Tuesday, December 30, 2003

آدم وقتی توی شهر و دیار خودش احساس غربت بکنه
به کجا باید فرار کنه؟
یکی می گفت اینجا و قتی از خودت خسته ای
وقتی دلت می گیره
خانواده ای هست
دوستانی هستند که به آغوش آنها پناه ببری
و از خودت فرار کنی
ولی اونور آب
از خودت نمی تونی فراری بشی؟
راستش
این روزها از خودم نمی تونم فرار کنم
...


آغوشی نیست
مدهوشی نیست
دلداری نیست
یاری نیست

آغوشی کو
مدهوشی کو
دلداری کو
یاری کو

قراری نیست
کاری نیست
پناهی نیست
راهی نیست

قراری کو
کاری کو
پناهی کو
راهی کو

گفتی: زندگی خالی نیست
خدایی هست
ایمانی هست
سیبی هست
زندگی باید کرد

گفتم:پر و خالی
خدایی نیست
ایمانی نیست
سیبی نیست
زندگی باید کرد

به راستی چه خدا باشد چه نباشد
چه پناه باشد چه نباشد
زندگی جاریست

آرش
چند روز پیش این نوشته را نوشتم ولی
موقع تایپش علامات عجیبی منتشر شد
خسته از بازنویسی و تایپ
حذفش کردم
هر چند دوباره نویسی
هیچوقت اصلش نمی شه ولی خوب

ما روز شنبه کوبیدیم از شمال شرقی شهر
در اصل حاشیه شهر
آخه ما حاشیه نشین محسوب می شیم
رفتیم تا خیابان انقلاب
میدان انقلاب
مرکز شهر
که بریم بم
مثل دو تا ابله
با کیسه خواب
می دانید
انگار می خواهیم بریم
ته دنیا
جوری کوله پشتی بسته بودم
و لباس پوشیده بودم
که تو فریزر هم می تونستم بخوابم
کلی دارو و لوازم پزشکی لازم را هم تهیه کردیم
آمپول و سرنگ و باند و ...
خلاصه
جو زده و تابع احساس
حرکت برای از خودگذشتگی
یک حسین فهمیده تمام عیار
قبلا هم گفتم ما همه همینیم
دردسرتون ندم
دو تا ساده لوح
تو راه کلی وسیله اضافه کردیم
که اونجا هیچی نیست به درد می خورد
چراغ قوه و فندک هم خریدیم
باتری، قمقمه، آب معدنی و ...
رفتیم هلال احمر
گفتیم پزشکیم می خوایم بریم بم کمک
گفتند برید هفته دیگر اگر لازم بود خبرتان می کنیم
ما هم گفتیم ممنون
هفته دیگر از جو زدگی رها می شیم
دیگه عقل به احساس غلبه می کند
نیستیم
بگذریم
استفاده از امکانات و خدمات همیشه تو ایران
خارج از منطق و تابع احساسات انجام می شه
یک بار هم که ما خواستیم ابراز احساس به ملت ایران کنیم
زدن تو ذوق ما
اینه که همیشه سعی می کنیم احساساتمون را ابراز نکنیم

آرش
پرم از گریه ابرای بهار
پرم از لرزش بی وقت زمین
پرم از ریزش برگای زمان
پر از این سردی دیوانه شب
پر از این رنگ سپید
خالی از عاطفه و مهر شدم
پر و خالی
هر چی هستم
زندگی در گذر خویش
مرا با خود برد
سر اون کوه بلند
پشت اون ابر سپید
در درون خورشید
همه جا را گشتم
هیچ یافت نشد
من هنوزم در گردش
پی چیزی
آن نمی دانم چه
باز می گردم

آرش

احساس چیست؟
چند روز پیش به متن یک سخنرانی فکر می کردم
در مورد شبکه های عصبی
یادش به خیر
پروژه شبکه های عصبی
پروژه شبیه سازی مغز آدمی است
برنامه می نویسی و سلول ها را شبیه سازی می کنی
شبکه با فرمول های خاص خود کار می کند
مثل رسیدن به پایین ترین سطح انرژی
و ...
این نکات تکنیکی به درد برنامه نویسی و شبیه سازی می خورد
به کار این وبلاگ هم نمی آید
در این میانه هم قصد آموزش اصول مقدماتی یا پیشرفته شبکه های عصبی نیست
فقط
اینجا یک بحث فلسفی می تواند شکل بگیرد
آن هم اینکه مغز آدمی چگونه کار می کند
ما یک الگوی خوب و کارا را در شبکه عصبی به نام مغز شبیه سازی می کنیم
مرکزی برای تکلم می سازیم
Neural talk
مرکزی برای بینایی
و همین طور ادامه می دهیم
بعد سیستم ها را مانند مغز مرتبط می کنیم
آیا این مغز جدید با حس گرهاس لمس و بویایی و چشایی
بینایی و شنوایی
با قدرت تکلم آدمی
احساس خواهد داشت؟
آیا مرکزی برای احساس در مغز وجود دارد؟
لیمبیک مرکزی برای احساس است؟

نمی دانم
ولی شاید
احساس یک محصول جانبی مغز باشد!
یعنی مغز آدمی برای احساسات طراحی نشده است ولی
طراحی طوری است که احساس در کنار آن ایجاد شده است
و یک خطای سیستم می باشد
این بحثی جذاب برای است
باید دید که آیا سیستم های شبیه سازی شده هم احساس از خود نشان می دهند؟

آرش

زندگی لذت گاز زدن به این سیب سبز رنگ
بوییدن عطر یاس
قدم زدن تو شب برفی
زیر باران رفتن
دوست داشتن
عشق ورزیدن
در سبزه غلطیدن
خواب دیدن نیست

زندگی
غرقه شدن در لحظه اکنون است،
فردا، فردا شاید من و تو دیگر نباشیم
در نبود من و تو
گلها به همین رنگ می مانند،
درون سبزه ها دیگرانی می غلطند
شراب عشق می نوشند
زیر باران ها قدم می زنند
خواب می بینند
به دور از چشم بی رنگ و بی فروغ ما
در دوردست ها زندگی جاری می ماند و می رود
حسرت این لذت امروز به جان من و تو می ماند
بیدار شو و در آغوشم بکش

آرش
توی این شهر سر هر میدان
برای کمک به زلزله زدگان
هر بیست قدم یک چادر گذاشته اند
دیشب توی میدان تجریش
اول یک چادر وابسته به وزارت کشور بود
بعد دو تا وابسته به هلال احمر
بعد یکی وابسته به کمیته امداد امام
و ...
اتحادیه عرب چهارصد میلیون دلار کمک کرده
دولت ایران چهار صد میلیارد تومان اختصاص داده
مردم کوچه و بازار کلی کمک کردن اهم از نقدی و جنسی
ملت ترک وطن کرده و دانشجویان خارج از کشور کلی پول دادن
باز هم ...
نمی دانم این همه تکدی گری برای چی و کی انجام می شود
نظارت بر این سیستم بر عهده کیه؟
چرا کسی جلوی این بلوا و لمپنیسم کمک را نمی گیرد
ما ملت جو گرفته و احساسی کی قراره آرام بگیریم
اگر قرار است کمکی کنیم باید از مجرای مشخصی باشد
ششصد شماره حساب دادن که چی
این همه پول را می خواهند چکار کنند
فکر میکنم بعد از این زلزله خیلی ها به نوایی می رسند
باور ندارید
بنشینید و ببینید
فکر می کنم برخی آقایان خرج انتخابات خود را در آورده باشند
وقتی میگویم ما همه گدا هستیم
می گویند نگو
وقتی آدم راستش را هم می گوید کسی باور نمی کند
واقعیت تلخ این مملکت
این نیست که مردم کناره گرفته اند
مردم همیشه هستند
و همیشه مورد سوء استفاده سودجویان
آن قدر بی اعتمادی رشد کرده و ریشه گرفته
آنقدر دزدی و ... دیده ایم
که دیگر حتی به خودمان هم اعتماد نداریم
عذاب از این بزرگتر وجود ندارد
*****************************

دیروز توی خیابون اتفاقی دوستی را دیدم که عهد کرده بودم تا اوایل اسفند نبینمش
راست می گفت دنیا دنیای کوچکی شده
به اندازه یک کف دست
اونهایی که این موضوع را باور ندارند
و هنوز قرن بیست و یکم را درک نکرده اند
باید باور کنند که توی این دنیا دیگر نمی شود دوگانه زندگی کرد
من هم در این گام معلق به جلو
پر و خالی از شک و تردید
هراسان و لرزان
منتظر گذشت زمان
گوشه عزلت نشسته خاک می خورم
کسی نیست گرد این غبار را از تن خسته ام پاک کند
فردا، شاید فردا دنبال کسی بگردم
فردایی که خورشید می دمد
من هم طلوع خواهم کرد
تنها اگر .........
****************************

همه ما ایده آل هایی داریم
همه ما اسیر و وامانده در انتظار ایده آل خود هستیم
سرگشتگی و اشتباهات ما به خاطر رسیدن به ایده آل هایمان است
نمی دانیم و نمی فهمیم که رسیدن به ایده آل ها
ما را از زندگی باز می دارد
می رویم و می مانیم
در انتظار و در پی ایده آل ها و حال را از دست می دهیم
همه به فکر فرداییم و در انتظار فردا امروز را قربانی می کنیم
ایکاش فردایی نبود و نمی آمد
آنگاه قدر یک لحظه
لحظه اکنون
زیادتر می شد
بدون دغدغه فردا
عشق و سرمستی و لذت
تنها چیزهای با ارزش امروز بودند آنگاه
در میانه خیابان
در جلوی این همه چشم
می شد نازنینی را در آغوش کشید و بوسید
بدون دغدغه فردا و فرداها
افسوس
فردا در راه است و من این لحظه لحظه اکنون را
در دغدغه فردا به قتلگاه می برم
فردا! فردا لذت خواهم برد لذت خواهم چشید
فردا اگر بیاید و باشم

آرش

Monday, December 29, 2003

از نظرات شما متشکرم
چشم، سمعا و طاعتا!

بابا ما اصلا عرب بودیم
شاید در آینده ای نزدیک تو این وبلاگ سعی کنم کلمات عربی را سانسور کنم
فعلا برنامه این نیست

قرار شده من و سروش و محمد
اگر شد با هم بریم بم
یک پس لرزه عظیم
فکر کنم درصد درگذشتگان به صد در صد نزدیک بشه
عزراییل مثل اینکه بعضی ها را جا گذاشت که ما به خدمتشون برسیم!

این اعتماد به نفس و خود تحویل گیری و نوشابه باز کنی هم برای خودم شده دردسر!
آخر عزت نفس اینه!
آرش
هیچ وقت نشستن را دوست نداشتم
به قولی ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

بازار شایعات درباره بم زیاده
بعضی می گن آزمایش اتمی و ...
ملت ما به درد حماقت بدی دچار شده
همه چیز را منفی می بیند
اگر این شوری که تو مردم برای کمک به مردم زلزله زده بم هست
این انرژی بی پایان
این همه مهر و محبت
اگر این همه را تو ساختن مملکت خرج می کردن
الان ما از خدا هم دو قدم بالاتر بودیم
ولی خوب ملت اسیر احساس
فقط وقتی دچار جو زدگی می شوند
حضور دارند
ملتی که گرد مرگ روی آنها پاشیده شده بود
حالا چنان با شور به حرکت در اومده که نگو
یک روزه 20000 واحد خون معادل یازده هزار لیتر خون
این ملت اهدا کردند
می شه با این همه خون یکسال به تمام دنیا
خونرسانی کرد
ولی همین ملت وقتی از این هیجان خارج می شوند
یعنی ده بیست روز دیگر
دیگر کسی به فکر ملت بدبخت و زلزله زده بم نخواهد بود
امیدوارم هر وقت نیاز به این ملت داشتم
تو اوج احساسات و جو گرفتگی به اینها برخورد کنم
اونوقت از جان هم می گذرند
ولی ...

می دانید از برکات زلزله این بود که دیروز و پریروز
برای عبور آمبولانسها
خیابان ولیعصر خلوت بود
نمی دانستم ملت ایران اینقدر فهیم هستند
نمی دانم این جو گرفتگی و بحران احساسی
یک شبه از این ملت
ملت کوچه و بازار
که تا دیروز خودخواهی و غرورشون
باعث ترافیک عظیم شهری بود
و کسی به کسی راه نمی داد
یک ملت فهیم و از خود گذشته ساخته
اگر می شد این فهم و شور را حفظ کرد اونوقت
می شد به ماه رسیدحتی پیاده.

آرش

Sunday, December 28, 2003

گاهی کلی می نویسم
وقتی منتشر میکنم
مشتی علامت مسخره تصویر می شود
مجبورم حذفش کنم و حال دوباره نوشتن نیست
ولی ما را به بم نفرستادند
گفتند هفته دیگر تشریف بیاورید
ما هم هر چه تهیه کرده بودیم
شامل گاز و باند و پنبه و بتادین و آمپول و سرنگ
فرستادیم
امید که به دست اهلش برسد
*************************
دیروز موقع خداحافظی برای رفتن به بم
مادرم گفت باید مواظب بود
پس لرزه ها بیش تر آدم می کشند
خلاصه صحبت به حلوا و پختن حلوا برایم ختم شد
من هم گفتم وقتی نیستم
نمی خواهم دیگران حلوا بخورند
اگر حلوا می دهید الان بیاورید ما هم شریک باشیم فاتحه هم می فرستیم
آرمین گفت یعنی خودمان هم نخوریم
گفتم به شرطی که گریه نکنید حلوا بخورید
کامتان از نبودنم شیرین شود
گفتند چقدر خودش را تحویل می گیرد
کی برای تو گریه می کند
گفتم اگر خوب بود خدا هم داشت

آرش

Saturday, December 27, 2003

ارگ بم هم نابود شد
ورق دیگری از تاریخ این مرز و بوم ناپدید
غم این خفته چند اشک در چشم ترم می شکند.

بگذریم
من دارم می رم بم کمک به ملت بدبخت
وقتی شنیدم ارگ بم نابود شده تصمیم گرفتم برم
درس و امتحان تخصص فعلا تا اطلاع ثانوی تعطیل
این ملت بدبخت نیاز به افرادی مثل من داره
و این بزرگترین بدبختی این ملت بیچاره است
چرا که همیشه نیازمند آدم های بی مقدار و بی همتی مثل من و امثال من هست
و این نیازمندی به آدم های ذلیل جلوی پیشرفتش را سد می کند
تا اطلاع ثانوی در دسترس نیستم
فکر نکنم اونجا موبایل آنتن بده
بدبخت ملت
بیچاره من که باید چند سالی از دیدن بیچارگی مردمم پیر بشم
عهد کرده بودم از هر چیزی که از من انرژی بدزدد دوری کنم
ولی گاهی زندگی آدم را به دهان شیر می فرستد

آرش
هر چی سنگه واسه پای لنگه
...
این زلزله لعنتی کلی آدم بدبخت رو آواره کرده
داشتم می رفتم که با سروش برم بم ولی بعدش فکر کردم ولش کن
آدم بهتره گاهی احساساتش رو کنترل کنه
کمی هم ما سنگ بشیم بد نیست
وقتی تهران زلزله بیاد دیدنی می شه
فکر کنم بزرگتر از هر جنگی کشته بده
یه فکری باید کرد
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد

آرش

Wednesday, December 24, 2003

هوای رسیدن
نشستن تو اتوبوس را راحت می کند
و شوق بازگشت به خانه
تحملم را برای سرمای زمستان بیشتر
تقدیرساز آدمیان سرنوشت مرا با سفر گره زده است
و این مسافر همیشه
آیینه ای شده از جاده ها
تهران رسیدن
آغازی است برای حرکتی دیگر
کرمانشاه
دوباره تهران
و یاسوج
این آخر دنیای من
هنوز به محیطش عادت نکردم
و امیدوارم نکنم
عادت
این بدترین فاجعه شکل پذیر انسانی
هنوزم در من ریشه ندوانده است
هنوز چموشم و خموش
کناره گرفته و در میانه
چیزی از چربی شکمم باقی نمانده
کمی درس خواندن
کمی هم نخوردن
لاغری به بار نشانده.
دیشب برای تفنن سینما بودم
فیلم قشنگی بود
فیلم شبهای روشن
خوش ساخت و خوش دکور
حرف برای گفتن داشت
برایم شخصیت اول داستان جالب بود
می شناختمش
یک جورایی خود من بود
عزیزی در کنارم بود
هر چند خسته از بی خوابی ها
همچنان زیبا و ناز و دوست داشتنی
سر پایان داستان شرط بستیم
یعتی هر کدام آن چیزی را که فکر می کردیم باید پایان باشد
مطرح کردیم
هر چند پایان داستان دوست عزیزم رمانتیک تر بود و خوش عاقبت تر
ولی خوب من درست حدس زدم
تراژدی فیلم قشنگ بود
اگر دستتون رسید حتما این فیلم را ببینید
واقعیت این که از درست حدس زدنم خوشحال شدم
طوری که تراژدی را فراموش کردم
حالا هم که فکر می کنم
زیاد ناراحت نیستم
چرا که زندگی در همین غم ها زیبایی و معنی پیدا می کند
اگر همیشه بر وفق مراد بگردد
آدم قدر لحظات را فراموش می کند
زیبایی دوست داشتن ها در همین نرسیدن ها و یا دیر رسیدن هاست
اگر تمامی لیلی های زمین تحویل مجنون ها می شدند
این همه قصه و ادبیات و شعر و ... ساخته نمی شد

آرش

Wednesday, December 10, 2003

می دونید، قدم زدن رو دوست دارم
حس آرامشی که به آدم می ده بی نظیره
دیشب رفتم قدم زنی
دو ساعتی چرخیدم
خوشحال و رها
دوست داشتن دیگران حس خوبیه
خودخواهی هم خوبه
جنگ این دو بزرگترین جنگ درونی من
دوست داشتن دیگران یعنی دورشون کن تا زندگی کنن
خودخواهی یعنی اسیر خودت نگهشون دار
خودخواهیم بهم فشار می آورد ولی
دوست داشتنم می گفت که خیره
نمی دانم، من همیشه فکر می کنم
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
اینه که با این خیره خودم را شاید گول می زنم
ولی خوشحالم
احساس رهایی و تنفس می کنم
یک مسافرت لازم دارم
یاسوج باید برم و این آخر فاجعه است
با این اوصاف
یک دنیا آرزوی موفقیت و شادی و مبارکی
پیروزی و بهروزی و سعادت بدرقه راهت

آرش

Tuesday, December 09, 2003

مدتهاست، با داشتن يک حلقه به دستم، که شايد خيلی هم دوستش ندارم، به در باغ تنهاييم
علامتی به عنوان ورود ممنوع نصب کرده ام ولی هر از چندگاهی از پس ديوارهای پوسيده اين قلعه
کسی سرکی به داخل می کشه و اونوقت اول دردسرهای اين تنهاست. يک مزاحم تلفنی جديد پيدا کردم
که جالبه چون موبايلم را ندارد و مجبور شده به خانه زنگ بزند. نمی دانم کيه و از کجا پيداش شده ولی
هر کی که هست يک مشکل کوچولو را به يدک می کشه، وقتی داره وارد می شه و وقتی اومده سراغ من
که اصلا حال و حوصله اضافه شدن کسی رو دور و برم ندارم، تازه دارم خانه تکانی می کنم و کلی از دوستان
را خواسته يا ناخواسته کنار می گذارم. اینجا انرژی و وقت کم دارم و دارم دو موتوره کار می کنم و درس می خوانم
وقتی هم برای کسی ندارم. راستش را بخواهيد به دليل کلی بی نظمی دچار چنان وضعيتی هستم که میيان کارهام دارم دست و پا می زنم
همين دوستان فعلی برای يک عمرم کافی هستند هر چند لازم نمی باشند. شرط لازم و کافی برای زندگی داشتن ضربان قلب، فعاليت مغزی و نفس کشیدن هستند که هنوز از اون ها
بهره می برم، مابقی يا لازمند يا کافی و هيچکدام هر دو خاصيت را ندارند.

آرش

Monday, December 08, 2003

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان مي كشد پارو زنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه خانه هايي بر فرازش اشك اخترها
وحشت زندان و برق حلقة زنجير داستانهايي زلطف ايزد يكتا!
سينة سرد زمين و لكه هاي گور هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ جاده اي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي تور نه جوابي از وراي اين در بسته
آه آيا ناله ام ره مي برد در تو تا زني بر سنگ، جام خودپرستي را
يك زمان با من نشيني، با من خاكي از لب شعرم بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز شعله سان سرمي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم اما تا من اينجا بنده، تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من، سرگذشتي نيست كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من؟ زاده يك شام لذتبار ناشناسي پيش مي راند در اين راهم
روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد من به دنيا آمدم، بي آنكه خود خواهم
كي رهايم كرده اي، تا با دو چشم باز برگزينم قالبي خود از براي خويش؟
تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن كي، آشنا بوديم ما با هم؟ من به دنيا آمدم بي آنكه من باشم
روزها رفتند و در چشمم سياهي ريخت ظلمت شبهاي كور دير پاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
كودكي همچون پرستوهاي رنگين بال رو به سوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم به خود جنبيد ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز مي نشستم در كنار چشمه ها سرمست
مي شكستم شاخه هاي راز را، اما از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشتها مي رفت من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم چيستم من؟ از كجا آغاز مي يابم؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم از كدامين آسمان راز مي تابم؟
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش؟ دانه انديشه را در من كه افشاندست؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور؟ يا بدامانم كسي اين چنگ را بنشاندست؟
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم باز آيا قدرت انديشه ام مي بود؟
باز آيا مي توانستم كه ره يابم در معماهاي اين دنياي راز آلود؟
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز سر نهادم در رهي تاريك و پيچاپيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و دانستم پاي تا سر هيچ هستم هيچ هستم هيچ
سايه افكندي بر آن "پايان" و در دستت ريسماني بود و آنسويش به گردنها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي آتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خويش را در آيينه اي ديدم تهي از خويش هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت گاه نقش ديدگان خود پرست تو
گوسپندي در ميان گله سرگردان آنكه چوپانست، ره بر گرگ بگشوده!
آنكه چوپانست، خود سرمست از اين بازي مي زده، در گوشه اي آرام آسوده
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را عاصيش كردي و او را سوي ما راندي
اين تو بودي، اين تو بودي، كز يكي شعله ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي
مهلتش دادي كه تا دنيا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش بوسه گردد بر لباني كز عطش سوزد
هر چه زيبا بود، بيرحمانه بخشيديش شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
عطر گلها شد به روي دشتها پاشيد رنگ دنيا شد، فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آنچنان در جان ميخواران خروش افكند تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد لرزه شد، بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مهرويان نمايان كرد عكس ساقي شد، به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شبهاي ظلماني هادي گم كرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد برق چشمانش، چراغ رهنوردان شد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش در ره زيبا پرستانش رها كردي
آنگه از فريادهاي خشم و قهر خويش گنبد ميناي ما را پر صدا كردي
چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان سرگذشت تيره قوم ثمود تو
خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه چون گياهي خشك كرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد سوختيشان، سوختي با برق سوزاني
واي از اين بازي از اين بازي دردآلود از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي؟
رشته تسبيح و در دست تو مي چرخيم گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي
چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد با "خطا" اين لفظ مبهم آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود هيچ شيطاني را به ما مهري و راهي بود؟
هيچ در اين روح طغيان كرده عاصي زو نشاني بود، يا آواي پايي بود؟
تو من و ما را پياپي مي كشي در گور تا بگويي، مي تواني اين چنين باشي
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم بر سر ما پتك سرد آهنين باشي
چيست اين شيطان از درگاه ها رانده؟ در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيكر سوزنده اش دستي عطر لذت هاي دنيا را بيفشانده
چيست او؟ جز آنچه تو مي خواستي باشد تيره روحي، تيره جاني، تيره بنياني
تيره لبخندب بر آن لبهاي بي لبخند تيره آغازي خدا! يا تيره پاياني
ميل او كي مايه اين هستي تلخست؟ راي او را كي از او، در كار پرسيدي
گر رهايش كرده بودي تا به خود باشد هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي
اي بسا شبها كه در خواب من آمد او چشمهايش، چشمه هاي اشك و خون بودند
سخت مي ناليد و مي ديدم كه بر لبهاش ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلوده رسوا گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيكرش رنگ پليدي بود و او گريان قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد
اي بسا شبها كه با من گفتگو مي كرد گوش من گويي هنوز از ناله لبريزست
- تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود تف بر اين هستي كه اينسان نفرت انگيزست
خالق من او، و او هر دم به گوش خلق از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم؟
من اگر شيطان مكارم گناهم چيست؟ او نمي خواهد كه من چيزي جز اين باشم
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت دام صيادي به دستم داد و رامم كرد
تا هزاران طعمه در دام افكنم، ناگاه عالمي را پر خروش از بانگ نامم كرد
دوزخش در آرزوي طعمه اي مي سوخت منتظر بر پا، ملك هاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود تشنه قربانيان بي حساب او
ميوه تلخ درخت وحشي "زقوم" همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته نازده كس را شرار تازه اي در دل
دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد او به من رسم فريب خلق را آموخت
من چه هستم؟ خود سيه روزي كه بر پايش بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه ما را، او گزيده، نيك سنجيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه راه، راهي نيست، تا راهي به او جوييم
تا به كي در جستجوي راه مي كوشيد؟ راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم!
اي مريدان من، اي نفرين او بر ما اي مريدان من، اي فرياد ما، از او
اي همه بيداد او، بيداد او بر ما اي سراپا خنده هاي شاد ما از او
ما نه درياييم تا خود موج خود گرديم ما نه طوفانيم تا خود خشم خود باشيم
ما كه از چشمان او بيهوده افتاديم از چه مي كوشيم تا خود چشم خود باشيم
ما نه آغوشيم تا از خويشتن سوزيم ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه "ما" هستيم تا بر ما گنه باشد ما نه "او" هستيم تا از خويشتن ترسيم
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد
اي مريدان من اي گمگشتگان راه من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او كوشيد تا خوابم كند اما منكه شيطانم درغا سخت بيدارم
- اي بسا شبها كه من با او در آن ظلمت اشك باريدم پياپي اشك باريدم
اي بسا شبها كه من لبهاي شيطان را چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم
اي بسا شبها كه بر آن چهره پر چين دست هايم با نوازشها فرود آمد
اي بسا شبها كه تا آواي او بر خاست زانوانم بي تامل در سجود آمد
اي بسا شبها كه او از آن رداي سرخ آرزو مي كرد تا يكدم برون باشد
آرزو مي كرد تا روح صفا گردد ني، خداي نيمي از دنياي دون باشد
بارالها حاصل اين خود پرستي چيست؟ "ما كه خود افتادگان زار مسكينيم"
ما كه جز نقش تو در هر كار و هر پندار نقش دستي، نقش جادويي، نمي بينيم
ساختي دنياي خاكي را و مي داني پاي تا سر جز سرابي جز فريبي نيست
ما عروسك ها و دستان تو در بازي كفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست
شكر گفتي گفتنت، شكر ترا گفتيم ليك ديگر تا به كي شكر ترا گوييم
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان در كجا هستي، كجا؟ تا در تو ره جوييم
ما كه چون مومي به دستت شكل مي گيريم پس دگر افسانه روز قيامت چيست؟
پس چرا در كام دوزخ سخت مي سوزيم؟ اين عذاب تلخ و اين رنج و ندامت چيست؟
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان سر به سر آتش سراپا ناله هاي درد
بس غل و زنجيرهاي تفته بر پاها از غبار جسمها خيزنده دودي سرد
خشك و تر با هم ميان شعله ها در سوز خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بي دل و ميخواره سرمست ساقي روشنگر و پير سماواتي
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان باز آنجا دوزخي در انتظار ماست؟
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل هر زمان گويد كه در هر كار يار ماست!
ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي آنكه از بخت سياهش نام شيطان بود
آنكه در كار تو و عدل تو حيران بود هر چه او مي گفت دانستم نه جز آن بود
اين منم آن بنده عاصي كه نامم را دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من واي بر عصيان و طغيانم گر بگويم يا نگويم جاي من آنجاست
باز در روز قيامت بر من ناچيز خرده مي گيري كه روزي كفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را تا بگويي سركش و تاريك خو بودم
كفه يي لبريز از بار گناه من كفه ديگر چه؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز؟ ميل دل، يا سنگ هاي تيره صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگيز روي در روي تو از خود گفتگو كردن
آبرويي را كه هر دم ميبري از خلق در ترازوي تو ناگه جستجو كردن
در كتابي يا كه خوابي خود نمي دانم نقشي از آن بارگاه كبريا ديدم
تو به كار داوري مشغول و صد افسوس در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم
خشم كن اما ز فردايم مپرهيزان من كه فردا خاك خواهم شد چه پرهيزي
خوب مي دانم سرانجامم چه خواهد بود تو گرسنه من خدايا صيد ناچيزي
تو گرسنه، دوزخ آنجا كام بگشوده مارهاي زهرآگين تك درختانش
از دم آنها فضاها تيره و مسموم آب چركيني شراب تلخ و سوزانش
در پس ديوارهايي سخت پابرجا "هاويه" آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فراگيرد جسم هاي خاكي و بي حاصل ما را
كاش هستي را به ما هرگز نمي دادي يا چو دادي هستي ما هستي ما بود
مي چشيديم اين شراب ارغواني را نيستي، آنگه خمار مستي ما بود
سال ها ما آدمك ها بندگان تو با هزاران نغمه ساز تو رقصيديم
عاقبت هم زآتش خشم تو مي سوزيم معني عدل ترا هم خوب فهميديم
تا ترا ما تيره روزان دادگر خوانيم چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي، ز هستي ها حذر كردند سال ها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا جامي از مي، چهره اي زان حوريان ديدند
هم شكستي ساغر امروزهاشان را هم به فرداهايشان با كينه خنديدي
گور خود گشتند واي باران رحمتها! قرنها بگذشت و بر آنان نباريدي
از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون در بهشتت جويها از مي روان باشد
هديه پرهيزكاران عاقبت آنجا حوريي از حوريان آسمان باشد
مي فريبي هر نفس ما را به افسوني مي كشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهي هاي اين زندان مي افروزي گاه از باغ بهشتت شمع رويايي
ما اگر در اين جهان بي در و پيكر خويش را در ساغري سوزان رها كرديم
بارالها باز هم دست تو در كارست از چه مي گويي كه كاري ناروا كرديم؟
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي زآن خوبان باد بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
حافظ آن پيري كه دريا بود و دنيا بود بر جوي بفروخت اين باغ بهشتي را
من كه باشم تا به جامي نگذرم از آن تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را
چيست اين افسانه رنگين عطر آلود؟ چيست اين روياي جادوبار سحرآميز؟
كيستند اين حوريان اين خوشه هاي نور؟ جامه هاشان از حرير نازك پرهيز
كوزه ها بر دست و بر آن ساق هاي نرم لرزش موج خيال انگيز دامان ها
مي خرامند از دري بر درگهي آرام سينه هاشان خفته در آغوش مرجان ها
آب ها پاكيزه تر از قطره هاي اشك نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها، چون دانه هاي روش ياقوت گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده
سبز خطاني سراپا لطف و زيبايي ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها گاه بر آنان! گهي بر حوريان مايل
قصرها ديواره هايش مرمر مواج تخت ها بر پايه هايش دانه الماس
پرده ها چون بال هايي از حرير سبز از فضاها مي تراود عطر تند ياس
ما در اينجا خاك پاي باده و معشوق ناممان مي خوارگان رانده رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي مومنان بي گناه پارسا خو را
آن گناه تلخ و سوزاني كه در راهش جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت در بهشتت بارالها خود ثوابي بود
هر چه داريم از تو داريم اي كه خود گفتي مهر من دريا و خشمم همچو توفانست
هر كه را من خواهم او را تيره دل سازم هر كه را من برگزينم پاكدامانست
پس دگر ما را چه حاصل زين عبث كوشش تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني، يا بخواني، ميل، ميل تست ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو تو چه هستي؟ جز دو دست گرم در بازي
ديگران در كار گل مشغول و تو در گل مي دمي تا بنده سرگشته اي سازي
تو چه هستي؟ اي همه هستي ما از تو جز يكي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت مي فشاريمان گاه مي آيي و مي خندي به روي ما
تو چه هستي؟ بنده نام و جلال خويش ديده در آيينه دنيا جمال خويش
هر دم اين آيينه را گردانده تا بهتر بنگري در جلوه هاي بي زوال خويش
برق چشمان سرابي رنگ نيرنگي شيره شبهاي شومي ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي، كز خشم تشنه سرخي خوني، دشمن نوري
خود پرستي تو خدايا خود پرستي تو كفر مي گويم، تو خوارم كن، تو خاكم كن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما گر خدايي در دلم بنشين و پاكم كن
لحظه اي بگذر زما بگذار خود باشيم بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزيم
بعد از آن يا اشك يا لبخند يا فرياد فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم

فروغ فرخزاد بندگي از مجموعه عصيان

مدتها طول كشيد تا تايپش كنم. شما هم كلي طول مي كشه تا اين نوشته را بخوانيد. جالبه! كفرگويي فروغ به فكرم مي اندازد. واقعا فلسفه وجود شيطان چيه! نمي دانم فرصت فكر كردنش را هم الان ندارم. خيلي چيزها هست كه تو زندگي ياد مي گيريم چشم بر آنها ببنديم.

آرش

Friday, December 05, 2003

بعضي آدما
اول گند مي زنن
بعد مي خوان ماله بكشن
دروغ مي گن
دلم مي خواد
خفشون كنم
آخه بابا جان
دروغ گفتنتون
از گند اولتون
خيلي بدتره
چرا نمي فهميد
مرد باشيد راست بگيد
حداقل آدم تكليفشو باهاتون مي دونه
با شما هم ندونه با خودش مي دونه
ما خودمون يك عمر
اين كاره بوديم
راست و دروغ سرهم كرديم تحويل ملت داديم
حالا سر پيري شماها مي خواهيد ما رو رنگ كنيد
بابا ما خودمون زغاليم
بالاتر از سياهي هم رنگي نيست
همين

پدربزرگ مادرم
بهش مي گفتيم حاجي آقا
از معدود مردهاي اطرافم بود
كه يكبار شماره شمار عمرش صفر شد و از نو يك بيست سالي براش انداخت
همه مي گفتن عزراييل يادش رفته حاجي هم هست
منم همينجوري مي شناختمش
يك بار بهم گفت
تو زندگي با كسي دوستي كن كه تو دشمني ثابت قدم باشه
شايد به خاطر همين گفته حاجي آقاست
كه من تا خوبم خوبم
واي به روزي كه با يكي بد بشم
بيچاره تو ذهنم نيست مي شه
اخطار
لطفا فاصله ايمني را از اين زنجيري رعايت كنيد تا نيست نشويد

كمي آروم شدم ولي جاش به اين راحتي خوب نمي شه

آرش
مجبور شدم دو تا از پست هاي قديمي را به علت غلط املايي و انشايي و معنايي
ويرايش كنم
هر چند كه قرار نبود از خودسانسوري خبري در اين وبلاگ باشد
ولي خوب گاهي پيش مي آيد
سال ها بعد خواندن اين همه بي سر و ساماني كلي برايم لذت بخش خواهد بود
كما اينكه وقتي بعضي از نوشته هاي قديمي را اينجا منتشر مي كنم لذت مي برم

امشب چه سرشارم از احساس
مي توانم تمام زمين را حس كنم
و آسمان را فرياد بزنم
همين يك امشب
براي زندگيم كافي است
آيا براي بودن
دليلي بيش از اين يك شب لازم است؟

آرش
خيس آبم
موش آب كشيده به تمام معني
نه من يه بغل آبم كه به آرش آغشته شده
وقتي آدم قرار مي گذارد با يه مشت آدم
و كسي پيداش نمي شه
زير بارون منتظرشون مي موني و باز كسي نمي آد
تلفن همراهشون جواب نمي دن
اونوقت
تنها تو برف و بارون
از سينه كش كوه بالا مي ره
لباس ضد آب هم كه برنداشتي
كه مثلا وقتي گرمت شد بارت سنگين نشه
پارسال با آستين حلقه اي تو برف بالا مي رفتم
امسال آستين كوتاه پوشيدم
اول كار وقتي تو سرما وايستي و خيس شي
حتي اگر تا قله هم بدوي
باز سردته
هنوز مغز استخونم سرده
اعصابم از بعضي دوستان نابود
آخرين باري بود كه با محمد قرار مي گذاشتم
آدم با طناب آدمهاي تنبل و گشاد
نبايد داخل چاه بشود
همون كار سايت رو بهش سپردم براي يك عمرم بسه
بگذريم
دست سروش درد نكند كه پيغام داد نمي آد
مي دونستم
آدم بعد از عروسي پسر خالش كه كوه نمي ره
بهش گفته بودم
به هرحال
زير برف و بارون
كلي خوش گذشت جاي همگي خالي
همقدم و همنورد عزيزم
برادر خوبم آرمان
همپاي من اومد
اونم خيس آب شد به خاطر من
الان فرستادمش دوش آب گرم بگيره
بعد از اومدنش خودم دوش مي گيرم
بعضي آدما راحت
احترام و اعتمادي را كه به دست مي آورند
از دست مي دهند
به ثمني بخس و ارزون
به قيمت كمي بيشتر خوابيدن

تو كوه همش اين آهنگ سر زبونم بود!
تو يه تاك قد كشيده
پا گرفتي روي سينم
واسه پا گرفتن تو
عمريه كه من زمينم
...
آرش

Thursday, December 04, 2003

اندر حكايت ما طبيبان!
ملك الموت رفت پيش خدا
گفت سبحان ربي الاعلي
يك طبيبي است در فلان كوچه
من يكي قبض و او كند صد تا
يا بفرما كه جان او گيرم
يا مرا كار ديگري فرما!

آدرس فلان كوچه رو دوستان از ياسوج ميدن
ولي خوب مابقي دوستان در سرتاسر مملكت پخش و پراكنده اند.

تو گل سرخ مني
تو گل ياس مني
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاك تري
تو بهاري
نه، بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد.

حميد مصدق.

آرش
آسمان ابري بود
ماه ناپيدا
دلم به پهناي تمام ابرهاي باران زا
از بارش اشكي قديمي بي تاب بود
باد مي وزيد
عطر گل هاي بهاري
شكوفه هاي تازه بهارنارنج
بوي سبز علفزار
و كورسوي چراغ همسايه
باد مي وزيد
چراغ همسايه را كشت
ابرها را پراكند
ماه من طلوع كرد
رخوت و سردي شب بهاري
نمناكي سبزه
هم آغوشي من با خاك
حضور ماه
و سكوت شب
برايم شراب بياور نازنين

آرش
ناشناس آشنا خوب مي نويسي
ولي غمگيني
دوست ندارم كسي دور و برم غمگين باشد
من هيچوقت غمگين نمي شوم
بي تفاوت شده ام
هرزه گياهي كه در ميان گندمزار روييده
درد بي دردي به جانم كرده عادت
از خواندن اشعارت حس منفي مي گيرم
يادت باشد

دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
به مي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
...

آرش
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت
به دین ما حرام آمد کرانه
به موج آویز و ازساحل بپرهیز
همه دریاست ما را آشیانه
{شاعر برای من ناشناس}

آرش

Wednesday, December 03, 2003

ببینم کسی اونجا حافظه اضافی نداره! اگر خدات تومانم هم باشه خریداریم
با این حجم مطالب اطفال و زنان و داخلی و جراحی بدون در نظر گرفتن مابقی
نیاز به تجدید و افزایش
رم و هارددیسک پیدا کردم
اگر مجبور نباشم
سی پی یو و مادربرد را هم عوض کنم
بابا به چه زبانی بگم
من هنوز هیچی نخونده قاط زدم
داخلی رفته تو اعصاب
زنان و اطفال و جراحی هم مخلوط شدن
ارتوپدی، ارولوژی، و ...
را هم لطفا فراموش کنید

آرش
قصد از این وبلاگ نه مشاعره بوده و نه معاشقه
این وبلاگ را به دستور دوستی درست کردم تا با نوشتن کلماتی از زنده بودنم آگاه باشد
همین
ولی ناشناس گرانقدر
هر چند که ناشناس ها را به این وبلاگ راهی نیست
با این گفته جبران خلیل جبران که اگر عشق در یک لحظه به وجود نیاید در طی سال ها و یا حتی نسلها حاصل نخواهد شد مخالفم
قرار نیست هرچه دیگران گفته اند درست باشد و قابل ارایه
جبران خلیل جبران نویسنده خوبی بود
ولی قرار نیست هر چه نوشت مقبول همگان شود و وحی منزل
بگذریم
من اعتقاد دارم عشقی که در یک لحظه حاصل می شود در یک لحظه به تنفر تبدیل می شود و یا به بی تفاوتی می انجامد
کسی که در یک لحظه همه چیز را می بازد دارای بی ثباتی در شخصیت است
و چیزی جز این برایش متصور نیست
انسانی که ثبات روح و اندیشه و شخصیت دارد و شکل گرفته است
در نهایت احساس دارای عقل است
و در نهایت عاقلی احساس دارد
در نتیجه همین ثبات است که هیچگاه در یک لحظه دل نمی بازد
به دور و برم که می نگرم
پر است از عشق های لحظه ای
که هر کدام سرانجامی جز نفرت به بار نیاورده است
ایکاش همین عاشقان و دلباختگان کمی عزت نفس و بزرگ منشی هم در کنار احساس داشتند
آنگاه پس از جدایی حداقل داستان سرایی کمتری داشتند
و معشوق اسبق خود را از برج عاج به حضیض ذلت و رذالت نمی نشاندند
من هنوز عشقی را که با مرور زمان رنگ عقل و منطق به خود گرفته ترجیح می دهم

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند!
*****************
طلوع کن
طلوع کن
ترا می شناسم
خانه ات جایی هست
پشت آن کوه بلند
در پس ابر سپید
در ته رود زلال
تو به مرغان مهاجر مانی
که هر از گاهی چند
در پی رنگ عوض کردن این پیر زمان
دل به دنیای نویی خواهد داد
طلوع کن
طلوع کن
من آن تشنه مرد زمینم
که با نور تو گرمی ام را بگیرم
تو آن چشمه ای
گرم جوشان پر از مهر
که با خون خود
این مهر گیاه را
به بالا بلندای ایمان رسانی
طلوع کن
طلوع کن
...
*****************
به عزیز بزرگواری که بسیار به این بنده حقیر لطف دارد
قول داده بودم ننویسم و به جای نوشتن
برای تخلیه روانی
از درد و تالماتم برایش بگویم
لازم است اینجا عذرخواهی کنم
گاهی انسان قولی را که نه در مستی و دیوانگی
که در نهایت عقل داده است
در نهایت عقل نیز زیر پا می گذارد
و این همان اصل دوگانگی زندگی است
این نوشتن هم
بیماری روحی بزرگی است
که هر چه سعی می کنم
از آن رهایی یابم
نا ممکن می نماید
ننوشتن
از درس خواندن و از آب کردن چربی های شکم
بسیار سخت تره

آرش
اينجا هنوز تعطيله
منم تعطيلم

آرش
This is me in military clothing
هم دهنم كج شده
هم اينكه مثل اينكه آخر سر بايد برم استخدام سپاه بشم
نظر شما چيه؟
شايد ما هم تو جنگ با آمريكا شهيد شديم
برادران و خواهران گرامي
از صدقه سرمون
فوق ليسانس قبول شدن
يا امتحان رزيدنتي
يك رشته لوكس پذيرفته شدن

آرش

دل روشني دارم اي عشق
صدايم كن از هر كجا مي تواني
صدا كن مرا از صدف هاي سرشار باران
صدا كن مرا از گلوگاه سبز شكفتن
صدايم كن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازي است؟
بگو با كدامين نفس مي توان تا كبوتر سفر كرد؟
بگو با كدامين افق مي توان تا شقايق خطر كرد؟
مرا مي شناسي تو اي عشق
من از آشنايان احساس آبم
و همسايه ام مهرباني است
و طوفان يك گل مرا زير و رو كرد
پرم از عبور پرستو
صداي صنوبر
سلام سپيدار
پرم از شكيب و شكوه درختان
دل من گره گير چشم نجيب گياهست
صداي نفس هاي سبزينه را مي شناسم
و نجواي شبنم
مرا مي برد تا افق هاي باز بشارت
مرا مي شناسي تو اي عشق
كه در من گره خورده احساس رويش
گره خورده ام من به پرهاي پرواز
گره خورده ام من به معناي فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
كه مي آيد از سمت سبز عدالت
دل تشنه اي دارم اي عشق
صدايم كن از بارش بيد مجنون
صدايم كن از ذهن زاينده ابر
مرا زنده كن زير آوار باران
مرا تازه كن در نفس هاي بار آور برگ
مرا خنده كن بر لباني كه شب را نگفتند
مرا آشنا كن به گلهاي شوقي
كه اين سو شكستند و آنسو شكفتند
دل نورسي دارم اي عشق
مرا پل بزن تا نسيم نوازش
مرا پل بزن تا تكاپوي خورشيد
مرا پل بزن تا ظهور {خودم
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهاي بارآور باغ
دل عاشقي دارم اي عشق
صدايم كن از صبر سجاده شب
صدايم كن از سمت بيداري كوه
صدايم كن از اوج يك{شيهه} بر قله صبح
صدايم كن از صبح يك مرد بر مركب نور
صدايم كن از نور يك فتح بر شانه شهر
ترا مي شناسم من اي عشق
شبي عطر گام تو در كوچه پيچيد
من از شعر پيراهني بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در كوچه عطر تو پر بود
و در كوچه باران چه يكريز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران
كسي در نگاهم نفس زد
و سر تا سر شب پر از جستجوي تو بودم
و سر تا سر روز پر از جستجوي تو هستم
صدايم كن اي عشق
صدايم كن از پشت اين جستجوي هميشه

محمدرضا عبدالملكيان
خيلي بده كه بعد از تنها پنج سال ناقابل خط خودم رو هم نمي تونم بخونم! من عوض شدم دنيا عوض شده.
آرش
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه درد است
ناشناس عزیز
وقتي كه من عاشق ميشم
دنيا برام رنگ ديگه است
صبح خروسخونش برام
انگار يه آهنگ ديگه است
وقتي كه من عاشق ميشم
ترانه هام عاشقترن
گل وازه هاي شعر من
رنگ گلهارو مي برن.
من یک بار عاشق شدن را شاید تجربه کرده باشم
یادم هست دوست گرانقدری به من گفت
تو دوست خوبی هستی
در جوابش گفتم شاید و لی من تو را دوست خود نمی دانم
چرا که رسیدن به مقام کبریایی دوست کاریست بس دشوار
دوستی مقامی است که تعهد می آورد
و تعهد باعث می شود
آدمی تا آخر عمر دیگری را بر خود ترجیح دهد
عشق! مقامی است بسیار بالاتر از دوستی
من فکر می کنم وقتی که من عاشق شوم
رنگ دنیا رنگ نیستی خواهد بود
عاشق از تمام وجود خود می گذرد
دیگر نیست
به همین خاطر تصمیم دارم سعی کنم عاشق نشوم
و وقتی عاشق شدم مطمئن هستم
جانم را هم خواهم داد
فعلا که به این مقام نرسیده ایم
خدا کند وقتی رسیدیم
عاشق آدم با انصافی شویم
همین

آرش

Monday, December 01, 2003

اگر ماه بودم
سراغ تو را از خدا مي گرفتم
اگر سنگ بودم
به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي
به صد ناز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
وگر سنگ بودي
به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي مرا مي شكستي

فريدون مشيري

اين شعر را يك نفر ناشناس برايم نوشته است
جالب است تازگي ها خوانندگان اين وبلاگ زياد مي شوند
ناشناس بودن و ماندن اين خوانندگان هم ترسناك است و هم مهيج
بگذريم
شعري ديگر براي جوابي ديگر

زير اين گنبد نيلي زير اين چرخ كبود
توي يك صحراي دور يه برج پير و كهنه بود
يه روزي زير هجوم وحشي بارون و باد
از افق كبوتري تا برج كهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگي شد
مهربوني اش مرهم شكستگي شد
ام اين حادثه برج و كبوتر
مثل يك فاجعه دلبستگي شد
اول قصه مونو تو ميدوني تو ميدونستي
من نميتونم برم تو ميتوني تو ميتونستي
باد و بارون كه تموم شد اون پرنده پر كشيد
التماس و اشتياق و ته چشم برج نديد
عمر بارون عمر خوشبختي برج كهنه بود
بعد از اون حتي تو خواب هم اون پرنده رو نديد
اي پرنده من اي مسافر من
من همون پوسيده تنها نشينم
هجرت تو هرچي بود معراج تو بود
اما من اسير مرداب زمينم
راز پرواز و فقط تو ميدوني تو ميدونستي
من نمي تونم برم تو ميتوني تو ميتونستي

مثل اينكه شعر همين بود
اگر نقصي داره ببخشيد من اينجوري يادم اومد
آهنگ برج و كبوتر ابي يك چيزي تو همين مايه ها بود
نمي دونم چرا الان تو اين وضعيت يادم اومد
بگذريم
درس خوندن سخت ترين كار دنياست
با پيري منافات داره با خرفتي بيشتر
من هم پيرمردم هم خرفت شدم
يادش بخير
فروغ هميشه گير مي داد به تكه كلام هاي من
هميشه مي گفتم درست مي شه
اونم هميشه بهم مي گفت جوجه
با اين سن كمت مثل پيرمردها مي موني
آدم شو ديگه
اينقدر هم نگو درست مي شه
ولي من هنوزم تكه كلام ها مو حفظ كردم
شبت بخير پشت تلفن جاي خداحافظ
امر!
خرده فرمايش ديگه؟
و ...

آدم نمي شم ديگه

اين نوشتن را هم مثل اينكه نمي شه ترك كرد
مرض شده مثل خوره افتاده به جونم

آرش