Friday, October 31, 2003

ياد چشمان سفر كرده تو
ياد غم هاي نهان دل من
يا د آن خاطره ها، بودن ها
ياد پرواز در آن كنج خيال
ياد آن عصر دل انگيز پر از ياد و خيال
ياد ناز تو و آشفتگي و ميل و نياز
جملگي خاطره تيره و تاري است كه هست
من نيارم كه فراموش كنم راز و نياز

آرش
خستگي ديشب از تنم در نرفته بود كه زنگ نابهنگام تلفن از خواب بيدارم كرد
كله سحر يعني كي بود
گفتم بقيه از خواب بيدار نشن
ولي خوب آوار خبر مرگ ديگري بود كه بر سرم فرو مي ريخت
يكي از بزرگان فاميل هم مرد
بيچاره فكر كنم از صد سال رد شده بود
اين همه سال نمي دانم
كاش فرصت داشتم و مي ديدمش و ازش سوال مي كردم خسته نشده؟
خدا بيامرزدش
با خدا و ايمان بود
نماز شبش ترك نمي شد
حالا كه رفته حتما هم آمرزيدست
نمي دانم من خدا نيستم
تو كارش هم دخالت نمي كنم
خدا فقط مي داند
...
******************
ديشب نرسيدم به الهه زنگ بزنم
مي خوام قبل از رفتنم و رفتنش حتما ببينمش!
فكر مي كنم دارم آدم مي شم
و آداب معاشرت تمرين مي كنم
به قول اسكارلت تو برباد رفته
فردا روز ديگري است
فردا حتما باهاش قرار مي گذارم
.....
*******************
احساس مي كنم دارم تغيير مي كنم
شايد نشانه پيري باشد
نمي دانم
كلي جديدا بهتر شدم
ديگر آن آرشي نيستم كه با خودش قهر بود
گاهي تو آيينه به خودم نگاه مي كنم
ريش هايم داره سفيد مي شه
دو سه تا تار موي سپيد توش ديده مي شه
برعكس بقيه كه اول موها را سپيد مي كنن
من از ريش شروع كردم
خدا عاقبت را به خير كنه
فكرش را بكن
ده سال ديگه مچل با ريش سپيد
اميدوارم خدا خيلي طولش نده
حال صد سال زندگي را اصلا ندارم
همين الان هم احساس خستگي مي كنم

آرش

Wednesday, October 29, 2003

همینجوری پیش بره این وبلاگ در مدت کوتاهی تبدیل به یک مثنوی صد من یه غاز می شه
باید فکری کرد
اگر از خلا تفکری برون تراود
چاره ای خواهم کرد این جنون نگارش را

آرش
ماجرای دیشب
دیشب یک فیلم مجانی دیدیم
جای همه خالی
اول صدای تیراندازی و آژیر پلیس باعث شد متوجه بشم بیرون خبرایی هست
بعد از پنجره دیدم یک مامور نیروی انتظامی
همان پلیس سابق
کمی با ترس
اسلحه رو مسلح کرد
بعد به سمت پرایدی که نیمه واژگون
به علت افتادن دو تا چرخش تو جوب بود رفت
مثل اینکه قاچاقچی تو ماشین باشه
در رو ناگهان باز کرد
و اونوقت
یک دختر بچه را از درب عقب سمت کمک کشید بیرون
خلاصه
از پراید سه پسر و دو دختر پیاده شدند
اول مامور نیروی انتظامی مفصل کتکشون زد
مردم هم داد زدند که حق نداری بزنیشون
اون بدبخت هم از مردم معذرت خواهی کرد
دیگر نزدشون
حالا ماجرا چی بود
از این قرار بود که دو تا دختر دبیرستانی
با سه تا پسر تازه دانشجو شده
میرن پارتی
مست از پارتی برمی گشتن
شاید کمی هم مواد مصرف کرده بودند
چون اصلا تو این دنیا سیر نمی کردند
نیروی انتظامی بهشون آخر شب ایست می دهد
به قول ماموره و تایید بچه ها مودبانه
آنها هم که ترسیده بودند
که مبادا آبروریزی بشه
آخه دخترا نگفته بودن با دوست پسراشون میرن پارتی
گازشو میگیرن
که با پراید از دست بنز فرار کنن
مامورا هم کلی ایست می دن
بعدش هم معلومه تیراندازی می کنن
پانزده بیست فشنگ هم خالی می کنن
بعد فکر می کنن
یا سارق مسلح یا قاچاقچی دنبال می کنن
راست می گفتن
ماموره وقتی به ماشین نزدیک شد من می دیدیم
می ترسید
از ترسشم بود که اول کار کتک می زد
جالب بود
واکنش روانی اون مامور عادی بود
من و شما هم بودیم با اون استرس کتک می زدیم
ولی خوب این دلیل و توجیه اونا نیست
نباید چهار تا بچه رو زد
مامورا باید آکوزش بهتری ببینن
چرا که زدن بچه هنر نیست
راستش خندم از این گرفت
که دخترا تلفن خونشون رو نمی دادن که با پدر مادرشون تماس نگیرین
پر رویی هم می کردند
که شکایت می کنیم
ما آدم ها خیلی ضعیف هستیم
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه
بگذریم
بچه ها رو بردن کلانتری
بعدش هم برام مهم نبود
تبرئه می شن
پدر مادرشون هم یک داستان پیدا می کنن برای همسایه ها
مامورا هم جایزه شاید بگیرن
ولی می دونید
این خیلی بده که ماموران ما با بنز نتونستند یک پراید رو درست متوقف کنند
این همه تیر زدند به ماشین نخورده
استرس خودشون را با کتک زدن خالی می کنن
و ...
پس به آموزش احتیاج دارن
بدتر اونکه
اونقدر در مورد آبرو به دخترا سخت گرفتیم
که به خاطر آبرو به راننده که دوست پسرشون بوده گفتن وا نایست
این نشان می ده قدیما سخت گیری نیروی انتظامی و منکرات باعث شده ملت فراری باشن
بعدش هم
دخترا از دامن خانوادشون می ترسیدن
چرا شو از فکر عوضی و فرهنگ غلط و غیرت بی جای ملت باید پرسید
این هم با آموزش حل می شه
اگر محکومم نکنید آموزش بی ناموسی می خوام بدم
در ضمن این همه ناموس بانی کردید که خیابونا تبدیل به ... شده
بگذریم
بدتین قسمت دیشب این بود
که مردم مامورین را نصیحت می کردن
و خواهش می کردند که اینها جوان هستند ولشون کنید
من نمی دانم چرا ما ملت تو هر چیز که هیچی ازش نمی دونیم دخالت باید بکنیم
یک بار کردیم آدم نشدیم
باز هم آدم نمی شویم
بابا طرف پلیس شده ولو غلط بگذارید کارش رو درست انجام بده
برید اول قوانین مملکتتون رو درست کنید بعد
اگر یارو خلاف عمل کرد خفتشو بگیرید
هر کی یه کامنت میداد
یکی می گفت ولشون کنید دو تا فاحشه بیشتر بهتر
یکی می گفت ولشون کنید برن حال کنن
یکی می گفت زندانیشون کنید به کثافت کشیدن خیابونا رو
یکی می گفت
...
و من می گفتم
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند

و از دور در تاریکی اتاقم از پشت شنجره شاهد خموش و در جوش و خروش این صحنه بودم

آرش
خفه شدم از بس که نوشتم
من دو تا وبلاگ سر می زدم
ولی هر دو تا خفه شدن
بيچاره بچه هام
خبری نيست
اميدوارم زندگی خوش بگذره

آرش
توی اين وبلاگ قرار شده از خود سانسوری خبری نباشه
من هم بعد از نوشتن ويرايش رو دوست ندارم
کسی در مورد من می گفت
He was born to be wild
and he is a fighter
از اين جمله خوشم مياد
من تمام زندگی در حال جنگ بودم
با خودم و محيط
هنوز هم بره و تسليم بودن رو دوست ندارم
آدم بدون شيطنت هاش بی جذابيت می شه
من وقتی زاده شدم 20 ساله بودم
بايد اعتراف کنم مادرم من رو 20 ساله زاييد
اين بود که تا رفتن به دبيرستان 7-8 سال رشد کردم
کارهايي رو که جوانها در سن 20-25 سالگی يا کمی ديرتر انجام ميدن
تو دبيرستان تجربه کردم
دو سال آخر دبيرستان
ناگهان
گرد پيری به چهرم نشست
موهام ريخت
کچل شدم
اومدم دانشگاه
پيرمرد وارد شدم
سال 5 پزشکی با تشخيص عوضی يک استاد
محکوم به سرطان شدم
و مردم
بعد از مرگم
بهم زندگی دوباره بخشيدن
که بمونم
و حالا يدکی زنده ام
آخه مگه می شه پدر پاتولوژی ايران
تشخيص بده يکی سرطان داره و اشتباه کنه
خلاصش
تمام زندگيم عوضی و اشتباهی بوده
اينه که همش تو جنگم
اصلا مثل اينکه
خدا منو اشتباهی خلق کرده
يا به قول آرش
من گلی بودم از دست خدا افتاده
شيطان من رو از زمين برداشت
در من فوت کرد
از روح خود در من دميد
به همين علت هم آدم را سجده نکرد
و به خدا گفت
اين هم مثل آدم توست
خدا هم برای اثبات تفاوت منو به زمين فرستاد
حالا هم آيينه دق هستم و آيينه عبرت خلق که برن آدم شن
***************
مادر دکتر اسپندار هم درگذشت
بيچاره پيرمرد
يک عمر تنها زندگی کرده
حالا تنهاتر هم شده
فرشته مرگ دور و برم بدجوری گلچين می کنه
****************
دلم از مرگ بيزار است
که مرگ اهرمن خو آدميخوار است
ولی آن دم کز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نيکی و بدی را گاه پيکار است
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگی اينست
...
سياوش کسرايی
از منظومه آرش کمانگير
اين منظومه را دوست دارم


آرش
salam jonevare nashenakhte
az yasooj che khabara..
dochare yase falsafi shoodi..
male kare teorike ziade
davaye dardet inke ye majoon bokhori por az raz va ramz va eshgh..
albate age peyda koni.
rasti aresh in yani chi man yeki az sandroom haye nashaye ro daram?
manzooret norofibromatoze?
joonevare azizam mersi ke ino kashaf kari..
rasti hanooz moo to saret dari? kachal nashoodi?
khoob boro be karet beres..
ok?
mersi bye,, az lotfetam manoon
علی کلی لطف کرده دکتر شده برام نسخه نوشته
علی جان ممنون
نوروفیبروماتوز که گفتی دقیقا همون سندروم ناشایع است
بگذریم
خوشحالم که پیدات شد
کچل بودن ما هم چشم بصیرت میخواهد که ببینی
من مدت های مدیدی می شه که کچل هستم
ولی جنس کلاه گیسم خوبه
در مورد نسخت هم باید بگم ممنون
معجون لازم نیست
آب پرتقال هم این خاصیت را دارد
در ضمن
عشق هم رمز و راز نداره
"که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش"
عشق عشقه
هر چی هم بازاری تر
ارزان تر و پر رمز و راز تر
این همه رمز و راز که میگن برای گول زدن من و توست علی
راستی اسمت که میاد یاد این شعر می افتم
برات می نویسم
با رنگ بخونش
"علی کوچیکه علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید بادست
پا شد نشست
چی دیده بود چی دیده بود
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کوپه دوزاری
انگار که یک طاقه حریر با حاشیه منجق کاری
و
..."
شعر از فروغ فرخزاد هست
نمیتونم تا آخر تایپش کنم
یعنی حال ندارم تا صبح تایپ کنم برات
بقیش را خودت از طرف من برای خودت بلند بخون
با خودت حال کن
جای منم خالی
به ندی هم یه قوطی واکس و دو تا فرچه بده
به یاد بالماسکه
با رنگ و شیش و هشت و خواندنت برقصه
خیلی باحال می شه نه
یادش بخیر جوانی
دورانی داشتیم
بالماسکه و بی خیالی
ولش کن
روزگار عوض شده

دلم تنگه برای تلخی می
دلم تنگه برای راحت ای ساقی
دلم تنگه برای سادگی کردن دلم تنگه
دلم تنگه برای بچگی کردن دلم تنگه
**************
اسیرم
من اسیر بودنم در این زمین سرد
روزگار یاس و خاموشی
اسیرم
ناتوانم کرده این عسرت
میان مردمان خفته
سیل غم مرا با خود نخواهد برد
می دانم
که این طاعون وحشتناک زندگی مانند
مرا با خود نخواهد برد
باز می مانم
در این عسرت به نام زندگانی باز می مانم
و باید باز خوانم راه رفته
یاد مردم
یاد مردمی کردن
و باید بازخوانم
با گلوی زخمی از درد گذشتن ها
به گوش کودکان
این سازندگان فرداها
"که آری زندگی زیباست
و رقص شعله اش از هر کران پیداست
آسمان باز آفتاب زر
...
در غم انسان نشستن
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن..."
دلم فریاد می خواهد

علی بازم از معجون عشق و راز و رمز بخورم

با زبان درازی
آرش

امروز یک دختر را توی متروی تهران دیدم
چهرش از ستم یک مرد یا شاید هم نامرد
توسط اسید متلاشی شده بود
اگر نگاه و برق انسانی چشمهایش نبود شاید هیچگاه فکر نمی کردم انسان باشد
پشت نگاهش نفرت می بارید
ازش روی برگرداندم
او هم مثل اینکه فهمید
بعد از برگرداندن روی
از خودم بدم اومد
چه کسی دست محبت به سوی دختر اسید در چهره پاشیده دراز خواهد کرد
جز دست ترحم آیا به سوی او دراز خواهد شد
کدامین دست می تواند به او باز عطر محبت را نشان دهد
چه کسی نفرت را از آن چشمان خواهد گرفت

آرش
=;

آرش
مثل اينکه نوشتن هم شده يک اعتياد
عادت کردم
به اينترنت که سر می زنم
ناخود آگاه خودم را توی بلاگر پيدا می کنم
بايد ترکش کنم
نا سلامتی درس دارم
فعلا خداحافظ
تا اتصال و نوشتن بعدی

آرش

Tuesday, October 28, 2003

ندا رو ديدم
خودش رو خوب حفظ کرده بود
خوشم اومد
اون به اندازه کافی قوی هست
اميدوارم روزهای سخت برای اون و خانواده اش زودتر تموم بشن
هزار تا آرزوی خوب برای ندا و برای همه آنهايی که لياقت آرزوی خوب را دارند
**************************
حالم کلی گرفته است
چرا شو از اتفاقات روز می شه فهميد
من اينقدرها هم سوسول و نازک نارنجی نبودم
ولی از فحش دادن امروز خودم شاکی هستم
فکر کنم چون فحش خيلی بدی ندادم حالم گرفته شده است
شايد هم ...
**************************
وای يک خبر بد ديگر
همين الان محمد عطارد زنگ زد و گفت
پويه فزاشبندی از بچه های دانشگاه ما
از کسانی که متاسفانه کميته پژوهشی هم می اومد
درگذشت
وای همين ديروز به اين آدم فکر می کردم
در موردش داشتم فکر می کردم
پدرش روانپزشک بود
و ...
وای نمی دانم چرا هر چی خبر بد هست از کنارم می گذرد
مرگ دور سرم در پرواز است
راستی شيراز که رفته بوديم
من مامان بچه های کميته بودم
پويه فراشبندی هم بود
اون اصليتش شيرازی بود
باور نمی کنم مرده
اون هنوز و هميشه تو ياد من زنده است
يعنی از اونجا که کارم باهاش اسطکاک نداشت حالا هم بايد خيال کنم زنده است
اينجوری انرژی کمتر از دست می دهم
ولی
........
لعنت به اين زندگی
ولش کن
حالا که مرده من هم خبر دارم
بيچاره مهمان شده بود شهرستان
می رفت اونجا واحد بگذرونه
خدای من
آخه
لعنت به اين زندگی
چی بگم!؟
روحش شاد
يادش گرامی
صبر برای بازماندگانش پايدار
همين ها بسه!؟

آرش
دلم نیامد به این سایت لینک ندم
اینجا را کلیک کنید
نمی دانم چرا از وجود این همه کلیپ ایرانی کلی شاد شدم
خدا تمام کسانی را که در گسترش تکنولوژی نقش داشته اند رحمت کند و می کند.

آرش
دیشب بعد از حدود دو سال یکی از دوستان قدیمی رو روی اینترنت دیدم
ندی دختر سرزنده و شیطونی بود
از طریق خواهرش الهه که یک جورایی معلمم بود باهاش آشنا شدم
با علی برادرش هم همون موقع آشنا شدم
علی یکی از اون سندرومهای ناشایع را داشت
و ...
بگذریم موضوع اصلا معرفی ندی نیست
دیشب بچه افسرده بود
باور نمی کردم
فکر کردم برای چی
ازش پرسیدم
پدرش دو ساله که سرطان پروستات گرفته بود
شیمی درمانی می شد
حالا سرطان متاستاز داده به استخوان ها
رادیو تراپی می شه
لاغر شده و ...
نمی دونم
ندی داغون بود
علی هم داغون باید شده باشه
امروز می خواهم برم دیدن ندی و علی
آدم حالش گرفته میشه
وقتی می بینه
یک بیماری میتونه
تمام توان و سرزندگی مردم را بگیره
به ندی گفتم
کار ما پزشکان این شده
که زجر کشیدن مردم را طولانی تر کنیم
یا شاید بتوانیم به اطرافیان فرصت بدهیم
تا با مرگ آهسته و تدریجی بیمارکنار بیایند و
صبر و تحمل پیدا کنند
نمی دانم!
گاهی از حرفه پزشکی حالم بهم می خوره
از خودم بیشتر
چرا که نمی توانم کاری کنم
نه برای ندی و نه برای دیگران
بزرگترین درد اینه که وقتی خودم را جای بقیه می گذارم
می فهمم که چه زندگی سختیه
تازه اگر برای من یک روز اتفاق بیفته سخت تر هم هست
چرا که آدم به خودش نمی تونه دروغ بگه
درست مثل جریان محمود
که باید خون دل می خوردم و به روی مبارک نمی آوردم
امیدوارم که پیش نیاد
گاهی فکر می کنم آدم هر چه زودتر ریق مرگ رو سر بکشه بهتره
وقتی میمیری
دیگه غصه نمی خوری
تازشم برای بقیه عزیز می شی!
دلم برای طفلک خودم سوخت
عین آدم های دارای کمبود محبت این تکه را نوشتم
ولش کن وحشی نوشتن را دوست دارم
تصحیحش هم نمی کنم
بگذار فکر کنن از کمبود محبت دارم میمیرم

آرش
امروز صبح با ماشین یک پسرک جوان تصادف کردم
قضیه از این قرار بود که تو بزرگراه رسالت
راهم را مستقیم می رفتم
که یارو شروع کرد به سمت راست منحرف شدن
یک بار بوق زدم
دوباره بوق زدم
ولی خوب اون داشت می اومد
من هم مستقیم می رفتم
آینه بغل ماشین گرفت به آینه بابا
گازشو گرفت پیچید جلوم که آینه منو شکستی باید خسارت بدی
وسط بزرگراه گفت باید واستی افسر بیاد
گفتم بابات خوب ننت خوب کار دارم
میریم بیمه خسارتتو میده
گفت نه
منم گفتم آینت اصلا شکسته بوده
کی گفته من زدم شکستم
خلاصه
گفتم وا نمی ایستم
برو شکایت کن
گفت من سپاهی هستم
میدم ماشینتو بخوابونن
گفتم از خدامه
خرجم کم میشه
بعدشم
سپاهی هستی برای خودت و ننتی
به من چه
خلاصه شماره ماشین منو برداشت
منم بهش گفتم
به تخم مبارک!
وقتی راه افتادم کلی عصبانی بودم
بی شعور
باعث شد دهنم به مزخرفات باز بشه
مدت ها بود که جدی بد و بیراه نگفته بودم
هر چند به تخم مبارک بد و بیراه بدی نیست
ولی خوب آدم هر چی از این چیزها دور بمونه بهتره
هر چند که باید بدترین فحش ها رو هم بلد باشه
شاید به کار اومد
ولی هنر اینه که بدونی و استفاده نکنی
خلاصش
الان خیلی عصبی و خشمگین نشستم اینجا
می نویسم که تخلیه شم
...
آخیش

آرش
ویگن هم درگذشت
به مناسبت درگذشت این خواننده بزرگ
سلطان جاز ایران زمین خواستم چیزی بنویسم
دیدم سایت گل پسر پیش دستی کرده و کلیپ قشنگی را گذاشته تو سایتش
دیگه دلم نیامد چیزی بگم
فقط یاد آهنگهایی مثل
خنچه بیارید لاله بکارید میره به حجله شاه دوماد ... یا
دوماد ای شاخ شمشاد جشن عروسیت ... و یا
قد و بالای تو رعنا رو بنازم
و ...
همیشه تو ذهن همه جاری و باقی خواهد بود
خاطرات این آهنگ ها نه تنها من رو که نسل بعد از من را هم فرا گرفته و آثاری باقی از این هنرمند به جا گذاشته است

یادش پاینده
روحش شاد

آرش

Monday, October 27, 2003

اين کليپ و سايت بسيار ديدنی را دوست دارم.
آرش

Sunday, October 26, 2003

سلام
من باز هم برگشتم تهران
از امروز دوباره بايد رفت سر کار و شرکت و ...
می گفت
بی تو مهتاب شبی باز ار آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
ياد تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق بيچاره که بودم
يادم آمد ...

ياسوج اينبار هميشه ياد سال گذشته
ساعت های مديد با موبايل صحبت کردن و ... را يادآوری می کرد
ولی امسال به لطف بدهی به مخابرات موبايلم يک طرفه شده بود
تا از اين تنها لذت دنيای متمدن که همراهم بود نيز ناکام باشم
روزگار عجيب سر جنگ دارد
************
فلک هر زمان دفتری وا کند
غم تازه را آشکارا کند
دو کس را که بيند هم آواز هم
که از بی کسی گشته دمساز هم
چنان دورشان افکند از ستم
نبينند هرگز دگر روی هم
....

يک شعر رو حوضی که از سال های دور در خاطرم مانده بود.
*******************
عقل و عشق:

گاهی عشق چنان ديوانه ام می خواهد
که در کالبد نيز نمی گنجم
در ميانه راه رفتن
درست آن زمان که دست از همه چيز می شويم
عقل بانگ بر می آورد که هی
ديوانه بازگرد
مگر ديوانه شده ای
حکايت اين گردش مستمر
اين رفتن و ماندن
چنان روحم را سوهان ميزند
و چنان آزار دهنده شده است
که يک روز
يک روز دل انگيز
عقل را قربانی عشق خواهم کرد
و عشق را در مسلخ زندگی نابود
آنروز
يک مرد دوباره متولد خواهد شد
آن روز
در عزای عشق و عقل
ديوانگی و کودکی خواهم نشاند
آن روز زندگی خواهم کرد
آنروز ...

آرش

Friday, October 24, 2003

قلم خاموشی این خموشی چرا
برون از خروشی نجوشی چرا
...

غزال طبع مرا باز رام می خواهند
به خیره زین لب دوشیزه کام می خواهند
عبث از این سر وحشی کلام می خواهند
دوباره کوبه به مصراع بیت بسته زنند
دوباره حلقه به گرد من شکسته زنند
...

آدم تو تنهایی کلی چیز برای نوشتن دارد
همین دیشب بیخوابی و شور و عشق و ...
همه دست به دست هم
کافری را ایجاد کرده بود که تو این شهر کوچک و دور از تمدن
شبگردی می کرد
ولی حالا که می شود از لحظاتی هر چند کوتاه برای نوشتن استفاده کرد
هجمه این همه نگفتنی
شرم و حیای کلمات پربار ننوشتنی
اشعار نیمه بند در ذهنی مغشوش و
هزاران دلیل موجه و غیر موجه دیگر
مانع از نوشتن می شوند
و این دمل چرکین باز بسته می ماند
تا کی سر باز کند و کوس رسوایی این عجوز جذامی را به بار آورد
تا آن روز

آرش
گاهی تو یاسوج هم دست آدم به اینترنت می رسد.
اینجا، این آخر دنیای من هم حالا دیگر اینترنت دارد
بگذریم
تنها با این وقت کم می توانم ایمیل هایم را چک کنم
این را هم برای خالی نبودن عریضه می نویسم
دیشب تلویزیون با جمشید مشایخی مصاحبه می کرد
دیالوگ آخر سوته دلان را از قول علی حاتمی می گفت

گفت
تمام عمر دیر رسیدیم
حکایت همه ما آدم ها
دیر رسیدن تو تمام عمرشون است

آرش

Saturday, October 11, 2003

لازم ديدم تبريك بگم اين نكته را كه يك ايراني بالاخره نوبل گرفت
اگر از صدقه سر جمهوري اسلامي نبود كسي جايزه نوبل صلح نمي گرفت
آرش

بريد حال کنيد از اينکه خفه می شم
من احتمال داره كمي بيشتر از دو هفته يعني چيزي حدود چند ماه ياسوج گير كنم
پس فعلا خداحافظي مي كنم
آرش
من دو سه هفته نیستم:((

آرش
سلامی دوباره
بعد از قهر چند روزه با وبلاگم باز هم اینجا هستم
از مشهد بازگشته
هنوز خستگی سفر بر دوش
بار سفر می بندم
اینبار به سمت یاسوج خواهم رفت
همین فردا
آری فردا باید بروم
و آخرین پیوندم را با عزیزانم از دست می دهم.
آنقدرها هم خودخواه نیستم
مشهد فرصتی بود تا دوباره فکر کنم
بسیاری از اوقات باید خیر خواست
خیر در این زمینه آن چیزی است که دوستان بپسندند
من از اول هم در این میانه نبودم
پس واگذار می کنم به تقدیر و سرنوشت
باز به کنج خلوت می روم
شاید وقتی دیگر
بازگردم
آن روز آیا آغوشی برای استقبالم خواهد بود
***************
اما از مشهد،
دلم شدید گرفته بود
در هوای دیگری بودم
اگر وقت دیگری بود دیدن مشهد و صحن امام رضا شاید به دلم بیشتر می نشست
اندکی برای معتقدین دعا کردم
مادرم گفته بود سری به حرم بزنم که زدم
گشتی در بازار
سخنرانی در کارگاه و آموزش در مورد فلوچارت و روش تحقیق
کلی هم غذا خوردم
باید فوق العاده از دست خودم عصبانی باشم
چرا که عهد و پیمان شکستم
و رژیم سخت خود را کنار گذاشتم
از امروز دوباره به خودم سخت خواهم گرفت
باید اضافه وزن و چربی دور شکمم را آب کنم
و آب خواهم کرد
این روزها باید دوباره برنامه زندگیم را بازبینی کنم
باید بروم
باید کوله بارم را بردارم
از نیمه راه روشن و تاریک بگذرم
...
می خواهم به نور برسم
آرزوی رسیدن به نور را دارم و به آن می رسم
چه تفاوت می کند کجا باشم
اینجا و آنجا ندارد
اگر نیامدم
همین جا
در همین زمانه
با همین امکانات به نهایت می رسم
می رسم...
***********
اینجا حداقل به مدت دو هفته تعطیل است
سعی نکنید مطالبم را بخوانید
این دیوانه به قفس می رود
قفس سربازی
قفس بافته از جنس بلور
قفس ...

آرش

Monday, October 06, 2003

می خواهم اعتراف کنم
چقدر گاهی دلم می سوزد که مسیحی به دنیا نیامدم تا نزد کشیش رفته و اعتراف نمایم
نه مسلمانی را بیشتر دوست دارم
از اعتراف کردن می ترسم
از خیلی چیزهای دیگر هم می ترسم
می دانید
همیشه خلوت خودم را دوست داشته ام
از کودکی در رویا غوطه ور بودن را با خود دارم
گاه در رویا در ساحل های دور به ساختن کاخی ماسه ای می پردازم
اگر مرا از نزدیک در هنگام کار و فعالیت دیده باشید
تعجب خواهید کرد
آرش و رویا
آدمی جدی
یا حداقل نیمه جدی
ولی خوب
من این هستم
در کار جدی
در خانه باری بر دوش
در دوستی رفیقی همراه
در خواب بی همتا و ...
باید مرا دیده باشید تا قضاوتم کنید
در مورد رویایی بودنم می گفتم
از ساحل های دور تا خدا شدن می روم گاهی
و باز می گردم
گاه می میرم و برای خود عزا می گیرم
گاه زنده می شوم و مسیحا دم زندگی می بخشم
آری چنین است و چنین باید باشد
آرزو بر جوانا عیب نیست و من هم تنها جوانیم غوطه وری در رویا است
به همین خاطر هم خلوت خود را با دنیا عوض نمی کنم
گاهی سه تاری همراهم بود آن هم مزاحم خلوتم شده بود
راندمش
حال
بعد از سال ها خلوت نشینی و گوشه گیری
پس از سال ها بستن در اتاق و غوطه وری در رویاهای دور و دراز
می خواهم اعتراف کنم
اعتراف به این نکته که خلوت خود را دارم به کمترین قیمت می فروشم
کسی پیدا شده است
انگار سال های سال می شناختمش
انگار سال ها در من ریشه داشته است
و من نمی دیدمش
او تازه آمده است
دیروز جوانه زده است و امروز
به بار نشسته است
در خلوتم آمده
رهایم نمی کند
در من ریشه دارد
او دارد من می شود
و من در او ذوب
بگذارید اعتراف کنم
تمام خلوتم را برایش می دهم
اگر با من بماند
می دانید
دلم به حال این تازه وارد می سوزد
نمی داند در چه منجلابی وارد می شود ولی
بگذلرید اعتراف کنم
خودخواهی من می گوید او باید بیاید و بماند
اما آن هنگام که به وجود نازک او می اندیشم
آن زمان که به منجلاب خودم فکر می کنم
دلم برایش می سوزد
این دوگانگی
این خودخواهی و دیگر طلبی
این نکته که آیا باید دوست بود و رفیق و همراه
یا همسر و همدل و ...
این نکته فکرم را مشغول می کند
اگر به من باشد
می پذیرم که خون دل بخورم و در تنهایی خود اسیر باشم
ولی او از منجلاب من رها و آزاد
شیطنت کند و پر پرواز بگیرد
همیشه پرواز تنهایی راحت تر است
او می تواند
ارزشش را دارد
حداقل حق دارد امتحانش کند
من دوست همیشه دوست داشته ام زمین گیر باشم ولی
پرندگانی در هوا پرواز کنند و من از دیدن پروازشان هوس پریدن خویش را سیر نمایم
یاد فیلمی می افتم
فیلم آرزوهای بزرگ
یک دزد یا قاتل در آن فیلم
به جوانک گفت
من در استرالیا کار کردم و جان کندم
با این دل خوشی که اگر من لرد نیستم
یک لرد در لندن دارم
نمی دانم چرا مدرسه نمی رفتم این فیلم را دیدم
این جمله از آن زمان یادم هست
حافظه ضعیف نعمتی است که من از آن بی دریغم
بگذارید اعتراف کنم
عدم فراموشی انسان را دیوانه می کند
باشد من دیوانه بودم و هستم
دنبال بهانه می گردم
خوب بگذارید برای دیوانگیم علت تراشی کنم
دیوانگی را قبول دارم پس دیگر نباید ملامتم کنید
می دانید
می خواهم اعتراف کنم این بار
نمی خواهم
از خود بگذرم
می خواهم او را برای خود نگه دارم
به قیمت رها کردن خلوت و ...
حتی اگر بهایش
...

آرش

Sunday, October 05, 2003

سردی آخرین وداع را فراموش نمی کنم
شاید برای مدتی مدید دوستی عزیز را وداع گفته باشم
در تمام مدت فکر می کردم این وداع را چگونه تاب خواهم آورد
اما گذشت خیلی سرد و بی روح
تنها با گفتن یک خداحافظ
و اضافه کردن این نکته که شاید
تا مدتی مدید یکدیگر را ندیدیم
باز جای شکرش باقی است که همین مختصر هم شکل گرفت
بدترین جنبه مرگ اینست که حتی فرصت وداع کردن نمی دهد
شب می خوابید
صبح بلند می شوید عزیزی نیست
با او باید خداحافظی کرد
ولی از او جوابی نمی گیرید
چقدر خوشحالم که توانستم با دوستم وداع کنم
امیدوارم هر کجا که هست موفق موید ÷یروز و کامروا باشد
یک دنیا آرزوی خوب
دامن دامن گل و سبزه و زیبایی
بدرقه راهش باد
چشمان منتظر و نگران من
منتظر بازگشتش

آرش

دیشب آنقدر بی حال بودم که خودم متوجه نشدم کی خوابم برد
سر صبح از سرما بیدار شدم و تازه آن موقع بود که فهمیدم برادران غیورم از گذاردن یک روانداز بر روی نعش من دریغ کرده اند
بگذریم
روزگاز غریبی است نازنین
هنوز حلاوت عروسی پسر عمه گرامی را سیر نچشیده بودم که مرگ محمود رسید
این روزها وجدان درد دارم چرا که
در عروسی محمود سرباز بودم و در یاسوج بودم
برای ختم و مراسم شب هفت هم غیبت خواهم داشت
لعنت به سربازی از هر مدلش و لعنت به این مملکت با قوانین مسخره و عجیب و غریبش.

آرش

Saturday, October 04, 2003

به یاد محمود
صبح اول وقت تو راه شرکت بودم
کلی کار داشتم
با یک مهندس محترم تو شرکت قرار داشتم
به یک دوست عزیز قول داده بودم تا کمکی هر چند کوچک بنمایم
ولی
آوار خبری بد چنان تکانم داد که نگو و نپرس
موبایل بابا که زنگ زد و تلفن از خانه بود
آوار فرو ریخت
محمود دیگر نبود
صبح اول وقت
درست در اولین سالگرد ازدواجش
محمود
محمودی که تنها شش ماه از من کوچک تر بود
ما را ترک کرد
نمی دانم چگونه در مسیر بازگشتم
چطور مادرم را برداشتم و چگونه به بیمارستان مهر رسیدم
جایی که محمود هنوز در آن زندانی است
باید جسد تحویل پزشکی قانونی شود
آری محمود
جوان سرزنده و جذاب
جوانی متعهد و متاهل
دیگر نیست
در تمام این روزها
هر وقت می دیدمش
قسمم می داد که مرا رها کن
همسرم را درمان کنید
هر چه او لازم دارد تهیه کنید
او امانت در دست من بود
و امانت است
از امروز
باید بکوشیم
او را حفظ نماییم
او اکنون هم خودش است و هم محمود
باید بماند
*******************
امروز خیلی روز بدی بود
با آوار مرگ محمود آغاز شد
به بد قولی من
حرص خوردن دوستی عزیز
عقب ماندن از کارهای شرکت
افسردگی مجدد
انجامید
امشب به خیر ختم شود
*******************
من باید خیلی شدید معذرت بخواهم
عزیزی را زجر داده ام
طاقت ریزش اشک دوستان را ندارم
بالاخص که
باعث ریزش اشک من بوده باشم
معذرت می خواهم
هر چند که معذرت خشک و خالی دردی را دوا نخواهد کرد
امروز هم باید وجدان درد داشته باشم برای رنجاندن عزیزم
و هم باید اشک بریزم برای محمود

آرش

Friday, October 03, 2003

ياد مادر بزرگ به خير
همين روزها چيزي در موردش مي‌نويسم
من اين را به او بدهكارم

بايد نوشت
آرش

شاد بودن هنر است
شاد كردن هنري والاتر
...
زندگي صحن هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پاينده به جاست
...
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
...
مي‌انديشم
اگر عرق نعنا و عطر دل‌انگيزش نبود
اگر طعم شكلات وجود نداشت
زندگي چيزي كم داشت
...
چه كسي مي‌داند شكلات را كه و در چه زماني اختراع كرده است
برايم نامش را بنويسيد
مي‌خواهم براي آمرزش روحش فاتحه بخوانم!

آرش

نه در مسجد گذارندم كه رند است
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...
عروسي پسر عمه محترم هم تمام شد
مبارك و ميمون
سال ها خوش و خرم در كنار هم شاد و سر بلند زندگي كنند
جاي همه دوستان واقعا خالي بود
با نيامدن بيش از نصف مهمانان پانصد خانواري در عروسي شركت داشتند
ولي خوب اين عروسي شلوغ نه تنها باعث اصراف كلي غذا و سير شدن شكم گربه‌ها و خانواده كارگران شد
بلكه فكر كنم باعث شد عمع گرامي به مدت چند هفته از پخت و پز راحت شود
دردسر بزرگ من در تمام مدت عروسي اين بود كه هر كه از كنارم مي گذشت به من يادآوري مي كرد كه ديگر نوبت من است
برخي نيز به خاطر حلقه كوچك در دست فكر مي‌كردند كه نامزد كرده ام و تبريك مي گفتند
در عروسي مفصلي كه بيش از ده ميليون تومان خرج برداشته بود و حدود پانصد خانوار از فاميل بزرگ ما شركت داشتند تحمل اين همه تبريك براي چيزي كه وجود نداشت كمي سخت بود
در اين مملكت نمي‌دانم چرا همه دوست دارند نصيحت كننده باشند
وقتي مي‌گفتم كه اي بابا زن ندارم و نمي‌خواهم كلي نصيحت مي‌شدم
بگذريم
همه شما كه اين را مي‌خوانيد
آگاه و مطلع باشيد كه كل فاميل درويش در پي شوهر دادن اينجانب است
انگار كه لكة ننگ خانواده شده‌ام
...

***************
در مورد دچار شدنم يكي از دوستان توصيه‌هاي مفيدي فرموده بودند
بايد گفت
اي بابا
عزيز من دچار شدن من از نوع دچار شدن شما نبود و نيست
من تمام عمر دچار بوده‌ام
و در ادامه نيز خواهم بود
به قول آن شاعر گرام
پروانه‌اي كه با شب مي‌گذشت اين فال را براي دلم ديد
ديريست
ديريست
...
عزيز جان
تمام گيجي و گنگي اين بنده حقير نيز از همين موضوع ناشي مي‌شود
اين نكته كه بسيار فراموشكارم
اين نكته كه دقتي در انسان‌هاي اطراف ندارم
مدل لباس‌ها را نمي‌بينم
و ...
همه ناشي از دچار بودن است
در صحيفه سجاديه
جمله ايست كه امام شيعيان در حالت سجده مي‌خوانده‌اند
و مضمون آن اينست كه
فضل تو مرا مبهوت مي‌سازد
و احسان تو مرا به تفكر وا مي‌دارد
شايد من نيز سال‌ها مبهوت و حيران در فضل و احسان مانده‌ام
راستش را بخواهيد
هميشه اين شعر در ذهنم مي‌آيد كه
عجب صبري خدا دارد
اگر من جاي او بودم
...
آري راستش را بخواهي هميشه دچار بوده‌ام
و اكنون دچار‌تر
فلسفه‌اي ذهنم را به خود چنان مشغول كرده است
كه ديگر نمي‌دانم به كجا مي‌روم
و از كجا سر در مي‌آورم
نه چنان معتقدم كه بگويم مسلمان شده‌ام
نه چنان بي‌اعتقاد كه اعلام كنم كافرم
چيزي در ميان راه كفر و ايمان
در نقطه‌اي ميان دو بي‌نهايت
در حالتي كاملا بي‌تفاوت
در نقطه صفر اسير مانده‌ام
در تكاپو
براي هيچ
براي همه چيز
به دنبال هستي در نيستي
كمال در نهايت نقصان
و تمام چيزهاي متضاد ديگر
...
آري اسير و دچار شده‌ام
دچار ...
****************
تا به حال به اين موضوع اينقدر فكر نكرده بودم
كمال طلبي موجود در من باعث شده است
هميشه به دنبال نهايت‌ها باشم
نهايت ادب
نهايت بي ادبي
نهايت نظم
نهايت بي‌نظمي
و ...
راستش تازگي فهميده‌ام كه وقتي در دو بي‌نهايت قرار بگيري
همة اين فاصله را مي‌پوشاني
خودم را دوست دارم
چرا كه در معرض تمام نهايت‌ها خود را آزموده‌ام
و در هر نهايتي تا كنون موفق بوده‌ام
اكنون نيز در اين ميانه
در نقطة صفر ايستاده‌ام
اين نقطه را از ميان دو بي‌نهايت خود گزيده‌ام
اين نقطه
نقطة پايان است
آنچه همه در آخر عمر بدان مي‌رسند
تجربة مرگ
آنچه ناخواسته و ناصواب
به دليل بي‌سوادي اساتيد و پزشكان اين مملكت تجربه كردم
مرا به اين نقطه رهنمون شده است
عدو شود سبب خير اگر ...
**********
يك شعر باز هم از شاعري كه نامش در خاطرم نيست
چقدر نام شعرا را به خاطر سپردن سخت است و چقدر اين اشعار در ذهن من تازه و جاري
از شاعرش عذر مي‌خواهم اگر به دليل نقصان حافظه خللي در شعر ايجاد مي‌كنم
اين آن چيزي است كه در ذهن من مانده
شايد آنچه او سروده نباشد
...

به خرابات شدم دوش مرا راه نبود
ميزدم ناله و فرياد كسم در نگشود
نيم بگذشت ز شب كمترك يا بيشتر
رندي از غرفه در‌اورد سر و رخ بنمود
گفتمش در بگشا گفت برو ياوه مگو
كه كسي بهر كسي نيمة شب در نگشود
اين نه مسجد كه به هر لحظه درش بگشايند
تا تو در آمده اندر صف و پيش آيي زود
اين خرابات مغان است و در او رندانند
كافر و ارمني و گبر و مسلمان و يهود
گر تو خواهي كه دم از صحبت ايشان بزني
خاك پاي همه شو تا كه بيابي مقصود
...

******************
اگر كسي شعر ذيل را كامل مي‌داند و حفظ است برايم بنويسد
از پيش ممنون
نه در مسجد گذارندم كه رند است
نه در ميخانه كاين خمار خام است
...

آرش

Wednesday, October 01, 2003

آن هنگام که نیستم
خود نوع دیگری از بودن است.
زرتشت
هیچگاه خداحافظی را دوست نداشته ام و همیشه سعی کرده ام از لحظه خداحافظی فرار کنم. آخرین باری که مرجان را دیدم و می خواست خداحافظی کند بحث چنان عوض شد که انگار نه انگار که این آخرین دیدار است. نمیدانم باید گاهی از تردید گذشت و گام در راه نهاد. ÷یش رو هر چند ظلمات هر چند مشکلات باید رفت.

امشب بار سفر می بندم
تهی از هر آنچه می خواهم
پر از خواست های تو
به دنبالت
گرد شهر خواهم گست
سراغت خواهم گرفت
خواهم آمد
سرشار از نیاز
تمامی سرمایه ام را خواهم آورد
قلبی قلب
با تنی بیمار و روحی خسته
همه را در راهت خواهم داد
بی چراغ خواهمت یافت
و آنگاه
نمازت می کنم و نیاز خویش خواهم خواست
امشب
همین امشب
یک امشب را برای نیازت دارم
امشب است که سر بر بالینت می نهم
راز نگفته فاش می کنم
و نیاز خویش می خواهم
هیهات
اگر نیازم بر نیاوری!
که این بزرگ بت کبریایی خود خرد خواهم کرد
و آنگاه بر مزارت
به سوگ خویش خواهم ایستاد

آرش
محمود بدبخت همان پسر خاله سوخته مادرم
وقتی از اتاق عمل بیرون می آمده
در حالتی بین هوشیاری و بیهوشی
از پرستارهای اتاق عمل این سخن را شنیده است که
ای بابا ولش کن این بابا با این همه سوختگی حتما مردنیه!
خودم را جای محمود کخ می گذارم میخواهم پرستار لعنتی را پیدا کنم و
...
اگر دستم رسد روزی ...

آرش

گاهی
حماقت چنان در رفتار آدم ها متجلی است
که
حتی سنگها هم آنرا درک می کنند.

آرش


دیشب حنا بندان پسر عمه گرامی بود
از آن طرف هم محمود پسرخاله مامان که پارسال عروسی کرد
در اثر انفجار گاز در خانه بر روی تخت بیمارستان افتاده بود
برایم سخت بود بعد از دیدن محمود خودم را کنترل کنم
جوان طفلی 66 درصد سوخته بود و با همه دردی که داشت ناراحت همسرش بود
بیچاره
درد خودش کم بود داشت به من می سپرد که به خانمش برسم
برای عوض کردن پانسمان محمود
که پوست سوخته اش به پانسمان چسبیده بود
باید بهش مسکن تزریق می کردند انهم از نوع مخدرش
ولی لعنت به این مملکت
بچه را زنده زنده جلو روی من پوست کندند
چه زجری کشید
بغض کردم و لی گریه برای مرد زشته
لعنت به هر چی مردیه!
برگشتم حنابندان
بزن و بکوب و برقص
یک گوشه نشستم
رفتم قدم زدم بلکه هوام عوض بشه
باز برگشتم
سعی کردم پا بپای اطرافیان شادی کنم
ولی نشد
وقتی می گم پدرم از من جوانتره
به همین خاطره
با کمر دردش بلند شد رقصید
مامان هم با همه اعتقادات مذهبی و ...
بلند شد
بعد هم فاجعه شروع شد
مامان اومد و از احوال پسرخالش پرسید
من هم مشتی راست و دروغ تحویلش دادم
بزرگترین و سخت ترین کار یک پزشک این می تونه باشه که
در بد ترین شرایط برای اینکه اطرافیان احساس بدی نکنند دروغ بگه
خیلی سخته که بدونی چی پیش میاد ولی مجبور باشی برای روحیه دادن به دیگران بخندی
نمی دانم
چرا هیچ وقت سنگ صبور نداشتم
و همیشه این بار رو تنها روی دوش کشیدم
آخر عاقبت این راه خیر بشه
بقیش مهم نیست
***************

راستی دیروز رفتم آرایشگاه
میزامپیلی و ...
چقدر زندگی گران شده
دیگه نمی شه آدم به قر و فرش برسه
باید برای بزک دوزک کردن خودم یک فکر دیگر بکنم
هر چند میمون رو هر چی بهش برسی پری دریایی نمی شه
ولی خوب
با این همه پودر و کرم و ...
باید بشه کاری کرد
آرایشگر خیلی وارد بود
ولی اصلا خط نمی داد از چه کرمی و پودری استفاده می کنه
مثل تمام ایرانی ها دوست نداشت کسی چیزی بداند و یاد بگیرد
....
******************
دیشب خیلی دیر خوابیدم ولی صبح به احضار یکی از دوستان
ساعت هفت و ربع در محل شرکت مشغول کار بودم
همین دوست جایی برایم نوشته بود
به این امید که محبت هایت را جبران کنم!
نمیدانم چرا
ولی مدتی است دچار وسواس فکری در این زمینه شده ام
جبران! جبران چه چیز و در کدام زمان؟
نمی خواهم کسی کاری را که برایش کرده ام جبران کند
ولی دوست دارم دوستانم را در نهایت انسانیت
موفقیت
و شادی و لذت ببینم
پس اگر خواستید چیزی یا کاری را جبران کنید
موفق
شاد
سربلند و
انسان گونه زندگی کنید.
آرش