Saturday, November 01, 2003

هیچ وقت منتظر خوبی نبودم
از انتظار متنفرم
از مرگ هم بیشتر
انتظار خیلی بدتر از مرگه قبول کنید
امروز کلی علاف هستم و کلی کار دارم
دوستانی که آدم را می کارند نوبرند
بگذریم...
من به آمدن و رفتن دوستان بسیار صمیمی عادت کرده ام
هر چند که احساس از بین نمی رود
ولی همین قدر که بدانیم دوستان خوب گذشته سر حال و سلامتند و جایی مشغول گذران زندگی
همین قدر که بدانیم بار بر دوش آمها نبوده ایم
همین قدر که قدر لحظات با هم بودن را دانسته ایم
همین قدر که تا آمجا که از دستمان بر می آمد در خدمتشان بوده ایم
و ... همین قدر که وجدانمان راحت باشد
دیگر چیزی نباید خواست
آدمی زاد هر کجا برود و هر چه تقلا کند
محکوم به مردن است
شبی در دامان عزیزی بودم و او با تضرع پرسید
آرش! من می میرم
هنوز حالت چشمانی که زندگی را از دستان من طلب می کردند یادم هست
نمی دانستم چه بگویم
اگر می گفتم نه دروغ بود
و اگر می گفتم آری
تلخی واقعیت را در کامش ریخته بودم
اگر نگاه نگران مادرش نبود شاید می گفتم حتما مگر گریزی سراغ داری
ولی گفتم مردن آسان نیست همین
می دانید در خاطرات من آدم های مرده زیاد هستند
مردگانی که در کنار من زندگی می کنند
آنهایی که رفتند و یا خواستند که بروند
برخی را خاک سرد در آغوش گرفت و برد
برخی خود رفتند و خاک بی خبری بر خاطره آنها نشست
یادش به خیر
دبیرستان صبح اول وقت و پول جمع کردن و فوتبال
دورانی بود
گرد هم بازی می کردیم و دغدغه بزرگمان شده بود جنگ عراق
بحث سیاسی مان تاریخ معاصر بود و دامن زدن به شایعات
چقدر آزاد اندیش و ساده بودیم
همه یکسان
همه یکرنگ
هنوز تصاویر سیاه و سپید خاطرات گرد فراموشی نگرفته اند
ورودمان به دانشگاه انفکاک ناگزیر بود برای آن جمع یکدل و یکرنگ
رضا سلیمانی متاهل شد و بعد از تاهل هر چه کرد و کردیم دیگر نبود و نبودیم
جاوید سرایی با من به دانشگاه آمد فکر کردم می ماند
بیوشیمی چنان چاهی شد که سالها نگاهش داشت
ناگزیر از او هم گذشتیم
و ...
گاهی فکر می کنم
این جمله عجب عمقی دارد
"بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت"
یاد این شعر افتادم

تو اگر می دانستی
که چه دردی دارد
که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه! ای مرد
چرا تنهایی

راستش را بخواهید من هرگز از دوستانم خنجر نخورده ام
امیدوارم هرگز هم نخورم
این روزها
احساس تنهایی است که آزارم می دهد
می شکندم شکلم می دهد
البته باید اعتراف کنم سال ها این احساس تنهایی را با خود یدک کشیده ام

آرش

No comments: