طوفان نیستم
چون نسیم می گذرم
رود خروشان نیستم
برکه ای آرام و ساکتم
موج خروشان نیستم
امن دریای آرامم
مرداب راکد و مانده
عقاب تیز پر آسمان نیستم
گنجشک کوچک بی پناهم
من در اوج نیستم
در فرودست روییده ام
من آخر زمین و زمان نیستم
آغاز یک ماجرای ساده ام
من هیچ نیستم
آرش
Wednesday, March 31, 2004
هر چند از انرژی سرشارم ولی
نمی دانم راه تخلیه این همه انرژی چیه
بگذریم
الان احساس خوبی دارم
بعد از دو روز مهمانداری
اون هم از نوع فجیع
تعارف و چایی و ...
انگار کلی خواستگار داری که باید یکی یکی به همه برسی
آرش کیک بپز
پای سیب درست کن
چایی بده
میوه تعارف کن
بالاخره تموم شد
به همه رسیدم
خوب شد دختر نشدم
وگر نه تا حالا با این همه هنر
...
کلی کار انجام دادنی دارم
تصمیم گرفته شده
پاشنه ها ور کشیده
دارم می رم تو گارد
تا مدتی نوشتن یه خط در میان می شود
ببخشید کم می نویسم
کلی کار دارم
آرش
نمی دانم راه تخلیه این همه انرژی چیه
بگذریم
الان احساس خوبی دارم
بعد از دو روز مهمانداری
اون هم از نوع فجیع
تعارف و چایی و ...
انگار کلی خواستگار داری که باید یکی یکی به همه برسی
آرش کیک بپز
پای سیب درست کن
چایی بده
میوه تعارف کن
بالاخره تموم شد
به همه رسیدم
خوب شد دختر نشدم
وگر نه تا حالا با این همه هنر
...
کلی کار انجام دادنی دارم
تصمیم گرفته شده
پاشنه ها ور کشیده
دارم می رم تو گارد
تا مدتی نوشتن یه خط در میان می شود
ببخشید کم می نویسم
کلی کار دارم
آرش
Monday, March 29, 2004
Sunday, March 28, 2004
هیچ آیا عاشق بوده اید؟
فکرش را بکن
هم آغوشی گرمی است
چه هم آغوشی طولانی و لذت بخشی خواهد بود
آن هنگام که در آغوشش خواهی خفت
چه بی پروا برای آغوش کشیدنمان آغوش می گشاید
هزاران چون من و تو را در آغوش گرفته است
هنوز این روسپی هزاران هم آغوش می طلبد
مادری مهربان است
ولی با همگان هم آغوش می شود
با سواد و بی سواد
پیر و جوان را در آغوش می گیرد
زمین را می گویم
طولانی ترین هم آغوشی ما
با اوست
آن هنگام که در خاکی سرد
هم آغوش مام زمین می شویم
فکرش را بکن
اگر این هم آغوشی را می دیدیم
شاید دنیا جای بهتری می شد
آرش
فکرش را بکن
هم آغوشی گرمی است
چه هم آغوشی طولانی و لذت بخشی خواهد بود
آن هنگام که در آغوشش خواهی خفت
چه بی پروا برای آغوش کشیدنمان آغوش می گشاید
هزاران چون من و تو را در آغوش گرفته است
هنوز این روسپی هزاران هم آغوش می طلبد
مادری مهربان است
ولی با همگان هم آغوش می شود
با سواد و بی سواد
پیر و جوان را در آغوش می گیرد
زمین را می گویم
طولانی ترین هم آغوشی ما
با اوست
آن هنگام که در خاکی سرد
هم آغوش مام زمین می شویم
فکرش را بکن
اگر این هم آغوشی را می دیدیم
شاید دنیا جای بهتری می شد
آرش
Saturday, March 27, 2004
کلی که فکر کردم
دلم کینه ای از دزدان به دل ندارد
ای کاش فقری نبود
دزدی نبود
زندگی جریان داشت
در میانه جریان زندگی
امنیت بود و آسایش
خوبی بود و شادی
و ما غمگنانه پای می کوفتیم
و به سلامتی راستی و درستی
پیمانه پیمانه می می نوشیدیم
آرزو دارم روزی بیاید
که فقر نباشد
و در نبود فقر دزدی و ... نباشند
هر ترانه ای عشق بسراید
هر کلامی دوستی
آرش
دلم کینه ای از دزدان به دل ندارد
ای کاش فقری نبود
دزدی نبود
زندگی جریان داشت
در میانه جریان زندگی
امنیت بود و آسایش
خوبی بود و شادی
و ما غمگنانه پای می کوفتیم
و به سلامتی راستی و درستی
پیمانه پیمانه می می نوشیدیم
آرزو دارم روزی بیاید
که فقر نباشد
و در نبود فقر دزدی و ... نباشند
هر ترانه ای عشق بسراید
هر کلامی دوستی
آرش
برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه هاي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
از گل انديشه ها مي تراويد عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
جو مي كرد چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
افسوني نه نيرنگي به كار من نه
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
است كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
پيكاراست ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
لبخند به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در
كند نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
خواهم ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
شانه مي كوبيد كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
خاموش زمين خاموش بود و آسمان
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
مردانه مي رفتند ؟ طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي
؟ طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
بينيد وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
زنگ راهها چشم انتظاري كارواني با صداي
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
سیاوش کسرايي
شنبه 23 اسفند 1337
بالاخره این رویا هم تايپ شد
آرش
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه هاي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
از گل انديشه ها مي تراويد عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
جو مي كرد چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت ومردي چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
افسوني نه نيرنگي به كار من نه
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
است كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
پيكاراست ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
لبخند به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در
كند نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
خواهم ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
شانه مي كوبيد كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي
كه ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
خاموش زمين خاموش بود و آسمان
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
مردانه مي رفتند ؟ طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي
؟ طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
بينيد وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
زنگ راهها چشم انتظاري كارواني با صداي
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
سیاوش کسرايي
شنبه 23 اسفند 1337
بالاخره این رویا هم تايپ شد
آرش
Friday, March 26, 2004
مرجان عزیز مطلب زیبایی در مورد عشق و تنفر نوشته بود
من فکر می کنم
عشق و تنفر از یک ریشه هستند
هر چیزی که تنفر می آفریند
عشق هم می زاید و بالعکس
بارها گفته ام متضاد عشق را تنفر نمی بینم
متضاد عشق بی تفاوتی است
اما هرچیزی که عشق لحظه ای بیافریند
تنفر لحظه ای هم ایجاد می کند
اینکه ما انسان ها از هم متنفریم
ریشه در جای دیگری دارد
آن هم بندی است به نام بند مقایسه و دامی به نام قضاوت
اگر خویش را با هیچ کس مقایسه نکنیم
و دیگران را به قضاوت ننشینیم
اگر این گفته آبراهام لینکلن را قبول کنیم که
"بر آنها خرده مگیرید، آنها همانند که ما در شرایط مشابه بودیم."
آنگاه تنفر به این مرحله نمی رسید
عشق هم چنین بی باک نمی تاخت
دلیل این نکته را که هیچگاه عاشق بی تاب نمی شوم
در همین نوشته یافتم
آرش
من فکر می کنم
عشق و تنفر از یک ریشه هستند
هر چیزی که تنفر می آفریند
عشق هم می زاید و بالعکس
بارها گفته ام متضاد عشق را تنفر نمی بینم
متضاد عشق بی تفاوتی است
اما هرچیزی که عشق لحظه ای بیافریند
تنفر لحظه ای هم ایجاد می کند
اینکه ما انسان ها از هم متنفریم
ریشه در جای دیگری دارد
آن هم بندی است به نام بند مقایسه و دامی به نام قضاوت
اگر خویش را با هیچ کس مقایسه نکنیم
و دیگران را به قضاوت ننشینیم
اگر این گفته آبراهام لینکلن را قبول کنیم که
"بر آنها خرده مگیرید، آنها همانند که ما در شرایط مشابه بودیم."
آنگاه تنفر به این مرحله نمی رسید
عشق هم چنین بی باک نمی تاخت
دلیل این نکته را که هیچگاه عاشق بی تاب نمی شوم
در همین نوشته یافتم
آرش
زندگی هم چیز عجیب و غریبیه
داری تو خیابون برا خودت گز می کنی و حال می کنی
یه موتوری با دو تا سوار که یکیشون لباس نیروی انتظامی داره جلوت سبز می شه
می گه بزن بغل، پیاده شو
پیاده می شی
می گه مدارک ماشین
خوب تو هم تحویلش می دی
در همین گیر و دار
یه پیکان سفید نمره شخصی میاد
میگه چی شده
طرف هم که تا حالا کارت می خواست پا می ذاره به فرار
مامور خوش تیپ لباس شخصی هم دنبالش
راننده موتور هم برای اینکه فرار نکنه دستبند می خوره
خلاصه یارو مامور قلابی از آب در میاد
تا میای بجنبی باید بری کلانتری بازجویی
می گم آخه بازجویی
می گن شما شاکی هستی ولی ما از شاکی هم بازجویی می کنیم
فقط پنج دقیقه طول می کشه یه شکایت تنظیم می کنی و خلاص
ساعت نه شب می رسی کلانتری
ساعت دوازده نصفه شب دو تا متهم تو ماشینت می ری آگاهی
برگشت می خوری دوباره به کلانتری که بدون حکم قاضی قبول نیست
شب می ری خونه کمی می خوابی و نمی خوابی
صبح دوباره کلانتری
بعد دادگاه
سر آخر آگاهی
مامور قلابی قسم می خوره
اولین بارش بوده
راننده موتور هم میگه من مسافر کشم
این بابا رو تو خیابون سوار کردم
هر چی تو کلانتری کتک می خورن همین و می گن
صبح پیش قاضی دلم سوخت داشتم رضایت می دادم
گفتم بار اولشون بوده قاضی راضی نشد
گفت چند شکایت داریم که زورگیری و خفت گیری کردند
خلاصه پای ما هم به آگاهی باز شد
رفتیم آگاهی
دو تا چک نخورده ابهت آگاهی همه رو گرفت
دو تا دزدا رفیق در اومدن
برنامه ریزی شده
با سابقه و ...
تازه فهمیدم ملت چقدر می تونن پشت ظاهر مظلوم و بدبختشون
گرگ و ظالم باشن
خلاصه که تا اینجا به خیر گذشته
خدا عاقبتشو به خیر کنه
از آگاهی سر ظهر که زدم بیرون
علی مونده بود و حوضش
داشتم فکر می کردم آخر عاقبت این مملکت چی می خواد بشه
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
آرش
داری تو خیابون برا خودت گز می کنی و حال می کنی
یه موتوری با دو تا سوار که یکیشون لباس نیروی انتظامی داره جلوت سبز می شه
می گه بزن بغل، پیاده شو
پیاده می شی
می گه مدارک ماشین
خوب تو هم تحویلش می دی
در همین گیر و دار
یه پیکان سفید نمره شخصی میاد
میگه چی شده
طرف هم که تا حالا کارت می خواست پا می ذاره به فرار
مامور خوش تیپ لباس شخصی هم دنبالش
راننده موتور هم برای اینکه فرار نکنه دستبند می خوره
خلاصه یارو مامور قلابی از آب در میاد
تا میای بجنبی باید بری کلانتری بازجویی
می گم آخه بازجویی
می گن شما شاکی هستی ولی ما از شاکی هم بازجویی می کنیم
فقط پنج دقیقه طول می کشه یه شکایت تنظیم می کنی و خلاص
ساعت نه شب می رسی کلانتری
ساعت دوازده نصفه شب دو تا متهم تو ماشینت می ری آگاهی
برگشت می خوری دوباره به کلانتری که بدون حکم قاضی قبول نیست
شب می ری خونه کمی می خوابی و نمی خوابی
صبح دوباره کلانتری
بعد دادگاه
سر آخر آگاهی
مامور قلابی قسم می خوره
اولین بارش بوده
راننده موتور هم میگه من مسافر کشم
این بابا رو تو خیابون سوار کردم
هر چی تو کلانتری کتک می خورن همین و می گن
صبح پیش قاضی دلم سوخت داشتم رضایت می دادم
گفتم بار اولشون بوده قاضی راضی نشد
گفت چند شکایت داریم که زورگیری و خفت گیری کردند
خلاصه پای ما هم به آگاهی باز شد
رفتیم آگاهی
دو تا چک نخورده ابهت آگاهی همه رو گرفت
دو تا دزدا رفیق در اومدن
برنامه ریزی شده
با سابقه و ...
تازه فهمیدم ملت چقدر می تونن پشت ظاهر مظلوم و بدبختشون
گرگ و ظالم باشن
خلاصه که تا اینجا به خیر گذشته
خدا عاقبتشو به خیر کنه
از آگاهی سر ظهر که زدم بیرون
علی مونده بود و حوضش
داشتم فکر می کردم آخر عاقبت این مملکت چی می خواد بشه
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
آرش
Sunday, March 21, 2004
من کویر تشنه هستم
خاک خشک و چاک خورده
من کویر تشنه هستم
پرم از حسرت بارون
بارون محبت ابر
که بباره بر سر من
من کویر تشنه هستم
پر غرور از بودن خود
دامن باد و می گیرم
ببره ابر سپید
نذاره که اون بباره
من کویر تشنه هستم
بی نیاز از بارش ابر
خسته تن از خشکسالی
پر غرور از بی نیازی
من کویر تشنه هستم
...
یه روزی میاد که من هم
قدر یک ابر و بدونم
دامن ابر و بگیرم
که بباره بر سر من
یه روزی میاد که من هم
زیر بارون محبت
سبز سبز سبز می شم
صد هزاران گل پر عطر می شکفه رو سینه من
یک روزی میاد که من هم
همدم یک ابر می شم
آرش
خاک خشک و چاک خورده
من کویر تشنه هستم
پرم از حسرت بارون
بارون محبت ابر
که بباره بر سر من
من کویر تشنه هستم
پر غرور از بودن خود
دامن باد و می گیرم
ببره ابر سپید
نذاره که اون بباره
من کویر تشنه هستم
بی نیاز از بارش ابر
خسته تن از خشکسالی
پر غرور از بی نیازی
من کویر تشنه هستم
...
یه روزی میاد که من هم
قدر یک ابر و بدونم
دامن ابر و بگیرم
که بباره بر سر من
یه روزی میاد که من هم
زیر بارون محبت
سبز سبز سبز می شم
صد هزاران گل پر عطر می شکفه رو سینه من
یک روزی میاد که من هم
همدم یک ابر می شم
آرش
Saturday, March 20, 2004
ابری که می بارید با من گفت
یاد آر ز یاران سفر کرده و باز
از پس بارش اشک
از پس این نوبهار
عشق از یاد ببر
وزش سرد نسیم
در برم زمزمه کرد
هر چه زیبایی هست
هر که عشقی دارد
در نهایت سفری خواهد کرد
باز خواهی ماند
دل مبند و منشین
کوله بارت برگیر
سمت خاموشی رو
جاری رود سپید
ساخت آهنگ سفر
گفت باید رفت
وصل در یک قدمی است
مانده بودم حیران
سرخی و مستی می
گفت بنشین و مرو
گفت برخیز و برو
گفتمش حکم چه بود
گفت هر کار کنی
عاقبت عین صلاح
آنچه خواهی باشد
ساز غمگین بسرود
ناله ای خواند و بگفت
گر به وصلش برسی
یا که هجران بکشی
شاد بکن، شاد بزی
عشق فریاد بزد
در رهش جان ندهی
غم هجران بکشی
گر به وصلش برسی
در برش نیست شوی
عقل حیران چه کند
مانده در راه منم
عقل گفت بمان
عشق فرمود برو
مانده در ره حیران
از دو سو می کشدم
یک طرف زینت عقل
یک طرف هجمه عشق
مانده در راه منم
وصل ممکن نشود
تاب هجرش نبود
پای آبله من
مانده در راه منم
آرش
یاد آر ز یاران سفر کرده و باز
از پس بارش اشک
از پس این نوبهار
عشق از یاد ببر
وزش سرد نسیم
در برم زمزمه کرد
هر چه زیبایی هست
هر که عشقی دارد
در نهایت سفری خواهد کرد
باز خواهی ماند
دل مبند و منشین
کوله بارت برگیر
سمت خاموشی رو
جاری رود سپید
ساخت آهنگ سفر
گفت باید رفت
وصل در یک قدمی است
مانده بودم حیران
سرخی و مستی می
گفت بنشین و مرو
گفت برخیز و برو
گفتمش حکم چه بود
گفت هر کار کنی
عاقبت عین صلاح
آنچه خواهی باشد
ساز غمگین بسرود
ناله ای خواند و بگفت
گر به وصلش برسی
یا که هجران بکشی
شاد بکن، شاد بزی
عشق فریاد بزد
در رهش جان ندهی
غم هجران بکشی
گر به وصلش برسی
در برش نیست شوی
عقل حیران چه کند
مانده در راه منم
عقل گفت بمان
عشق فرمود برو
مانده در ره حیران
از دو سو می کشدم
یک طرف زینت عقل
یک طرف هجمه عشق
مانده در راه منم
وصل ممکن نشود
تاب هجرش نبود
پای آبله من
مانده در راه منم
آرش
Friday, March 19, 2004
Thursday, March 18, 2004
شب به نیمه نرسیده بود
برف می بارید
سردی هوای بیرون با گرمای درونی من جنگ می کرد
در میانه برفها قدم می زدم
صدای له شدن بر زیر پاها
و گردشی طولانی
آسمان چنان کبود و چنان زیبا شده بود
که اگر تو هم دیده بودی
دل از دست می دادی
در انتهای کوچه باغ های خاموش
زمین با دامان سپیدش
چنان زیبا شده بود
و چنان خویشتن آراسته بود
که گویی از خاطر برده بود
بهار در راه است
شکوفه های زیبای درختان
که بوی بهار شنیده بودند
و آشکارا به خودنمایی آمده بودند
از شبیخون سرمای این برف
آیا جان سالم به در خواهند برد؟
قدم می زدم و فکر می کردم
آنقدر احساس گرمی داشتم
که احساس می کردم
برفها اگر درک کنند ذوب خواهند شد
و سعی می کردم
حضورم آسیبی به برفها نرساند
هیچ کس حتی خودم نمی دانم
چرا اینقدر احساس گرمی می کنم
زندگی این روزها یک سوال بی معنی شده است
آمدیم، ماندیم، خوردیم
یک روز می رویم
معنی بی معنی این گردش چه خواهد بود؟
و پاسخ این سوال بی معنی
و این گردش بی حساب
هنوز در ذهن من خالیست
آرش
برف می بارید
سردی هوای بیرون با گرمای درونی من جنگ می کرد
در میانه برفها قدم می زدم
صدای له شدن بر زیر پاها
و گردشی طولانی
آسمان چنان کبود و چنان زیبا شده بود
که اگر تو هم دیده بودی
دل از دست می دادی
در انتهای کوچه باغ های خاموش
زمین با دامان سپیدش
چنان زیبا شده بود
و چنان خویشتن آراسته بود
که گویی از خاطر برده بود
بهار در راه است
شکوفه های زیبای درختان
که بوی بهار شنیده بودند
و آشکارا به خودنمایی آمده بودند
از شبیخون سرمای این برف
آیا جان سالم به در خواهند برد؟
قدم می زدم و فکر می کردم
آنقدر احساس گرمی داشتم
که احساس می کردم
برفها اگر درک کنند ذوب خواهند شد
و سعی می کردم
حضورم آسیبی به برفها نرساند
هیچ کس حتی خودم نمی دانم
چرا اینقدر احساس گرمی می کنم
زندگی این روزها یک سوال بی معنی شده است
آمدیم، ماندیم، خوردیم
یک روز می رویم
معنی بی معنی این گردش چه خواهد بود؟
و پاسخ این سوال بی معنی
و این گردش بی حساب
هنوز در ذهن من خالیست
آرش
Monday, March 15, 2004
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید
در بحر تفکر مستغرق
به آینده می اندیشم
در آینده ای دور
دنیایی در رویا ترسیم می کنم
نقشی از چشمی می زنم
از هر تنی کرشمه ای می ربایم
از هر رقصی عشوه ای
بتی می سازم
سرشار از تمام زیبایی ها
بتی به طراوت شبنم
اندکی می گذرد
بت پیر می شود
من رویایم را می بازم
آرش
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید
در بحر تفکر مستغرق
به آینده می اندیشم
در آینده ای دور
دنیایی در رویا ترسیم می کنم
نقشی از چشمی می زنم
از هر تنی کرشمه ای می ربایم
از هر رقصی عشوه ای
بتی می سازم
سرشار از تمام زیبایی ها
بتی به طراوت شبنم
اندکی می گذرد
بت پیر می شود
من رویایم را می بازم
آرش
Saturday, March 13, 2004
Friday, March 12, 2004
وقتی به گذشته می نگرم
یاد یاران رفته در ذهنم می پیچد
شاید تنهایی را که این روزها بیشتر از گذشته حس می کنم
مربوط به این عزیزان باشد
با این وصف زندگی ادامه دارد!!؟؟
دیشب فردی را دیدم
که در من احترام بر می انگیخت
مردی که پاهایش در گذر زمان
توان از دست داده بود
همسرش را در تصادف اتومبیل و با کودکی چهارماهه در شکم
وداع گفته بود
ولی همچنان با انرژی
به کمک دو عصا گام بر می داشت
و می گفت
ده سال گذشته
چیزی را فراموش نکرده ام
اما به خاطر همسرم زندگی می کنم!!؟؟
شاید من و شما هم روزی به این خاطر ادامه دهیم!!؟؟
آرش
یاد یاران رفته در ذهنم می پیچد
شاید تنهایی را که این روزها بیشتر از گذشته حس می کنم
مربوط به این عزیزان باشد
با این وصف زندگی ادامه دارد!!؟؟
دیشب فردی را دیدم
که در من احترام بر می انگیخت
مردی که پاهایش در گذر زمان
توان از دست داده بود
همسرش را در تصادف اتومبیل و با کودکی چهارماهه در شکم
وداع گفته بود
ولی همچنان با انرژی
به کمک دو عصا گام بر می داشت
و می گفت
ده سال گذشته
چیزی را فراموش نکرده ام
اما به خاطر همسرم زندگی می کنم!!؟؟
شاید من و شما هم روزی به این خاطر ادامه دهیم!!؟؟
آرش
دراین میانه پرآشوب
در کویری سرا پا تشنگی
حسرت همین یک قطرة باران
و انتظار بارش بی دریغ یک ابر
چنان مرا با خود می برد
که زمان و مکان را فراموش می کنم
********************
تو بارش دوباره بارانی
از پس سال های تشنگی
تو محبت بی دریغ ابری
ریزش قطره قطره تا نهایت بودن
تو دامن دشت چمنی
سرشار از عطرهای پنهان
تو آن آهوی رمنده ای
خرامان با ناز و سرشار از نیاز
تو وزش همواره نسیمی
نوازشی دوست داشتنی
تو مستی یک جام شرابی
لذت نوشیدنی تلخ
تو، تو هستی پاسخ هر چه می پرسم
آغاز و پایان راه من
آرش
در کویری سرا پا تشنگی
حسرت همین یک قطرة باران
و انتظار بارش بی دریغ یک ابر
چنان مرا با خود می برد
که زمان و مکان را فراموش می کنم
********************
تو بارش دوباره بارانی
از پس سال های تشنگی
تو محبت بی دریغ ابری
ریزش قطره قطره تا نهایت بودن
تو دامن دشت چمنی
سرشار از عطرهای پنهان
تو آن آهوی رمنده ای
خرامان با ناز و سرشار از نیاز
تو وزش همواره نسیمی
نوازشی دوست داشتنی
تو مستی یک جام شرابی
لذت نوشیدنی تلخ
تو، تو هستی پاسخ هر چه می پرسم
آغاز و پایان راه من
آرش
Wednesday, March 10, 2004
ترانه ها
من آن ابرم كه مي آيم ز دريا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان كشتزار تشنه اي كو
كه بارانم كه بارانم سراپا
پرستوي فراري از بهارم
يك امشب ميهمان اين ديارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر آيد
به ديدارم بيا چشم انتظارم
كنار چشمه اي بوديم در خواب
تو با جامي ربودي ماه از آب
چو نوشيديم از آن جام گوارا
تو نيلوفر شدي من اشك مهتاب
مرا گفتي دل دريا كن اي دوست
همه دريا از آن ما كن اي دوست
دلم دريا شد اينك در كنارت
مكش دريا به خون پروا كن اي دوست
به شب فانوس بام تار من بود
گل آبي به گندمزار من بود
اگر با ديگران تابيده امروز
همه دانند روزي يار من بود
نسيم خسته خاطر شكوه آميز
گلي را مي شكوفاند دل آويز
گل سردي گل دوري گل غم
گل صد برگ و ناپيداي پاييز
من و تو ساقه يك ريشه هستيم
نهال نازك يك بيشه هستيم
جدايي مان چه بار آورد ؟ بنگر
شكسته از دم يك تيشه هستيم
سحرگاهي ربودندش به نيرنگ
كمند اندازها از دره تنگ
گوزن كوه ها در دره بي جفت
گدازان سينه مي سايد به هر سنگ
سمندم اي سمند آتشين بال
طلايي نعل من ابريشمين يال
چنان رفتي بر اين دشت غم آلود
كه جز گردت نمي بينم به دنبال
تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخي دلي سامان گرفته
دل من در برم بي تابه امشب
غروبه راه دور و وقت تنگه
زمين و آسمان خونابه رنگه
بيابان مست زنگ كاروانهاست
عزيزانم چه هنگام درنگه
ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهيدونه دل من
نداره ره به آبادي رفيقون
بيابون در بيابونه دل من
از اين كشور به آن كشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به ديدار عزيزان فرصتت باد
كه وقت ديدن ديگر چه دوره
متابان گيسوان درهمت را
بشوي اي رود دلواپس غمت را
تن از خورشيد پر كن ورنه اين شب
بيالايد همه پيچ و خمت را
گلي جا در كنار جو گرفته
گلي ماوا سر گيسو گرفته
بهار است و مرا زينت دشت گلپوش
گلي بايد كه با من خو گرفته
سحر مي آيد و در دل غمينم
غمين تر آدم روي زمينم
اگر گهواره شب وا كند روز
كجا خسبم كه در خوابت ببينم
نه ره پيدا نه چشم رهگشايي
نه سوسوي چراغ آشنايي
گريزي بايدم از دام اين شب
نه پاي اي دل نه اسب بادپايي
چرا با باغ اين بيداد رفته ست ؟
بهاري نغمه ها از ياد رفته ست ؟
چرا اي بلبلان مانده خاموش
اميد گل شدن بر باد رفته ست ؟
به خاكستر چه آتش ها كه خفته است
چه ها دراين لبان نا شكفته است
منم آن ساحل خاموش سنگين
كه توفان در گريبانش نهفته است
نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سايبانم بود و گم شد
به زير آسمان در سايه تو
جهان درديدگانم بود و گم شد
غم دريادلان را با كه گويم ؟
كجا غمخوار دريا دل بجويم ؟
دلم درياي خون شد در غم دوست
چگونه دل از اين دريا بشويم؟
سبد پر كرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسيم عطر گياه كال در كام
به شهر آمد پيامي داد و بگذشت
نسيمم رهروي بي بازگشتم
غبار آلودگي اين سرگذشتم
سراپا ياد رنگ و بوي گلها
دريغا گو غريب كوه و دشتم
تو پاييز پريشم كردي اي گل
پريشان ز پيشم كردي اي گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غريب شهر خويشم كردي اي گل
خوشا پر شور پرواز بهاري
ميان گله ابر فراري
به كوهستان طنين قهقهي نيست
دريغا كبك هاي كوهساري
بهارم مي شكوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزويم لانه دارند
پرستوهاي چشمان سياهت
شبي اي شعله راهي در تنم كن
زبان سرخ در پيراهنم كن
سراپا گر بزن خاكسترم ساز
در اين تاريكي اما روشنم كن
منم چنگي غنوده در غم خويش
به لب خاموش و غوغا در دل ريش
غبار آلود ياد بزم و ساقي
گسسته رشته اما نغمه انديش
شقايق ها كنار سنگ مردند
بلورين آب ها در ره فسردند
شباهنگام خيل كاكلي ها
از اين كوه و كمرها لانه بردند
بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا كه شبنم اشكي نمانده است
چه سازم گر بيايد خانه من ؟
غباري خيمه بر عالم گرفته
زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است اين كه خاك غم گرفته ؟
به سان چشمه ساري پاك ماندم
نهان در سنگ و در خاشاك ماندم
هواي آسمان ها در دلم بود
دريغا همنشين خاك ماندم
سحرگاهان كه اين دشت طلاپوش
سراسر مي شود آواز و آغوش
به دامان چمن اي غنچه بنشين
بهارم باش با لبهاي خاموش
تو بي من تنگ دل، من بي تو دل تنگ
جدايي بين ما فرسنگ فرسنگ
فلك دوري به ياران مي پسندد
به خورشيدش بماند داغ اين ننگ
پرستوهاي شادي پر گرفتند
دل از آبادي ما بر گرفتند
به راه شهرهاي آفتابي
زمين سرد پشت سر گرفتند
به گردم گل بهارم چشم مستت
ببينم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم كه از بامت پريدم
ندانستم كه هستم پاي بستت
الا كوهي دلت بي درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسير دست نامردان نماني
سمندت تيز و يارت مرد بادا
دو تا آهو از اين صحرا گذشتند
چه بي آوا، چه بي پروا گذشتند
از اين صحراي بي حاصل دو آهو
كنار هم ولي تنها گذشتند
{سیاوش کسرایی}
آرش
من آن ابرم كه مي آيم ز دريا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان كشتزار تشنه اي كو
كه بارانم كه بارانم سراپا
پرستوي فراري از بهارم
يك امشب ميهمان اين ديارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر آيد
به ديدارم بيا چشم انتظارم
كنار چشمه اي بوديم در خواب
تو با جامي ربودي ماه از آب
چو نوشيديم از آن جام گوارا
تو نيلوفر شدي من اشك مهتاب
مرا گفتي دل دريا كن اي دوست
همه دريا از آن ما كن اي دوست
دلم دريا شد اينك در كنارت
مكش دريا به خون پروا كن اي دوست
به شب فانوس بام تار من بود
گل آبي به گندمزار من بود
اگر با ديگران تابيده امروز
همه دانند روزي يار من بود
نسيم خسته خاطر شكوه آميز
گلي را مي شكوفاند دل آويز
گل سردي گل دوري گل غم
گل صد برگ و ناپيداي پاييز
من و تو ساقه يك ريشه هستيم
نهال نازك يك بيشه هستيم
جدايي مان چه بار آورد ؟ بنگر
شكسته از دم يك تيشه هستيم
سحرگاهي ربودندش به نيرنگ
كمند اندازها از دره تنگ
گوزن كوه ها در دره بي جفت
گدازان سينه مي سايد به هر سنگ
سمندم اي سمند آتشين بال
طلايي نعل من ابريشمين يال
چنان رفتي بر اين دشت غم آلود
كه جز گردت نمي بينم به دنبال
تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخي دلي سامان گرفته
دل من در برم بي تابه امشب
غروبه راه دور و وقت تنگه
زمين و آسمان خونابه رنگه
بيابان مست زنگ كاروانهاست
عزيزانم چه هنگام درنگه
ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهيدونه دل من
نداره ره به آبادي رفيقون
بيابون در بيابونه دل من
از اين كشور به آن كشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به ديدار عزيزان فرصتت باد
كه وقت ديدن ديگر چه دوره
متابان گيسوان درهمت را
بشوي اي رود دلواپس غمت را
تن از خورشيد پر كن ورنه اين شب
بيالايد همه پيچ و خمت را
گلي جا در كنار جو گرفته
گلي ماوا سر گيسو گرفته
بهار است و مرا زينت دشت گلپوش
گلي بايد كه با من خو گرفته
سحر مي آيد و در دل غمينم
غمين تر آدم روي زمينم
اگر گهواره شب وا كند روز
كجا خسبم كه در خوابت ببينم
نه ره پيدا نه چشم رهگشايي
نه سوسوي چراغ آشنايي
گريزي بايدم از دام اين شب
نه پاي اي دل نه اسب بادپايي
چرا با باغ اين بيداد رفته ست ؟
بهاري نغمه ها از ياد رفته ست ؟
چرا اي بلبلان مانده خاموش
اميد گل شدن بر باد رفته ست ؟
به خاكستر چه آتش ها كه خفته است
چه ها دراين لبان نا شكفته است
منم آن ساحل خاموش سنگين
كه توفان در گريبانش نهفته است
نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سايبانم بود و گم شد
به زير آسمان در سايه تو
جهان درديدگانم بود و گم شد
غم دريادلان را با كه گويم ؟
كجا غمخوار دريا دل بجويم ؟
دلم درياي خون شد در غم دوست
چگونه دل از اين دريا بشويم؟
سبد پر كرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسيم عطر گياه كال در كام
به شهر آمد پيامي داد و بگذشت
نسيمم رهروي بي بازگشتم
غبار آلودگي اين سرگذشتم
سراپا ياد رنگ و بوي گلها
دريغا گو غريب كوه و دشتم
تو پاييز پريشم كردي اي گل
پريشان ز پيشم كردي اي گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غريب شهر خويشم كردي اي گل
خوشا پر شور پرواز بهاري
ميان گله ابر فراري
به كوهستان طنين قهقهي نيست
دريغا كبك هاي كوهساري
بهارم مي شكوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزويم لانه دارند
پرستوهاي چشمان سياهت
شبي اي شعله راهي در تنم كن
زبان سرخ در پيراهنم كن
سراپا گر بزن خاكسترم ساز
در اين تاريكي اما روشنم كن
منم چنگي غنوده در غم خويش
به لب خاموش و غوغا در دل ريش
غبار آلود ياد بزم و ساقي
گسسته رشته اما نغمه انديش
شقايق ها كنار سنگ مردند
بلورين آب ها در ره فسردند
شباهنگام خيل كاكلي ها
از اين كوه و كمرها لانه بردند
بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا كه شبنم اشكي نمانده است
چه سازم گر بيايد خانه من ؟
غباري خيمه بر عالم گرفته
زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است اين كه خاك غم گرفته ؟
به سان چشمه ساري پاك ماندم
نهان در سنگ و در خاشاك ماندم
هواي آسمان ها در دلم بود
دريغا همنشين خاك ماندم
سحرگاهان كه اين دشت طلاپوش
سراسر مي شود آواز و آغوش
به دامان چمن اي غنچه بنشين
بهارم باش با لبهاي خاموش
تو بي من تنگ دل، من بي تو دل تنگ
جدايي بين ما فرسنگ فرسنگ
فلك دوري به ياران مي پسندد
به خورشيدش بماند داغ اين ننگ
پرستوهاي شادي پر گرفتند
دل از آبادي ما بر گرفتند
به راه شهرهاي آفتابي
زمين سرد پشت سر گرفتند
به گردم گل بهارم چشم مستت
ببينم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم كه از بامت پريدم
ندانستم كه هستم پاي بستت
الا كوهي دلت بي درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسير دست نامردان نماني
سمندت تيز و يارت مرد بادا
دو تا آهو از اين صحرا گذشتند
چه بي آوا، چه بي پروا گذشتند
از اين صحراي بي حاصل دو آهو
كنار هم ولي تنها گذشتند
{سیاوش کسرایی}
آرش
خواب را دوست تر دارم
آن هنگام که شب می رسد
آن دم که جغدی می خواند
آن لحظه که نفس به شماره می افتد
خواب را دوست تر دارم
آن هنگام که در برم نیستی
آن دم که به قهر می رانیم
آن لحظه که به ناز می خوانیم
خواب را دوست تر دارم
در لحظه های تلخ تنهایی
در سختی و مرارت روزمرگی
در هنگام گذر از دو راهی ها
خواب را دوست تر دارم
**************************************************
من خواب سال های متمادی زمینم
در گذر از سختی روزگاران صعب
من سکوت ستبر دماوندم
شاهد روزانه تلخی روزگاران
من بلندای خورشید عالمم
روشنی بخش عالم تباهی ها
من دامن غمین شبم
گسترده بر تمام پلیدی ها
من اشک طفل یتیمم
در شوگ پدر شهید از کفر
من مهر مادریم
آغوش گشوده برای فرزندی مرده
من خاک سرد زمستانم
لگدمال زیر پای رهگذران مغرور
من غبار فراموشی مردمم
گردی ریشه گرفته در تاریخ
من سکوت بره های سپیدم
خونین در دهان گرگ های درنده
من غریبة غربت زندگیم
بی کس و تنها در میانة مردمی خاموش
من خماری شب شرابم
دردی از تلخی و سرخی می
من انسانیت خاموشم
خوابید در پس چشمان همگان
من وجدان سوخته ام
در کویر بی فرهنگی روزگاران
آرش
آن هنگام که شب می رسد
آن دم که جغدی می خواند
آن لحظه که نفس به شماره می افتد
خواب را دوست تر دارم
آن هنگام که در برم نیستی
آن دم که به قهر می رانیم
آن لحظه که به ناز می خوانیم
خواب را دوست تر دارم
در لحظه های تلخ تنهایی
در سختی و مرارت روزمرگی
در هنگام گذر از دو راهی ها
خواب را دوست تر دارم
**************************************************
من خواب سال های متمادی زمینم
در گذر از سختی روزگاران صعب
من سکوت ستبر دماوندم
شاهد روزانه تلخی روزگاران
من بلندای خورشید عالمم
روشنی بخش عالم تباهی ها
من دامن غمین شبم
گسترده بر تمام پلیدی ها
من اشک طفل یتیمم
در شوگ پدر شهید از کفر
من مهر مادریم
آغوش گشوده برای فرزندی مرده
من خاک سرد زمستانم
لگدمال زیر پای رهگذران مغرور
من غبار فراموشی مردمم
گردی ریشه گرفته در تاریخ
من سکوت بره های سپیدم
خونین در دهان گرگ های درنده
من غریبة غربت زندگیم
بی کس و تنها در میانة مردمی خاموش
من خماری شب شرابم
دردی از تلخی و سرخی می
من انسانیت خاموشم
خوابید در پس چشمان همگان
من وجدان سوخته ام
در کویر بی فرهنگی روزگاران
آرش
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
حکایت من و دوستانم
حکایت جماعتی شده که همگی فقط زبان داشتند
وقتی گفتم بگذارید و بگذرید
گفتند می مانیم و می سازیم
وقتی گفتم بسازید
گفتند بگذار و بگذر
و اینک من مانده ام در منجلابی که دوستانی عزیز برایم تدارک دیدند
و اینک من مانده ام بی پشتوانه ای در میانه ای پر آشوب
حکایت کار کردن دوستان
همچون دیگر حکایات زندگی ایشان
چنان با احساسات و سلایق آمیخته است
که احساس می کنم باید
به گذشته برگردم و بازنگری در کارم کنم
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این همون چیزیه که من به عنوان تاریخ اعتبار دوستی ازش نام می برم
گذر زمان همیشه بر دوستی ها گردی از تفاوت ها را خواهد نشاند
آغاز هر دوستی سرشار از اشتراکات است
نقاطی که دو روح را پیوند می زنند
و ادامه اش آغازی برای پیدا کردن تفاوت ها و اختلافات
و اختلافات زمینه سازی برای جدایی ها
اگر و فقط اگر آنقدر بالغ بودیم که قدر تفاوت ها را بدانیم
اگر و فقط اگر کمی خود را جای طرف مقابل می گذاشتیم
شاید آنگاه این مودت تاریخ مصرفی طولانی تر می یافت
ولی ما به صرف انسان بودن
محدود به دریچه مردمکان خود هستیم برای دیدن واقعیات
و چه محدودیتی از این بالاتر که
همه چیز را باید از دو سوراخ به قطر حداکثر 10 میلیمتر دید
(من دنیا را با دیدی فراخ می نگرم!!؟؟)
خسته و زخمی از این رفاقت ها
به سمت دیگری می روم
خلوتی در کناره ای
آرش
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
حکایت من و دوستانم
حکایت جماعتی شده که همگی فقط زبان داشتند
وقتی گفتم بگذارید و بگذرید
گفتند می مانیم و می سازیم
وقتی گفتم بسازید
گفتند بگذار و بگذر
و اینک من مانده ام در منجلابی که دوستانی عزیز برایم تدارک دیدند
و اینک من مانده ام بی پشتوانه ای در میانه ای پر آشوب
حکایت کار کردن دوستان
همچون دیگر حکایات زندگی ایشان
چنان با احساسات و سلایق آمیخته است
که احساس می کنم باید
به گذشته برگردم و بازنگری در کارم کنم
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این همون چیزیه که من به عنوان تاریخ اعتبار دوستی ازش نام می برم
گذر زمان همیشه بر دوستی ها گردی از تفاوت ها را خواهد نشاند
آغاز هر دوستی سرشار از اشتراکات است
نقاطی که دو روح را پیوند می زنند
و ادامه اش آغازی برای پیدا کردن تفاوت ها و اختلافات
و اختلافات زمینه سازی برای جدایی ها
اگر و فقط اگر آنقدر بالغ بودیم که قدر تفاوت ها را بدانیم
اگر و فقط اگر کمی خود را جای طرف مقابل می گذاشتیم
شاید آنگاه این مودت تاریخ مصرفی طولانی تر می یافت
ولی ما به صرف انسان بودن
محدود به دریچه مردمکان خود هستیم برای دیدن واقعیات
و چه محدودیتی از این بالاتر که
همه چیز را باید از دو سوراخ به قطر حداکثر 10 میلیمتر دید
(من دنیا را با دیدی فراخ می نگرم!!؟؟)
خسته و زخمی از این رفاقت ها
به سمت دیگری می روم
خلوتی در کناره ای
آرش
Tuesday, March 09, 2004
Monday, March 08, 2004
خوشا شیراز و وصف بی مثالش
ماموریت هر چند کاری بود ولی دو ساعتی توی شیراز قدم زدم
هوای بهار، عطر شکوفه های درختان
باغ هایی وسیع و آسمانی باز
اگر فکرم مشغول نبود و اگر می شد از این همه افکار پریشان خلاص شد
شاید می شد ذره ذره هوا رو احساس کرد
بوی عرقیات سنتی وقتی از جلوی مغازه ها رد می شدم مستم می کرد
فکرم پریشان بود و در پریشانی مطلق
شوریده ای بودم خارجی درون جمعیتی از مردم
چه لذتی داره وقتی از بیورن مثل یک غریبه به مردم نگاه می کنی
هیچ کس رو نمی شناسی و هیچ کس تو رو نمی شناسه
ناشناس بودن احساس امنیت به آدم می ده و جسارت
وقتی رفتم سر قبر خواجو کلی حال داد
از ارتفاع پاهام رو آویزون کردم
بی خیال از همه قید و بندها
خوب آخه من یک غریبه بودم
به هرحال خوش گذشت
جای همگی شما خالی بود
آرش
ماموریت هر چند کاری بود ولی دو ساعتی توی شیراز قدم زدم
هوای بهار، عطر شکوفه های درختان
باغ هایی وسیع و آسمانی باز
اگر فکرم مشغول نبود و اگر می شد از این همه افکار پریشان خلاص شد
شاید می شد ذره ذره هوا رو احساس کرد
بوی عرقیات سنتی وقتی از جلوی مغازه ها رد می شدم مستم می کرد
فکرم پریشان بود و در پریشانی مطلق
شوریده ای بودم خارجی درون جمعیتی از مردم
