Wednesday, March 10, 2004

ترانه ها

من آن ابرم كه مي آيم ز دريا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان كشتزار تشنه اي كو
كه بارانم كه بارانم سراپا

پرستوي فراري از بهارم
يك امشب ميهمان اين ديارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر آيد
به ديدارم بيا چشم انتظارم

كنار چشمه اي بوديم در خواب
تو با جامي ربودي ماه از آب
چو نوشيديم از آن جام گوارا
تو نيلوفر شدي من اشك مهتاب

مرا گفتي دل دريا كن اي دوست
همه دريا از آن ما كن اي دوست
دلم دريا شد اينك در كنارت
مكش دريا به خون پروا كن اي دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبي به گندمزار من بود
اگر با ديگران تابيده امروز
همه دانند روزي يار من بود

نسيم خسته خاطر شكوه آميز
گلي را مي شكوفاند دل آويز
گل سردي گل دوري گل غم
گل صد برگ و ناپيداي پاييز

من و تو ساقه يك ريشه هستيم
نهال نازك يك بيشه هستيم
جدايي مان چه بار آورد ؟ بنگر
شكسته از دم يك تيشه هستيم

سحرگاهي ربودندش به نيرنگ
كمند اندازها از دره تنگ
گوزن كوه ها در دره بي جفت
گدازان سينه مي سايد به هر سنگ

سمندم اي سمند آتشين بال
طلايي نعل من ابريشمين يال
چنان رفتي بر اين دشت غم آلود
كه جز گردت نمي بينم به دنبال

تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخي دلي سامان گرفته
دل من در برم بي تابه امشب

غروبه راه دور و وقت تنگه
زمين و آسمان خونابه رنگه
بيابان مست زنگ كاروانهاست
عزيزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهيدونه دل من
نداره ره به آبادي رفيقون
بيابون در بيابونه دل من

از اين كشور به آن كشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به ديدار عزيزان فرصتت باد
كه وقت ديدن ديگر چه دوره

متابان گيسوان درهمت را
بشوي اي رود دلواپس غمت را
تن از خورشيد پر كن ورنه اين شب
بيالايد همه پيچ و خمت را

گلي جا در كنار جو گرفته
گلي ماوا سر گيسو گرفته
بهار است و مرا زينت دشت گلپوش
گلي بايد كه با من خو گرفته

سحر مي آيد و در دل غمينم
غمين تر آدم روي زمينم
اگر گهواره شب وا كند روز
كجا خسبم كه در خوابت ببينم

نه ره پيدا نه چشم رهگشايي
نه سوسوي چراغ آشنايي
گريزي بايدم از دام اين شب
نه پاي اي دل نه اسب بادپايي

چرا با باغ اين بيداد رفته ست ؟
بهاري نغمه ها از ياد رفته ست ؟
چرا اي بلبلان مانده خاموش
اميد گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاكستر چه آتش ها كه خفته است
چه ها دراين لبان نا شكفته است
منم آن ساحل خاموش سنگين
كه توفان در گريبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سايبانم بود و گم شد
به زير آسمان در سايه تو
جهان درديدگانم بود و گم شد

غم دريادلان را با كه گويم ؟
كجا غمخوار دريا دل بجويم ؟
دلم درياي خون شد در غم دوست
چگونه دل از اين دريا بشويم؟

سبد پر كرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسيم عطر گياه كال در كام
به شهر آمد پيامي داد و بگذشت

نسيمم رهروي بي بازگشتم
غبار آلودگي اين سرگذشتم
سراپا ياد رنگ و بوي گلها
دريغا گو غريب كوه و دشتم

تو پاييز پريشم كردي اي گل
پريشان ز پيشم كردي اي گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غريب شهر خويشم كردي اي گل

خوشا پر شور پرواز بهاري
ميان گله ابر فراري
به كوهستان طنين قهقهي نيست
دريغا كبك هاي كوهساري

بهارم مي شكوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزويم لانه دارند
پرستوهاي چشمان سياهت

شبي اي شعله راهي در تنم كن
زبان سرخ در پيراهنم كن
سراپا گر بزن خاكسترم ساز
در اين تاريكي اما روشنم كن

منم چنگي غنوده در غم خويش
به لب خاموش و غوغا در دل ريش
غبار آلود ياد بزم و ساقي
گسسته رشته اما نغمه انديش

شقايق ها كنار سنگ مردند
بلورين آب ها در ره فسردند
شباهنگام خيل كاكلي ها
از اين كوه و كمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا كه شبنم اشكي نمانده است
چه سازم گر بيايد خانه من ؟

غباري خيمه بر عالم گرفته
زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است اين كه خاك غم گرفته ؟

به سان چشمه ساري پاك ماندم
نهان در سنگ و در خاشاك ماندم
هواي آسمان ها در دلم بود
دريغا همنشين خاك ماندم

سحرگاهان كه اين دشت طلاپوش
سراسر مي شود آواز و آغوش
به دامان چمن اي غنچه بنشين
بهارم باش با لبهاي خاموش

تو بي من تنگ دل، من بي تو دل تنگ
جدايي بين ما فرسنگ فرسنگ
فلك دوري به ياران مي پسندد
به خورشيدش بماند داغ اين ننگ

پرستوهاي شادي پر گرفتند
دل از آبادي ما بر گرفتند
به راه شهرهاي آفتابي
زمين سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببينم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم كه از بامت پريدم
ندانستم كه هستم پاي بستت

الا كوهي دلت بي درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسير دست نامردان نماني
سمندت تيز و يارت مرد بادا

دو تا آهو از اين صحرا گذشتند
چه بي آوا، چه بي پروا گذشتند
از اين صحراي بي حاصل دو آهو
كنار هم ولي تنها گذشتند
{سیاوش کسرایی}

آرش

No comments: