استاد ارجمند جناب آقاي دكتر شريعتي كه خيلي از بزرگترها و يك نسل قبل از ما اسلام و دين و انقلاب و خيلي چيزهاي ديگر خود را مديون او ميدانند و هر كدامشان كتابهايش و نوارهاي سخنرانيش را دست به دست ميكردند، در كتاب معظم كوير خود كه من به شخس بسيار آنرا دوست دارم و برخي از قسمتهايش را بيش از چند بار خواندهام مدعي شدهاند كه دوست داشتن از عشق برتر است.
من نه خود را درسطحي ميدانم كه به ايشان خرده بگيرم و نه قصد توهين به ايشان را دارم ولي معتقدم كه ايشان در اين مبحث درگير بازي با كلمات شدهاند و اين تمايز تنها بازي با الفاظ است. من معتقدم كه عشق، دوست داشتن، مهر ورزيدن، علاقه داشتن، و ... همه الفاظي هستند كه يك اصل را نشان ميدهند. من معتقدم عشق و يا هر يك از كلمات بالا همگي يك چيز را نشان ميدهند و خود مراتبي دارند به عنوان مثال ما همگي به پدر و مادرمان عشق ميورزيم. مادر به فرزندش عشق ميورزد. همسر به همسرش عشق ميورزد. كافيست كلمات عشق ورزيدن را با دوست داشتن عوض كنيم باز هم همگي جملات يك معني را القا ميكنند. اما نوع عشق ورزيدن به فرزند با عشق ورزيدن به پدر و مادر و يا همسر متفاوت است. عشق به وطن با عشق به فرزند تفاوت دارد. همة اينها ريشه در يك چيز دارند. هر چند در آوردن مثال زبان خويش را الكن ميدانم و معتقدم با اين مثالها نتوانستهام شما را راضي نمايم كه عشق ورزيدن با دوست داشتن يكي است اما معتقدم عشق مراتبي دارد. عشق با احساس نياز آغاز ميشود و اين نياز بعد از مدتي در صورت بلوغ و ريشه يافتن به فنا ختم ميشود. انسان بالغ كه به مقام فنا در عشق برسد آنگاه ميتواند ادعا كند كسي را دوست دارد. مادر حاضر است از زندگي خود براي فرزندش بگذرد و خود را فنا نمايد و از جان خود بگذرد. اگر كسي به اين مرتبه برسد نامش را هر چه ميخواهيد بگذاريد، بگذاريد، او فنا شده است ديگر برايش چه فرقي ميكند. او دنبال نام و ننگ نيست، از هر چه به او وجود دهد گريزان است و به همين علت نامي نميجويد. او را بايد يافت. كسي را كه نيست!. نيستي مقامي است بسيار بالا. هر چه را كه هست ميشود در چهار بعد به زنجير كشيدهاند و او محدود به اين چهار بعد است. ميتوان از او طول را گرفت تا نابودش كرد. ميتوان در زمان محصورش نمود. ولي با آدمي كه نيست چه ميتوان كرد. چگونه ميتوان به بندش كشيد و رامش كرد. همين مقام، مقاميست كه از آن به استغناء نام ميبرند. او بينياز شده است و در معشوق خويش فنا گشته است. اين همان مقامي است كه رياضت ميطلبد و در مسير گمراهي به همراه دارد. گذر از اين ظلمات زخمهاي فراوان بر جان به جا ميگذارد و داغ بر دل. اين بلوغي است كه پير ميخواهد و پير مينمايد.
من هنوز پير نشدهام
جماعت سوداي جواني به سر دارم
من هنوز نيست نشدهام
دوستان خيال هستي در سر ميپرورم
من بينياز نيستم
اما هر چه هستم
در پي نياز نيستم
خامم هنوز
سوداي سفر دارم
پختگي و بينيازي و نيستي را
در دوردستها
آنسوي افق
در خواب ديدهام
...
No comments:
Post a Comment