چه لذتی داره وقتی از بیورن مثل یک غریبه به مردم نگاه می کنی
هیچ کس رو نمی شناسی و هیچ کس تو رو نمی شناسه
ناشناس بودن احساس امنیت به آدم می ده و جسارت
وقتی رفتم سر قبر خواجو کلی حال داد
از ارتفاع پاهام رو آویزون کردم
بی خیال از همه قید و بندها
خوب آخه من یک غریبه بودم
به هرحال خوش گذشت
جای همگی شما خالی بود
آرش
Friday, March 05, 2004
زمانی بگذشته است
زمان دیگری نیز بگذرد
غبار زمان گرد سپیدی بر چهره ها بنشاند
روزها و شب ها بیایند و یروند
فصل ها بگذرند
من به راه خویش می روم
تو به راه خویش می روی
همراهی ما همدلی نیست
همدلی، همراهی می تواند به بار نیاورد
در این سیر بیهوده
در این تلاطم همواره
برای من ایستادن مردن است
برای تو ؟؟
خودت ایستادن یا رفتن را تعبیر کن
من می روم
اگر همراهی برخیز
اگر می مانی گریه مکن
آرش
زمان دیگری نیز بگذرد
غبار زمان گرد سپیدی بر چهره ها بنشاند
روزها و شب ها بیایند و یروند
فصل ها بگذرند
من به راه خویش می روم
تو به راه خویش می روی
همراهی ما همدلی نیست
همدلی، همراهی می تواند به بار نیاورد
در این سیر بیهوده
در این تلاطم همواره
برای من ایستادن مردن است
برای تو ؟؟
خودت ایستادن یا رفتن را تعبیر کن
من می روم
اگر همراهی برخیز
اگر می مانی گریه مکن
آرش
من به رویا بودم
ته سبز باغی
بر درختان بلند
میوه های سرخی
چون چراغ آویزان
عطر خاکی نمناک
مسخ روحم می کرد
ماکیانی بودند
گل سرخی هم بود
باد غوغا می کرد
بچه آهویی بود
چشم زیبایی داشت
شرم چشمانش را
خاطرم هست هنوز
سایبانی هم بود
لذت خوابی خوش
شهوت لمس نسیم
یک نفس آزادی
عطر یاسی پیچید
شبنم از برگ چکید
دل من هم لرزید
سایه ای پیدا شد
ابر سرخی آمد
آسمان ابری شد
دل من سخت گرفت
بچه آهو ترسید
ماکیان ترسیدند
آسمان اشکی ریخت
بچه آهو بگریخت
غرش رعد شکفت
وقت بیداری شد
آسمان صبح دمید
آرش
ته سبز باغی
بر درختان بلند
میوه های سرخی
چون چراغ آویزان
عطر خاکی نمناک
مسخ روحم می کرد
ماکیانی بودند
گل سرخی هم بود
باد غوغا می کرد
بچه آهویی بود
چشم زیبایی داشت
شرم چشمانش را
خاطرم هست هنوز
سایبانی هم بود
لذت خوابی خوش
شهوت لمس نسیم
یک نفس آزادی
عطر یاسی پیچید
شبنم از برگ چکید
دل من هم لرزید
سایه ای پیدا شد
ابر سرخی آمد
آسمان ابری شد
دل من سخت گرفت
بچه آهو ترسید
ماکیان ترسیدند
آسمان اشکی ریخت
بچه آهو بگریخت
غرش رعد شکفت
وقت بیداری شد
آسمان صبح دمید
آرش
Thursday, March 04, 2004
Tuesday, March 02, 2004
داستان داستان امروز و دیروز نیست
داستان درد دل امیرکبیر بوده است
تاول زخمی دیرین بر پوست هر انسانی
داستان را دهخدا نیز نوشته است
در جلسات متعدد مجلس نیز گفته شده است
درست در آغاز مشروطیت
اگر نطق آن نماینده را در دوره دوم می دیدی
می دانشتی داستان تکراری است
هنوز هم بوی به روز بودن می دهد
داستان درد به جا مانده در تاریخ است
داستان خودخواهی ما انسان هاست
داستان را در شعر حافظ می خوانی
در گلستان و بوستان سعدی می یابی
داستان قرن هاست که بر سر من و تو جاریست
داستان شرح بی فرهنگی ما نیست
شرح محرومیت است
ما ندیده ایم که یاد بگیریم
و این آغاز داستان تاسف بار ماست
داستان داستان ایران ماست
داستان می گوید آنها که بیشتر خواستند
زیاده خواهان
همواره بیشتر یافتند
درد ما عدم زیاده خواهی مان بوده است
تاول زخمی که بر تن داریم
جای ستم زیاده خواهان بوده است
من و تو تنها با محیط سازگار شده ایم
آرش
داستان درد دل امیرکبیر بوده است
تاول زخمی دیرین بر پوست هر انسانی
داستان را دهخدا نیز نوشته است
در جلسات متعدد مجلس نیز گفته شده است
درست در آغاز مشروطیت
اگر نطق آن نماینده را در دوره دوم می دیدی
می دانشتی داستان تکراری است
هنوز هم بوی به روز بودن می دهد
داستان درد به جا مانده در تاریخ است
داستان خودخواهی ما انسان هاست
داستان را در شعر حافظ می خوانی
در گلستان و بوستان سعدی می یابی
داستان قرن هاست که بر سر من و تو جاریست
داستان شرح بی فرهنگی ما نیست
شرح محرومیت است
ما ندیده ایم که یاد بگیریم
و این آغاز داستان تاسف بار ماست
داستان داستان ایران ماست
داستان می گوید آنها که بیشتر خواستند
زیاده خواهان
همواره بیشتر یافتند
درد ما عدم زیاده خواهی مان بوده است
تاول زخمی که بر تن داریم
جای ستم زیاده خواهان بوده است
من و تو تنها با محیط سازگار شده ایم
آرش
ابری که می گذشت با باد گفت
دلم به پهنه آسمان آبی باران دارد
یک لحظه به درد دل من گوش می کنی
باد گفت
تو پر از بارانی
من پر از شهوت رفتن
توان ماندن ندارم
دلهره ای در دلم مرا می برد
ابر ماند و باد رفت
دشت تشنه باران بود
تشنه شنیدن درد دل ابر
لیکن ابر
دشت را ندید
بر سر سنگ بارید
دل سنگ نلرزید
درد ابر را نشنید
و این درد
درد تکراری زمانه شد
آرش
دلم به پهنه آسمان آبی باران دارد
یک لحظه به درد دل من گوش می کنی
باد گفت
تو پر از بارانی
من پر از شهوت رفتن
توان ماندن ندارم
دلهره ای در دلم مرا می برد
ابر ماند و باد رفت
دشت تشنه باران بود
تشنه شنیدن درد دل ابر
لیکن ابر
دشت را ندید
بر سر سنگ بارید
دل سنگ نلرزید
درد ابر را نشنید
و این درد
درد تکراری زمانه شد
آرش