Tuesday, September 30, 2003

عمو جان تشریف آورده اند ایران
تا
ته مونده ارث و میراث پدری را چوب حراج بزنند
بلکه بشود بدهی خود را در آلمان کاهش دهند.
انگار همین دیروز بود که بنده خدا
تشریف آوردند ایران
هنوز دبیرستانی بودم
چنان مغرور از دارایی
و ثروت
که خدا را هم بنده نبودند
هیچوقت یادم نمیرود روزی را
که ایشان کسر شان می دانستند تا به کلبه درویشی ما تشریف فرما شوند
بازی زندگی خیلی ناجوانمردانه و ظالمانه است
شب می خوابی صبح بلند می شوی
از برج عاج به خاکستر سیاه نشسته ای
بگذریم
این نکته تنها افسرده ام می کند
اما جالب ترین چیز اینست که عمو جان
پسر بچه شش ساله اش آدریان را همراه آورده است
طفلک بچه
تا حالا این همه حیوان در خیابان ندیده بود
وقتی سوار ماشین شد
و رفتیم تا در شهر گشتی بزنیم
به پدرش می گفت این ها چرا این طوری از خیابان رد می شوند
وقتی کسی ته سیگارش را از شیشه بیرون انداخت و چرخ ماشین من از روی ته سیگار رد شد
گفت این آقا چرا ته سیگار روی زمین انداخت ماشیم ما خراب می شود
بچه خیلی محجوب است
جلوی ما لخت نمی شود لباس عوض کند
و ...
نمی دانم
گاه فکر می کنم یک بچه شش ساله به ریش ما می خندد
از رد شدنمان از خیابان تا رانندگی در خیابان هایمان را ایراد می گیرد
از ریختن زباله در خیابان
تا نشستن شش نفر در یک پیکان برایش خنده دار است
وضعیت ایران با فرهنگ دوهزار ساله اش!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ چنان خراب است
که یک بچه شش ساله به ریش همه ما می خندد
حق هم دارد
اگر آنها انسان هستند
ما رد شدنمان از خیابان
در حد سگ های آموزش دیده آن ها هم نیست
حق دارد بگوید خنده دار حرف می زنیم
حق دارد به همه ما بخندد
او تا کنون در آلمان روسری ندیده است
پس می پرسد
چرا خانم ها حوله به سر دارند
یک بچه شش ساله آلمانی به ما و به همه ما می خندد

آرش



اگر وقت داشتید
یک سری به اینجابزنید
قول میدهم از خواندن داستان پشیمان نشوید

آرش

روز یکشنبه گذشته
به آخرین ذراتی انسانی وجودم
چنان احساس توهینی دست داده بود
و چنان عذاب آور درگیر مهلکه انتظار بودم
که در هنگام ظهر
از احساس حیوان بودن سرشار شده بودم
تا آن یکشنبه دیر گذر
هیچگاه کسی یا کسانی مانند حیوان با من برخورد نکرده بودند
ولی آنروز
در ارگانی به ظاهر فرهنگی مانند سپاه
چهار ساعت پشت در یک اتاق
منتظر یک امضا
بالا و پایین رفتم
و سر آخر معلوم شد
آنکه باید امضا کند از صبح سر کار نیامده است
به راستی در این مملکت
وقت گرانقدر آدمی چنان بی ارزش است
و آقایان همه را همانند خود چنان بیکار می پندارند
که به خود اجازه چنین رفتاری را می دهند
اگر دستم رسد روزی ....


*******************
دوباره یاسوج
امروز صبح در شهر فستیوال بر پا شده است
فستیوالی تماشایی
چنان که شاید جمعیتی قریب دوهزار نفر را برای تماشا به میدان شهر کشیده است
جمعیتی بیکار
نفهم
خالی از شعور انسانی و ...
آری این جمع برای تماشای صحنه اعدام یک مجرم
گرد آمده اند
یک قاتل
یک ...
هر چه اسمش را بگذاری
یک انسان در پشت آن نام نهفته است
برای رسیدن به تیپ از این میدان باید می گذشتم
تاکسی در ترافیک حاصل از تجمع مشتی احمق و بیکاره
گیر افتاد و آنگاه بود
که متوجه وجود یک جرثقیل شدم
وقتی گفتند به زودی کسی اعدام می شود
چشمهایم را بستم
و آنقدر پلکهایم را به هم فشردم و صبر کردم
تا احساس کنم تمام شد
آری در چشم بستن و باز کردنی
او
آن قاتل
دیگر نبود
ولی وقتی چشم گشودم فاجعه تمام نشده بود
که مردی آویزان در باد تکان می خورد
کدامین انسان با کدامین مجوز و از کدامین مرجع
به خود اجازه می دهد چنین
انسانی را از زندگی ساقط نماید
اگر او قاتل است
تمامی کسانی که در اعدام نقشی داشتند و یا تماشاچی بودند
خود نیز به نوعی در قتل نقش داشته اند

چه بگویم
که دل افسردگیت ازمیان برخیزد
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن سردی سخت شبانگاهان را
که فشانده است به دشت و دامن
....
چقدر سخت است که نام شعرا را به خاطر بیاورم

******************
اگر نوشتن در اکثر اوقات برایم راحتی به بار می اورد و نوعی تخلیه روانی محسوب می شود
گاه ننوشتن فریادی را در من ایجاد می کند به اندازه تمام نوشته هایم
پس بگذارید گاهی هر چند کوتاه
با ننوشتن خویش
فریادی بیافرینم
فریادی هر چند ناخوشایند
از وجودی تیره و تار
فریادی که گلویم تاب تحمل آنرا ندارد
گوش های مردم توان شنیدنش را
فریادی سراسر آکنده از سکوت
سکوتی همه خشم
خشمی از ته دل
دلی سرا پا کینه
...
با این روند به کجا خواهیم رفت
آیا انسانیتی بر جا خواهد ماند.
********************
هر چند همیشه سفر را دوست داشته ام
اما در هر سفری همواره شوق بازگشتم بیشتر بوده است
اینبار که به یاسوج می رفتم
شوق بازگشتی در من نبود
تغییری هر چند کوچک
هر چند نازک
در من شکل می گیرد
او بسیار آرام آمده است
آنقدر آرام که متوجه آمدنش نشدم
خیلی نرم در من ریشه دوانده
چنان که هیچگاه فکر نکردم در من ریشه می گیرد
نمی دانم کی آمده
فکر که می کنم
انگار که همیشه با من بوده است
از ازل می شناسمش
ابدی نیست
با من تا ابد نخواهد ماند
من نیز او را تا ابد نمی خواهم
غریبه نیست
آشنا نیست
نمی دانم کیست
نمی گویم نمی شناسمش
آری می شناسمش
او جزیی از وجود من شده است
سنگینی حضورش را بر سینه ام حس می کنم
وقتی که نیست سنگین تر نفس می کشم
وقتی که هست نفس کشیدن یادم می رود
وقتی که هست من نیستم
وقتی که نیست من نیستم
آری باید بگویم
دچار شده ام
دچار ...
نمی دانم
نه یارای گفتنم هست
نه شکیب نگفتنم
نه می توانم عشقش را فریاد کنم
نه می توانم با غم عشقش سکوت کنم
حال که باید گفت بگذار اعتراف کنم
دچار شده ام
دچار...
و چه دچار شدنی است
آن هنگام که پیری
دچار جوانی طناز و هوس باز باشد
مرا نه یارای رفتن است و نه شکیب ماندن
نه تاب آن دارم که عشق پنهان دارم
و نه جرات آن که عشق عیان
به قول خواجه
دل می رود ز ذستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
...
بگذریم

من این حدیث نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
...
آرش



Monday, September 22, 2003

وقتي آدم منتظر باشد
توانايي تكان دادن پاها بزرگترين نعمت است
اگر تا حالا به فرياد نرسيده ام
تنها به اين خاطر است كه مي توانم پاهايم را تكان دهم

آرش
فكر مي كنم گاهي برخي از دوستان مرا امتحان مي كنند
حال به چه قيمتي
نمي دانند؟
آخر عزيز من
حالا كه بايد يك آدرس پستي كوچك برايم بفرستي
آنقدر اين پا و آن پا مي كني كه
باز دوباره به ياسوج تبعيد شوم و آنگاه
...
امشب نيز گذشت
اين آخرين تجمع ياران گذشته
در كنار آن ميز دلگير شام
در سكوتي سنگين
با دلي گرفته
اين شام آخر
قبل از مصلوب شدن محبتي بي‌بديل
محبتي نه از سر نياز بل از نهايت استغنا
اين شب نيز گذشت
اما
...
دريغ
با خود عهد كرده بودم
هرگز در كسي و چيزي كه فنا شدني است دل نبندم
عهد كرده بودم چونان سنگ باشم
سخت و نفوذ ناپذير
اما
تك تك افرادي كه دور آن ميز بودند
هر كدامشان از غرور و سختي
خداي خويش را نيز بنده نبودند
با اين وجود
محبت خالص و بي آلايش
جاري در رگ‌هاي ايشان
جذبه‌اي در سر ميز ايجاد كرده بود كه
...
افسوس
حاضر بودم براي تك تك آنها از جان بگذرم
هنوز نيز حاضرم از جان خويش براي ايشان مايه بگذارم
كافي بود مي‌خواستند و يا حتي بخواهند
با اين وجود
جان فداي كه توان كرد
آن جمع همگي خود
جانبازند و فدايي
جمع كوچكي كه
دلهاي بزرگشان
از محبت سرشار است
...
آدمي
در مرحله‌اي كه كاري از دستش بر‌نمي‌آيد
جز آرزو حربه‌اي نمي‌يابد
پس
آرزوي
خوشبختي
بهروزي
كامروايي
و ...
بدرقه راهشان
اميد كه تمام آرزوهاشان برآورده شود
و هماره در گذر روزگار سربلند و استوار بر جا باشند
...
روز شادي و خوشگذراني
ارزاني ايشان
هرگاه
در خيل غم
در كوران اندوه
احساس كردند كه شايد بتوانم باري بردارم
با جان و دل
با تمام وجود
اگر اقتضاي زمانه اجازتم دهد
در خدمت به ايشان و كشيدن سهم خود از بارشان
تامل نخواهم كرد
...
هي ديوونه‌ها موفق و پيروز و ... باشيد
هر وقت به من نياز بود پر من رو آتيش بزنيد
كاري از دستم بربياد
با جون و دل
انجام مي‌دم.

آرش

Saturday, September 20, 2003

آهای تمام اونهایی که منتظر بودید یک عمر تا به دراز شدن گوش های من بخندید!
یک خواستگار جدید پیدا کردم
هر چند که ردش کردم ولی ...
به همه هشدار می دهم که به خواستگار بعدی جواب رد نمی دهم
همه اونهایی که یک عمر بهتون خندیدم
به سوپورهای محلتون خبر بدهید
بیایند خواستگاری
خواست گاری!
آرش
من همیشه باید منتظر باشم
انگار خدا هم که می خواست این دیوانه را بیافریند دو دل بود. نمی دانست از روح خود در آن بدمد یا بی خیال شود. چه کسی می تواند قسم بخورد او از روح خود در من دمیده است؟ من که می گویم شاید گل وجود من از دستان او بیرون افتاده باشد و شیطان هم در آن دمی دمیده باشد به همین خاطر هم وجودم از دوگانگی و تضاد لبریز است.

آرش
خواب بودم يا بيدار نميدانم
وقتي كه آمد‏
در را آرام بست
كنارم كه نشست هنوز گيج بودم
دستي به موهايم كشيد
آنقدر نوازشش آرام بود كه آنرا احساس نكردم
حس غريبي بود
تنهاييم را گرفت
وجودش لبريزم كرد
آرام آرام ريشه گرفت
ريشه كه مي‌گرفت
شيرة جانم را مي‌مكيد
وجودش آنقدر آرام در من ريشه گرفت
كه هيچگاه بارش را احساس نكردم
به همين خاطر هم ريشه يافت
اما ريشه در كوير مي‌گرفت
به همين خاطر هم رشد نكرد
رشد هم نمي‌كند
بيچاره
اين هرزه گياه ريشه در كوير گرفته
روزي خواهد خشكيد
اميدوارم جوانمردي
سطلي آب به اين گياه برساند
و جانش را نجات دهد.

آرش






آشتي با خدا

هر چند كينه شتري را در خون خود و با خود حمل ميكنم و لي اينبار خدا كاري كرده است كه بايد بگويم تا اطلاع ثانوي با خدا كنار آمده ام و كفر نخواهم گفت.

آرش

Friday, September 19, 2003

از وبلاگ مرجان خيلي خوشم آمد. يك روز كه نزديك هم خواهد بود برايش شعري مي‌نويسم. به ياد روزهاي ديوانگي و جنون كميته پژوهشي.
بگذريم خوشحالم كه اين دوست عزيز هم به جرگه نويسندگان خاموش پيوست.
آرش
يك سفرنامه كوچولو از سفر شمال اينجا تو بلاگر تايپ كردم و بعد از تايپ پستش كردم ولي نميدانم چرا بعد از پست به زبان لاتين نوشته شد. خوب من هم پاكش كردم. ديگر هم سفرنامه تايپ نميكنم.
آرش

Wednesday, September 17, 2003

دو روزی میشود که منتظر یک شماره عین سگ له له می زنم
یکی نیست بگه بابا خل و چل وقتی حرف دهنتو نمی فهمی این طوری گند میزنی
آخه الاغ تو که حرف دهنتو نمی فهمی بیخود می کنی عرعر می زنی
ولی به خدا من منظور بدی نداشتم
تازه هم به تعداد آدم های دنیا عدم وجود تفاهم و درک متقابل وجود دارد این را من می توانم با منبع و ماخذ علمی به شما ثابت کنم
حالا هم اتفاقی نیفتاده همیشه می توان بار سنگین اشتباهات را به دوش کشید و گفت اگر اشتباهی از من سر زده یا گه زیادتر از دهنم خورده ام بخشش از بزرگان است!

نه داره کم کمک از خودم خوشم میاد همینطوری پیش بره برای خودم جای یکی چند تا نوشابه باز می کنم. هم خوب فحش و بد و بیراه به خودم میدهم و هم خیلی ساده می خواهم با گفتن یک اشتباه کردم ساده تمام گندکاری هایم را ماله بکشم. می دانید بگذارید رو راست باشم این بنده حقیر آنقدر ایده آل گرا و کمال طلب است که به هیچکس اجازه خطا نمی دهد و کوچکترین خطاها را نمی بخشد و انقدر بد حافظه که تا ابد و ابدیت اشتباهاتشان را فراموش نمی کنم حال خودم که گرفتار شده ام در نقطه ای که می خواهم بار وجدان خود را سبک نمایم چه ساده و راحت با گفتن اشتباه کرده ام و گه خوردم ببخشید می خواهم رها شوم. آدمیزاد این جانور دو پا عجب جانوری است. بگذریم ولی بگذارید اعتراف کنم این اشتباه کردم گفتن نهایت بدبختی را نشان می دهد و انتهای بیچارگی را. البته از این مرحله یک مرحله بدتر را هم دیده ام و آن مرحله ایست که بعضی دوستان که می دانند گه خوریشان بسیار گنده تر از دهانشان است به جای معذرت خواهی اقدام به پر روگری و لمپن بازی می کنند. کسی را
می شناسم که بعد از هر افتضاح می خندد و سعی در فرافکنی می نماید. بزرگترین بدبختی اینست که برای فرار از عواقب کثافت کاری خود خود را نیز فریب بدهیم.
نمونه این آدم ها امروزه فراوان دیده می شوند. من بسیار در این مملکت می شناسم! شما چطور؟

یه شعر و انتهای روده درازی برای رفتن سراغ پدری که قند خونش بالا رفته!

گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف و دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا بینی بهشت همچون کف دست.
خیام

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
بعد از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
مولانا

این همه نوشته را اگر کسی زیر بخواند به دیوانگی من ایمان نیاره من خودم به دیوانگیش ایمان می آورم سه سوت

آرش

Tuesday, September 16, 2003

انتظار خیلی سخته!
به خصوص اگر نتوانی پاهات را تکان بدی!

آرش

اگر برای نوشته قبلی عنوان نگذارید و زیرش یک حضرت مهدی یا چیزی شبیه آن بگذارید آنگاه
...
فکر کنم فهمیدم نصف بیشتر اشعار عاشقانه را چگونه می توان به پول نزدیک کرد.

روزگار غریبی است نازنین!
آمدنت را انتظار کشیدن،
بودنت را حس کردن،
عطر جانفزایت را بوییدن،
گیسوانت را شانه کردن،
رقص و کرشمه ات را دیدن،
درکنارت آرمیدن،
لبانت را چشیدن،
آهنگ موزون گامهایت را شنیدن،
راز چشمانت را خواندن،
با تو بودن،
با تو ماندن،
مرا آرزویی بیش از اینهاست،
بی تو در تو غرقه گشتن

آرش
بعد از یک عمر سگ دو زدن و کار و سربازی امروز خبر مرگم می خواستم برم شمال که تو دو تا عروسی شرکت کنم. دیگه داشتم از زور کار و بدبختی کم کمک خل می شدم!. یکی بغل دستم میگه خل بودی عزیز! باشه هر چی ایشان می فرمایند و لی خوب نمیدانم چرا زندگی همیشه سر ناسازگاری دارد. امروز هم باید بروم داخل سه جلسه بنشینم و به جای فکر به مسافرت اول کارهای ناتمام را تمام کنم و بعد اگر رسیدم به خانه بروم و لباس بردارم اگر نه همین جور ناجور بلند شده به شمال بروم. چشم این چیز تازه ای نیست من همیشه ناجور بوده ام. راضی شدید. اصلا می دونی چیه! ما ناجور به دنیا اومدیم داش! ناراحتی با ما نگرد.
...
با ما منشین اگر نه بد نام شوی

بگذریم نمیذارن که هی نشستن انگشت می ذارن رو اعصاب آدم و انگولک می کنن نمیذارن آدم کمی بنویسه.
چند روزی در خدمت نیستم و در مسافرت این وبلاگ را تعطیل می کنم. بر که گشتم شروع می کنم ببینم چه پیش می آید. میگن هر چه پیش آید خوش آید عشقی! دم و عشقست.
در طریقت هر چه ÷یش سالک آید خیر اوست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

آرش
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود،
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود،
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر،
آری شود ولیک به خون جگر شود،
...

به قول عزیزی این نوشته را می نویسم چنان که کشتی شکسته ای نوشته ای به بطری نهاده به دریا اندر اندازد. حکایت اینترنت ایرانی هم حکایتی است بس عجیب . از پارسانلاین که من از ایشان اینترنت تهیه میکنم نمیتوانم به سایت وبلاگ خود یا هر وبلاگ دیگری سر بزنم و خود نمیتوانم نوشته های خود را به انصورت که دیگران می خوانند بخوانم بلکه انها را در سایت بلاگر آنهم با کلی زحمت و سختی مطالعه می کنم به همین علت هم از شما پوزش به خاطر اشتباهات املایی و انشایی می خواهم.

Monday, September 15, 2003

خواستم برای خدا بازم بنویسم
ترسیدم به جرم لا مذهبی و کفر گویی بلایی سرم بیاد
دیدم هنوز جوانم و جویای نام
از مرگ هم می ترسم
آنهم از نوع سنگسار و امثالهم
به همین علت سکوت می کنم
سکوتی سراسر فریاد
سکوتی مثل این صفحه سفید







































آرش
ظلمات شبانه،
دختری همه ناز،
آغوشی از عسل،
آتشی به نام لب،
اندامی موزون،
چشمانی همه پر ز شهوت،
گیسوانی همه بند،
یک جام شراب،
نوای موزون موسیقی،
هجوم خواب،
موضوعی پیچیده چون هوس،
و ...
همه باعث می شوند تا
چنان فکرم مشغول شود
که ترا هم فراموش کنم
نازنین.

آرش

يك بحث مردانه!
چرا من نمي‌توانم به پدرم كه اين همه مي‌پرستمش بگويم دوستت دارم؟

و هزاران سوال بي‌جواب ديگر
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم مي‌خواست كفر بگم ولي نمي‌دونم چرا مي‌نويسمشون كه مدرك كتبي باشه.
اگر دستم رسد روزي ...

شما رو نميدونم ولي اين ديوونه اون دنيا كه برسه به جاي سوال و جواب به خدا قراره گير بده! چرا، به اين دليل كه اين خداي خوب و منصف و ... كه هر چي صفات خوبه بهش نسبت مي‌دن اين همه آدم آفريده خوب دستش درد نكنه ولي ما رو واسه چي كرده لاي اينا؟ اگر ما آدميم چرا سيم كشيمون عوضيه؟ اگر نيستيم چرا قيافمون آدميزاديه؟
ما خودمونم تكليفمونو نمي‌دونيم. اگر قراره آدميزادي رفتار كنيم ما هم بزنيم تو نخ عرق و سيگار و سكس و .... مگه ما چيمون از اين عمله اكله‌هاي تو خيابون كمتره. وقتي صحبت دختربازي و اين جور حرفاست سرمون به كار گرمه. وقتي صحبت كارو ميكنن، فكرمون به بهتر شدن اونه. خلاصش هر كاري مي‌كنيم راضي نمي‌شيم كه نمي‌شيم. انگار كه همش بايد بدويم كه شايد يه روزي كه معلوم نيس اصلنش زنده باشيم يا نه اوضاع بهتر بشه. تازشم معلوم نيس اگر اوضاع بهتر شد اونوقتش راضي بشيم يا نشيم.
همة اين نارضايتي هم تقصير اون خداي عادله. ما كه نفهميديم عدلش چيه و چه فينتيه. يكي مثل اين مش ممد عملة بغل دستي با داشتن يه ماشين و يه خونه و يه دو جين دختر و دوست دختر و امثالهم راضيه و فكر مي‌كنه دنيا رو بهش دادن. يكي هم مثل ما دنيا رو كه بهش بدن ميفروشه ميره خارج. آخه عدل خدا كجاست كه ما هم با اين جماعت يكي شديم نميدونم. فقط اينقدر مي‌دونم كه اونا اكثريت دارن و ما تو اقليتيم پس اگر اونا آدميزادن ما يه چيز ديگه‌ايم. اسمشو بذاريم ايلااولا. خلاصش بگم من تو اون دنيا مدعيم. از خدا هم شكايت دارم. يه قاضي خوب پيدا كنيد به خداتون هم بگيد يه وكيل خوب بگيره. اين دعوا دعواي مردانه‌ است. بهش گفتم شما هم بهش بگيد: بگرد تا بگرديم.
اينه ديگه
...
درس ادبيات!؟

بگذار صريح بروم سراصل مطلب. بحث، بحث ادبيات است هر چند كه بي‌ادبانه آغاز مي‌شود.
ببينيد اين بحث خيلي جدي است و بايد به آن رسيدگي بشود.
من كشف كردم، هر چند نفر اول نبودم، كه كلمات مركبي مثل كـ... شعر، كـ... مغز،‌كـ... ميخ، ‌و ... اصلاً هم بي‌ادبانه نيستند. پيشوند كـ... در اين كلمات پيشوند فراواني است و نشان دهندة اوج و شدت موضوع مي‌باشد. مثلاً كـ... ميخ يعني خيلي خيلي ميخ و قص عليهذا.

استاد ارجمند جناب آقاي دكتر شريعتي كه خيلي از بزرگترها و يك نسل قبل از ما اسلام و دين و انقلاب و خيلي چيزهاي ديگر خود را مديون او مي‌دانند و هر كدامشان كتاب‌هايش و نوارهاي سخنرانيش را دست به دست مي‌كردند، در كتاب معظم كوير خود كه من به شخس بسيار آنرا دوست دارم و برخي از قسمتهايش را بيش از چند بار خوانده‌ام مدعي شده‌اند كه دوست داشتن از عشق برتر است.
من نه خود را درسطحي مي‌دانم كه به ايشان خرده بگيرم و نه قصد توهين به ايشان را دارم ولي معتقدم كه ايشان در اين مبحث درگير بازي با كلمات شده‌اند و اين تمايز تنها بازي با الفاظ است. من معتقدم كه عشق‏‏‏، دوست داشتن‏، مهر ورزيدن،‌ علاقه داشتن، و ... همه الفاظي هستند كه يك اصل را نشان مي‌دهند. من معتقدم عشق و يا هر يك از كلمات بالا همگي يك چيز را نشان مي‌دهند و خود مراتبي دارند به عنوان مثال ما همگي به پدر و مادرمان عشق مي‌ورزيم. مادر به فرزندش عشق مي‌ورزد. همسر به همسرش عشق مي‌ورزد. كافيست كلمات عشق ورزيدن را با دوست داشتن عوض كنيم باز هم همگي جملات يك معني را القا مي‌كنند. اما نوع عشق ورزيدن به فرزند با عشق ورزيدن به پدر و مادر و يا همسر متفاوت است. عشق به وطن با عشق به فرزند تفاوت دارد. همة اينها ريشه در يك چيز دارند. هر چند در آوردن مثال زبان خويش را الكن مي‌دانم و معتقدم با اين مثال‌ها نتوانسته‌ام شما را راضي نمايم كه عشق ورزيدن با دوست داشتن يكي است اما معتقدم عشق مراتبي دارد. عشق با احساس نياز آغاز مي‌شود و اين نياز بعد از مدتي در صورت بلوغ و ريشه يافتن به فنا ختم مي‌شود. انسان بالغ كه به مقام فنا در عشق برسد آنگاه مي‌تواند ادعا كند كسي را دوست دارد. مادر حاضر است از زندگي خود براي فرزندش بگذرد و خود را فنا نمايد و از جان خود بگذرد. اگر كسي به اين مرتبه برسد نامش را هر چه مي‌خواهيد بگذاريد، بگذاريد، او فنا شده است ديگر برايش چه فرقي مي‌كند. او دنبال نام و ننگ نيست، از هر چه به او وجود دهد گريزان است و به همين علت نامي نمي‌جويد. او را بايد يافت. كسي را كه نيست!. نيستي مقامي است بسيار بالا. هر چه را كه هست مي‌شود در چهار بعد به زنجير كشيده‌اند و او محدود به اين چهار بعد است. مي‌توان از او طول را گرفت تا نابودش كرد. مي‌توان در زمان محصورش نمود. ولي با آدمي كه نيست چه مي‌توان كرد. چگونه مي‌توان به بندش كشيد و رامش كرد. همين مقام، مقاميست كه از آن به استغناء نام مي‌برند. او بي‌نياز شده است و در معشوق خويش فنا گشته است. اين همان مقامي است كه رياضت مي‌طلبد و در مسير گمراهي به همراه دارد. گذر از اين ظلمات زخم‌هاي فراوان بر جان به جا مي‌گذارد و داغ بر دل. اين بلوغي است كه پير مي‌خواهد و پير مي‌نمايد.

من هنوز پير نشده‌ام
جماعت سوداي جواني به سر دارم
من هنوز نيست نشده‌ام
دوستان خيال هستي در سر مي‌پرورم
من بي‌نياز نيستم
اما هر چه هستم
در پي نياز نيستم
خامم هنوز
سوداي سفر دارم
پختگي و بي‌نيازي و نيستي را
در دوردست‌ها
آنسوي افق
در خواب ديده‌ام
...
آخر اين هفته دو سه روزي به استراحت و شادي تو دوتا عروسي جاي يكي مي‌گذرد. اميدوارم دوستاني كه تاهل پيشه مي‌كنند موفق و مويد باشند. بالاخره جايگزيني من براي رفتن به ياسوج هم به حقيقت پيوست و فكر مي‌كنم خيلي كه دوام بياورم تا آخر هفته يا اوايل هفتة‌بعد تهران باشم بعد از آن هم بايد كوله بارم را كه به اندازه تنهايي من جا دارد بردارم و از كوره راه به سمت سرنوشت بروم. اين اسير سرنوشت بودن ما هم دنيايي شده براي خودش كه فكر مي‌كنم در نهايت ما را غرق خواهد كرد.
گاهي فكر مي‌كنم گوشه نشيني و خلوت گزيدن بهترين كار در دنياي امروز است ولي هميشه از فراموش شدن و در خفا ماندن مي‌ترشم به همين خاطر هم هست كه بيشتر اوقات عليرغم تصميم گرفتن به گوشه‌گيري و سكوت همگان مي‌بينند كه ميدان دار و سردمدار حركت و شلوغي هستم.
آرش

Sunday, September 14, 2003

گاهي نزديك شدن لحظة جدايي از جدايي دردناك‌تر مي‌باشد.
ديشب داشتم احساساتم را مرور مي‌كردم و خط بطلاني بر آرزوهاي محال خود مي‌كشيدم. نمي‌دانم چرا ولي هميشه دنيايي كه ما در ذهن خود براي خويش و اطرافيان خود ترسيم مي‌كنيم بسيار بزرگتر از دنياي واقعي بيرون است. گاهي مي‌خواهم هر چه كه دارم حتي زندگي خود را براي پيشرفت اطرافيان فدا كنم. بزرگترين نكته اينست كه در لحظة فدا كردن زندگي است كه تمام مشكلات آغاز مي‌شود. به قول پير خرابات ما
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد

مثل اينكه اين سياه رويي هم بزرگترين مشكل موجود اين بندة حقير شده و از آن گريزي در حال حاضر نيست. ايكاش ما انسانها هميشه هماني بوديم كه ادعا مي‌كرديم ولي متاسفانه اين طور نيست و به همين علت شايد باشد كه بيشتر اوقات دوست دارم اصلا نباشم تا اينكه حضورم بعدها به علت همطراز نبودن با ادعاهايم ترك بردارد و سياه رويي برايم بماند.

اندكي محبت،
كمي شراب،
و يك آغوش گرم،
عشقبازي و ديگر هيچ،
اگر فراهم شود،
آنگاه ...
چيزي براي گفتن نيست

بازم پاهام را آتل گرفتم به دليل سقوط يك قالب يخ بر روي مچ پا

به قولي
ديگه اين قوزك پام ياري رفتن نداره!
...

آرش
تَه اين كوچة بن بست
زير اون درخت بي بار
يادگاري مي‌نويسم
...
ياد روزهاي گذشته
ياد ناز با تو بودن
ياد عشق، با تن خسته
با تو بودم بي تو بودم
بي تو هستم با تو هستم
راز زندگي همينه
بودنش عين نبودن
...
خواب ناز تو مي‌بينم
روي ناز بالش خوابم
تنهايي رفتي از اينجا
تنها كرديم و اسيرم
...
پر پروازت نبودم
ساز آوازت نبودم
قد طنازت نبودم
رفتي و كردي ذليلم
...

ميگه عاشق شدي، آخه عاشقي تو قرن ماشين و آهن، تو قرن اينترنت و فضا و ... ديگه معني نداره!
ميگم ديوانه‌ام، ديوانه نديدي! آخه جونم تو دنيايي كه همه ديوانه‌ها جمع شدن ما هم اينوري افتاديم!
ميگه ديوانگيتم نوبره؟ آخه آدم! تو رو چه به ديوانه بازي اين كار مال آدم‌هاي شكم سيره! بشينن ... شعر بنويسن، از عاشقي بگن، و كوس و كرنا راه بندازن كه آهاي ما هم هستيم!
بهش ميگم عزيز من! ما هم هستيم، ديگه چيه! "ما اصلاً در اين ميونه نيستيم"! از اول هم نبوديم! نوبرشو هم نياورديم كه چيزي كه فراوونه ديوونست. مي دوني چيه اما اين ديوونگي عالمش سواست.
ميگه ديوونه ديوونست همين و بس. ديگه انواع نداره. تازشم اگر ديوونگي هفتاد نوع شناخته شده باشه اين مدل تو از هيچكدومش نيست راست و حسينيش ديوونگيت يه چيزيش مي‌لنگه.
بهش ميگم دِ آفرين همينه! ما هم كه گفتيم ديوونگيمون فرق مي‌كنه. ماشا... خوشم اومد چيز فهم!
ميگه آخه خل و چل بعد از شهريار كه پزشكي رو ول كرد و زد به عاشقي و شاعري بايد چشممون به تو روشن باشه.
ميگم: به شهريار توهين نكن هر چند كه سر پيري ر.. ولي خوب آدم حسابي بود
ميگه تو نيستي؟
ميگم: نه بابا! يعني تو منو آدم حسابي مي‌بيني! اگر ميتوني بنويس من آدم حسابيم تا ...
ميگه: معلومه كه نمي‌نويسم! آخه خل و چل سر و وضعتو، لباس پوشيدنتو، نگاه كن. آدم حسابي كه اينجوري نيست.
ميگم: قربون آدم چيز فهم. بابا شما كه آدم حسابي هستي دس از سر كچل ما بردار. بذار به درد خودمون باشيم و بميريم. بذار يه گوشه تنها بمونيم و بپوسيم.
ميگه: برو گور تو گم كن، اينم از بخت من سياه بخت، كه يكي هم پيدا كردم آدمش كنم تو زرد از آب در اومد.
ميرم و گورم و گم مي‌كنم. با اين حسرت كه ايكاش آدم مي‌شدم.

آرش

Saturday, September 13, 2003

خواب تو را ديدن،
در كنارت آرميدن،
بي تو بودن،
با تو بودن،
سر به دامانت نهادن،
راز گفتن،
سر شنيدن،
دل سپردن،
دل بريدن،
از خود و از تو گسستن،
بازگشتن،
خواب تو
...

اين همه خود آرزويي است،
آرزويم را برآور

آرش

Tuesday, September 09, 2003

يادش بخير وقتي
يادت هست وقتي
دستم را در دست گرفتي
لبم را بوسيدي
برايم ترانه خواندي
از عشق گفتي
از مهر نوشتي
گوشم در آن زمان نمي‌شنيد
چشمانم ترا نمي‌ديد
فكرم تو را نمي‌خواند
روحم ترا نمي چشيد
عطر وجودت در جام وجودم نمي‌پيچيد
آنروز ساغر لبهاي تو
عطش نابودة مرا سيراب نمي‌كرد

امروز كه از احساس پر مي‌شوم
امروز كه عطش كوير پيرامون مرا مي‌سوزاند
اكنون كه نوازشت را متكديم
اكنون كه ترا مي‌جويم
رفته‌اي
دور از من
آنروز تو نياز من بودي و من ناز تو
اكنون كه من سرا پا نيازم
نازت نيست
بگو اينك بگو
هنوز روي نيازت هست!
....

آرش
A Car!

من دارم عكس گذاشتن تو وبلاگ رو امتحون مي‌كنم. الان هم يه عكس تو مايه‌هاي عكس‌هاي رو حوضي محض خنده مي‌خوام بذارم تو وبلاگ
زت زياد

Monday, September 08, 2003

يك صبح سرد و صاف زمستان بود
...
در آن اتاق خلوت پر عطر
آرام آمدي و نشستي
چون خيره در نگاه تو گشتم
آهسته چون حباب شكستي
من شرمناك ماندم و آنگاه
گلبرگ نيم خند تو پژمرد
مي خواستم بگويم ... اما
آن خواستن درون من افسرد
دست ترا فشردم و گفتي
فكرش مكن كه دستم گرم است
شايد تويي كه سردي و
...
آنگاه
ديدي كه مات ماندم و رفتي
رفتي و روزها سپري گشت
بي تو گريستم
بي تو گداختم
اينك
من سرد نيستم
اينك
اين عشق ضربه خوردة عاصي
بيزار از آن دو لحظة ترديد
بيزار از آن دو لحظة شرم است
اي دور مانده از من
آيا هنوز دست تو گرم است؟


ساده بودن، ساده زيستن
ساده ماندن و ساده گريستن
سادگي آن دخترك روستايي
سادگي زندگي در تنهايي
ساده بودن را دوست دارم ايكاش
...



راستي ياسوج از چهارماه قبل تا حالا تنها تغييرش اين بوده كه خانه‌هاي 40 سال قبل را كه سازماني هم بود سازمان زمين شهري تصرف و تخريب كرده الا آسايشگاه زندان مانند ما را
دور تا دور آسايشگاه زمين خالي شده كه چون مركز شهر هم هست كلي گران مي‌فروشندش. اين سازمان زمين شهري هم خوب مي‌داند چگونه پول در بياورد. آميدوارم پول به جيب آقايان نرود

Sunday, September 07, 2003

تصميم گرفته‌ام تغييراتي در سيستم وبلاگ نويسي خودكم پديد بياورم. اگر عمري باقي بود و دستي به قلم در آينده اين وبلاگ را به فارسي مي‌نويسم و وبلاگ ديگرم را به انگليسي. حس غريب و قريبي به من ميگويد اندكي جلوتر اتفاقات جالبي در انتظار است. اميدوارم و مطمئنم كه خير است. در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست

بگذريم! بوي غريبي در نزديكي به مشام مي‌رسد. باز هم حلوايي در راه است. شايد به خاطر نامزدي آيدين كه امروز شنيدم اينقدر حس غريبي دارم
مبارك است ان شاء ا... و
فكر مي‌كنم با اين وضعيت تو ياسوج تنهاتر از قبل باشم

دلا خو كن به تنهايي كه از تنها بلا خيزد
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل
كجا دانند حال ما سبك بالان ساحل ها
آخرين كلام‌هاي قبل از رفتن
طاقت ماندن در اين سراي به سر شد
حوصله و صبر ز اندازه به در شد
هر چه زدم ناله و فغان چه ثمر شد
اشك و تب و تاب و ناله جمله هدر شد
هر چه زدم ناله و فغان چه ثمر شد
هيچ نيامد نواي دلبر غمخوار
...
عاشق تو تا كند فراق فراموش
نوش كند دم به دم ز بادة پر جوش
آتش عشقش نگشت زين همه خاموش
ليك ز اقبال بد به ميكده اش دوش
صد غل و زنجير زد به گردن و بر دوش
محتسب مست بي حياي جفاكار
‏‏‏‏‏،،،
محتسبش مي كشد مگر زندش پي
تا نخورد مي از اين سپس به دف و ني
هر چه بنوشد به راز مي نبرد پي
گر چه بنوشيد جرعه جرعه پياپي
تلخ بخندد عكس تو بر مي
عكس تو بر مي بماند و مست تو بر دار
،،،
اي نوازي مرا و ناز كني نيز
يا مگشا روي، يا ز وصل مپرهيز
دست مكن باز، گر كني به من آويز
يا شكر از لب مريز، يا به لبم ريز
يا به برم گير تنگ، يا ز برم خيز
يا بكشم خوار و زار، يا نگهم دار
...
سلامي دوباره!
انگار برگشتن از پادگان اصل بازگشت به زندگي شده است. امروز بعدازظهر مي‌خواهم بروم ياسوج به سلامتي تا بلكه با يه دختر لر آشنا بشم و ... خوب مي‌دونيد اينه ديگه دنيا تا بوده چنين بوده
پس تا اطلاع ثانوي من مرده محسوب ميشم مگر اينكه خلافش ثابت بشه
عزت زياد
آرش