Monday, September 22, 2003

امشب نيز گذشت
اين آخرين تجمع ياران گذشته
در كنار آن ميز دلگير شام
در سكوتي سنگين
با دلي گرفته
اين شام آخر
قبل از مصلوب شدن محبتي بي‌بديل
محبتي نه از سر نياز بل از نهايت استغنا
اين شب نيز گذشت
اما
...
دريغ
با خود عهد كرده بودم
هرگز در كسي و چيزي كه فنا شدني است دل نبندم
عهد كرده بودم چونان سنگ باشم
سخت و نفوذ ناپذير
اما
تك تك افرادي كه دور آن ميز بودند
هر كدامشان از غرور و سختي
خداي خويش را نيز بنده نبودند
با اين وجود
محبت خالص و بي آلايش
جاري در رگ‌هاي ايشان
جذبه‌اي در سر ميز ايجاد كرده بود كه
...
افسوس
حاضر بودم براي تك تك آنها از جان بگذرم
هنوز نيز حاضرم از جان خويش براي ايشان مايه بگذارم
كافي بود مي‌خواستند و يا حتي بخواهند
با اين وجود
جان فداي كه توان كرد
آن جمع همگي خود
جانبازند و فدايي
جمع كوچكي كه
دلهاي بزرگشان
از محبت سرشار است
...
آدمي
در مرحله‌اي كه كاري از دستش بر‌نمي‌آيد
جز آرزو حربه‌اي نمي‌يابد
پس
آرزوي
خوشبختي
بهروزي
كامروايي
و ...
بدرقه راهشان
اميد كه تمام آرزوهاشان برآورده شود
و هماره در گذر روزگار سربلند و استوار بر جا باشند
...
روز شادي و خوشگذراني
ارزاني ايشان
هرگاه
در خيل غم
در كوران اندوه
احساس كردند كه شايد بتوانم باري بردارم
با جان و دل
با تمام وجود
اگر اقتضاي زمانه اجازتم دهد
در خدمت به ايشان و كشيدن سهم خود از بارشان
تامل نخواهم كرد
...
هي ديوونه‌ها موفق و پيروز و ... باشيد
هر وقت به من نياز بود پر من رو آتيش بزنيد
كاري از دستم بربياد
با جون و دل
انجام مي‌دم.

آرش

No comments: