گاهي نزديك شدن لحظة جدايي از جدايي دردناكتر ميباشد.
ديشب داشتم احساساتم را مرور ميكردم و خط بطلاني بر آرزوهاي محال خود ميكشيدم. نميدانم چرا ولي هميشه دنيايي كه ما در ذهن خود براي خويش و اطرافيان خود ترسيم ميكنيم بسيار بزرگتر از دنياي واقعي بيرون است. گاهي ميخواهم هر چه كه دارم حتي زندگي خود را براي پيشرفت اطرافيان فدا كنم. بزرگترين نكته اينست كه در لحظة فدا كردن زندگي است كه تمام مشكلات آغاز ميشود. به قول پير خرابات ما
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
مثل اينكه اين سياه رويي هم بزرگترين مشكل موجود اين بندة حقير شده و از آن گريزي در حال حاضر نيست. ايكاش ما انسانها هميشه هماني بوديم كه ادعا ميكرديم ولي متاسفانه اين طور نيست و به همين علت شايد باشد كه بيشتر اوقات دوست دارم اصلا نباشم تا اينكه حضورم بعدها به علت همطراز نبودن با ادعاهايم ترك بردارد و سياه رويي برايم بماند.
اندكي محبت،
كمي شراب،
و يك آغوش گرم،
عشقبازي و ديگر هيچ،
اگر فراهم شود،
آنگاه ...
No comments:
Post a Comment