دیشب آنقدر بی حال بودم که خودم متوجه نشدم کی خوابم برد
سر صبح از سرما بیدار شدم و تازه آن موقع بود که فهمیدم برادران غیورم از گذاردن یک روانداز بر روی نعش من دریغ کرده اند
بگذریم
روزگاز غریبی است نازنین
هنوز حلاوت عروسی پسر عمه گرامی را سیر نچشیده بودم که مرگ محمود رسید
این روزها وجدان درد دارم چرا که
در عروسی محمود سرباز بودم و در یاسوج بودم
برای ختم و مراسم شب هفت هم غیبت خواهم داشت
لعنت به سربازی از هر مدلش و لعنت به این مملکت با قوانین مسخره و عجیب و غریبش.
آرش
No comments:
Post a Comment