بعد از یک عمر سگ دو زدن و کار و سربازی امروز خبر مرگم می خواستم برم شمال که تو دو تا عروسی شرکت کنم. دیگه داشتم از زور کار و بدبختی کم کمک خل می شدم!. یکی بغل دستم میگه خل بودی عزیز! باشه هر چی ایشان می فرمایند و لی خوب نمیدانم چرا زندگی همیشه سر ناسازگاری دارد. امروز هم باید بروم داخل سه جلسه بنشینم و به جای فکر به مسافرت اول کارهای ناتمام را تمام کنم و بعد اگر رسیدم به خانه بروم و لباس بردارم اگر نه همین جور ناجور بلند شده به شمال بروم. چشم این چیز تازه ای نیست من همیشه ناجور بوده ام. راضی شدید. اصلا می دونی چیه! ما ناجور به دنیا اومدیم داش! ناراحتی با ما نگرد.
...
با ما منشین اگر نه بد نام شوی
بگذریم نمیذارن که هی نشستن انگشت می ذارن رو اعصاب آدم و انگولک می کنن نمیذارن آدم کمی بنویسه.
چند روزی در خدمت نیستم و در مسافرت این وبلاگ را تعطیل می کنم. بر که گشتم شروع می کنم ببینم چه پیش می آید. میگن هر چه پیش آید خوش آید عشقی! دم و عشقست.
در طریقت هر چه ÷یش سالک آید خیر اوست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
آرش
No comments:
Post a Comment