Monday, September 08, 2003

يك صبح سرد و صاف زمستان بود
...
در آن اتاق خلوت پر عطر
آرام آمدي و نشستي
چون خيره در نگاه تو گشتم
آهسته چون حباب شكستي
من شرمناك ماندم و آنگاه
گلبرگ نيم خند تو پژمرد
مي خواستم بگويم ... اما
آن خواستن درون من افسرد
دست ترا فشردم و گفتي
فكرش مكن كه دستم گرم است
شايد تويي كه سردي و
...
آنگاه
ديدي كه مات ماندم و رفتي
رفتي و روزها سپري گشت
بي تو گريستم
بي تو گداختم
اينك
من سرد نيستم
اينك
اين عشق ضربه خوردة عاصي
بيزار از آن دو لحظة ترديد
بيزار از آن دو لحظة شرم است
اي دور مانده از من
آيا هنوز دست تو گرم است؟


ساده بودن، ساده زيستن
ساده ماندن و ساده گريستن
سادگي آن دخترك روستايي
سادگي زندگي در تنهايي
ساده بودن را دوست دارم ايكاش
...



راستي ياسوج از چهارماه قبل تا حالا تنها تغييرش اين بوده كه خانه‌هاي 40 سال قبل را كه سازماني هم بود سازمان زمين شهري تصرف و تخريب كرده الا آسايشگاه زندان مانند ما را
دور تا دور آسايشگاه زمين خالي شده كه چون مركز شهر هم هست كلي گران مي‌فروشندش. اين سازمان زمين شهري هم خوب مي‌داند چگونه پول در بياورد. آميدوارم پول به جيب آقايان نرود

No comments: