Sunday, September 14, 2003

تَه اين كوچة بن بست
زير اون درخت بي بار
يادگاري مي‌نويسم
...
ياد روزهاي گذشته
ياد ناز با تو بودن
ياد عشق، با تن خسته
با تو بودم بي تو بودم
بي تو هستم با تو هستم
راز زندگي همينه
بودنش عين نبودن
...
خواب ناز تو مي‌بينم
روي ناز بالش خوابم
تنهايي رفتي از اينجا
تنها كرديم و اسيرم
...
پر پروازت نبودم
ساز آوازت نبودم
قد طنازت نبودم
رفتي و كردي ذليلم
...

ميگه عاشق شدي، آخه عاشقي تو قرن ماشين و آهن، تو قرن اينترنت و فضا و ... ديگه معني نداره!
ميگم ديوانه‌ام، ديوانه نديدي! آخه جونم تو دنيايي كه همه ديوانه‌ها جمع شدن ما هم اينوري افتاديم!
ميگه ديوانگيتم نوبره؟ آخه آدم! تو رو چه به ديوانه بازي اين كار مال آدم‌هاي شكم سيره! بشينن ... شعر بنويسن، از عاشقي بگن، و كوس و كرنا راه بندازن كه آهاي ما هم هستيم!
بهش ميگم عزيز من! ما هم هستيم، ديگه چيه! "ما اصلاً در اين ميونه نيستيم"! از اول هم نبوديم! نوبرشو هم نياورديم كه چيزي كه فراوونه ديوونست. مي دوني چيه اما اين ديوونگي عالمش سواست.
ميگه ديوونه ديوونست همين و بس. ديگه انواع نداره. تازشم اگر ديوونگي هفتاد نوع شناخته شده باشه اين مدل تو از هيچكدومش نيست راست و حسينيش ديوونگيت يه چيزيش مي‌لنگه.
بهش ميگم دِ آفرين همينه! ما هم كه گفتيم ديوونگيمون فرق مي‌كنه. ماشا... خوشم اومد چيز فهم!
ميگه آخه خل و چل بعد از شهريار كه پزشكي رو ول كرد و زد به عاشقي و شاعري بايد چشممون به تو روشن باشه.
ميگم: به شهريار توهين نكن هر چند كه سر پيري ر.. ولي خوب آدم حسابي بود
ميگه تو نيستي؟
ميگم: نه بابا! يعني تو منو آدم حسابي مي‌بيني! اگر ميتوني بنويس من آدم حسابيم تا ...
ميگه: معلومه كه نمي‌نويسم! آخه خل و چل سر و وضعتو، لباس پوشيدنتو، نگاه كن. آدم حسابي كه اينجوري نيست.
ميگم: قربون آدم چيز فهم. بابا شما كه آدم حسابي هستي دس از سر كچل ما بردار. بذار به درد خودمون باشيم و بميريم. بذار يه گوشه تنها بمونيم و بپوسيم.
ميگه: برو گور تو گم كن، اينم از بخت من سياه بخت، كه يكي هم پيدا كردم آدمش كنم تو زرد از آب در اومد.
ميرم و گورم و گم مي‌كنم. با اين حسرت كه ايكاش آدم مي‌شدم.

آرش

No comments: