Tuesday, September 30, 2003

روز یکشنبه گذشته
به آخرین ذراتی انسانی وجودم
چنان احساس توهینی دست داده بود
و چنان عذاب آور درگیر مهلکه انتظار بودم
که در هنگام ظهر
از احساس حیوان بودن سرشار شده بودم
تا آن یکشنبه دیر گذر
هیچگاه کسی یا کسانی مانند حیوان با من برخورد نکرده بودند
ولی آنروز
در ارگانی به ظاهر فرهنگی مانند سپاه
چهار ساعت پشت در یک اتاق
منتظر یک امضا
بالا و پایین رفتم
و سر آخر معلوم شد
آنکه باید امضا کند از صبح سر کار نیامده است
به راستی در این مملکت
وقت گرانقدر آدمی چنان بی ارزش است
و آقایان همه را همانند خود چنان بیکار می پندارند
که به خود اجازه چنین رفتاری را می دهند
اگر دستم رسد روزی ....


*******************
دوباره یاسوج
امروز صبح در شهر فستیوال بر پا شده است
فستیوالی تماشایی
چنان که شاید جمعیتی قریب دوهزار نفر را برای تماشا به میدان شهر کشیده است
جمعیتی بیکار
نفهم
خالی از شعور انسانی و ...
آری این جمع برای تماشای صحنه اعدام یک مجرم
گرد آمده اند
یک قاتل
یک ...
هر چه اسمش را بگذاری
یک انسان در پشت آن نام نهفته است
برای رسیدن به تیپ از این میدان باید می گذشتم
تاکسی در ترافیک حاصل از تجمع مشتی احمق و بیکاره
گیر افتاد و آنگاه بود
که متوجه وجود یک جرثقیل شدم
وقتی گفتند به زودی کسی اعدام می شود
چشمهایم را بستم
و آنقدر پلکهایم را به هم فشردم و صبر کردم
تا احساس کنم تمام شد
آری در چشم بستن و باز کردنی
او
آن قاتل
دیگر نبود
ولی وقتی چشم گشودم فاجعه تمام نشده بود
که مردی آویزان در باد تکان می خورد
کدامین انسان با کدامین مجوز و از کدامین مرجع
به خود اجازه می دهد چنین
انسانی را از زندگی ساقط نماید
اگر او قاتل است
تمامی کسانی که در اعدام نقشی داشتند و یا تماشاچی بودند
خود نیز به نوعی در قتل نقش داشته اند

چه بگویم
که دل افسردگیت ازمیان برخیزد
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن سردی سخت شبانگاهان را
که فشانده است به دشت و دامن
....
چقدر سخت است که نام شعرا را به خاطر بیاورم

******************
اگر نوشتن در اکثر اوقات برایم راحتی به بار می اورد و نوعی تخلیه روانی محسوب می شود
گاه ننوشتن فریادی را در من ایجاد می کند به اندازه تمام نوشته هایم
پس بگذارید گاهی هر چند کوتاه
با ننوشتن خویش
فریادی بیافرینم
فریادی هر چند ناخوشایند
از وجودی تیره و تار
فریادی که گلویم تاب تحمل آنرا ندارد
گوش های مردم توان شنیدنش را
فریادی سراسر آکنده از سکوت
سکوتی همه خشم
خشمی از ته دل
دلی سرا پا کینه
...
با این روند به کجا خواهیم رفت
آیا انسانیتی بر جا خواهد ماند.
********************
هر چند همیشه سفر را دوست داشته ام
اما در هر سفری همواره شوق بازگشتم بیشتر بوده است
اینبار که به یاسوج می رفتم
شوق بازگشتی در من نبود
تغییری هر چند کوچک
هر چند نازک
در من شکل می گیرد
او بسیار آرام آمده است
آنقدر آرام که متوجه آمدنش نشدم
خیلی نرم در من ریشه دوانده
چنان که هیچگاه فکر نکردم در من ریشه می گیرد
نمی دانم کی آمده
فکر که می کنم
انگار که همیشه با من بوده است
از ازل می شناسمش
ابدی نیست
با من تا ابد نخواهد ماند
من نیز او را تا ابد نمی خواهم
غریبه نیست
آشنا نیست
نمی دانم کیست
نمی گویم نمی شناسمش
آری می شناسمش
او جزیی از وجود من شده است
سنگینی حضورش را بر سینه ام حس می کنم
وقتی که نیست سنگین تر نفس می کشم
وقتی که هست نفس کشیدن یادم می رود
وقتی که هست من نیستم
وقتی که نیست من نیستم
آری باید بگویم
دچار شده ام
دچار ...
نمی دانم
نه یارای گفتنم هست
نه شکیب نگفتنم
نه می توانم عشقش را فریاد کنم
نه می توانم با غم عشقش سکوت کنم
حال که باید گفت بگذار اعتراف کنم
دچار شده ام
دچار...
و چه دچار شدنی است
آن هنگام که پیری
دچار جوانی طناز و هوس باز باشد
مرا نه یارای رفتن است و نه شکیب ماندن
نه تاب آن دارم که عشق پنهان دارم
و نه جرات آن که عشق عیان
به قول خواجه
دل می رود ز ذستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
...
بگذریم

من این حدیث نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
...
آرش



No comments: