس از سال ها بستن در اتاق و غوطه وری در رویاهای دور و دراز
می خواهم اعتراف کنم
اعتراف به این نکته که خلوت خود را دارم به کمترین قیمت می فروشم
کسی پیدا شده است
انگار سال های سال می شناختمش
انگار سال ها در من ریشه داشته است
و من نمی دیدمش
او تازه آمده است
دیروز جوانه زده است و امروز
به بار نشسته است
در خلوتم آمده
رهایم نمی کند
در من ریشه دارد
او دارد من می شود
و من در او ذوب
بگذارید اعتراف کنم
تمام خلوتم را برایش می دهم
اگر با من بماند
می دانید
دلم به حال این تازه وارد می سوزد
نمی داند در چه منجلابی وارد می شود ولی
بگذلرید اعتراف کنم
خودخواهی من می گوید او باید بیاید و بماند
اما آن هنگام که به وجود نازک او می اندیشم
آن زمان که به منجلاب خودم فکر می کنم
دلم برایش می سوزد
این دوگانگی
این خودخواهی و دیگر طلبی
این نکته که آیا باید دوست بود و رفیق و همراه
یا همسر و همدل و ...
این نکته فکرم را مشغول می کند
اگر به من باشد
می پذیرم که خون دل بخورم و در تنهایی خود اسیر باشم
ولی او از منجلاب من رها و آزاد
شیطنت کند و پر پرواز بگیرد
همیشه پرواز تنهایی راحت تر است
او می تواند
ارزشش را دارد
حداقل حق دارد امتحانش کند
من دوست همیشه دوست داشته ام زمین گیر باشم ولی
پرندگانی در هوا پرواز کنند و من از دیدن پروازشان هوس پریدن خویش را سیر نمایم
یاد فیلمی می افتم
فیلم آرزوهای بزرگ
یک دزد یا قاتل در آن فیلم
به جوانک گفت
من در استرالیا کار کردم و جان کندم
با این دل خوشی که اگر من لرد نیستم
یک لرد در لندن دارم
نمی دانم چرا مدرسه نمی رفتم این فیلم را دیدم
این جمله از آن زمان یادم هست
حافظه ضعیف نعمتی است که من از آن بی دریغم
بگذارید اعتراف کنم
عدم فراموشی انسان را دیوانه می کند
باشد من دیوانه بودم و هستم
دنبال بهانه می گردم
خوب بگذارید برای دیوانگیم علت تراشی کنم
دیوانگی را قبول دارم پس دیگر نباید ملامتم کنید
می دانید
می خواهم اعتراف کنم این بار
نمی خواهم
از خود بگذرم
می خواهم او را برای خود نگه دارم
به قیمت رها کردن خلوت و ...
حتی اگر بهایش
...
آرش
No comments:
Post a Comment