Friday, January 30, 2004

در گذرگاهی چنین باریک
در شبی اینگونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ هیچ گل در برف و در سرما نمی روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه گویم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد
آه... اکنون دست من خالیست
بر فراز سینه ام جز بوته هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گلستان بهاران باز می خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نهال زرد گونه باشدم امید
هست گلهایی در این گلشن که از سرما نمی میرد
وندرین افسرده شب هرگز
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گیرد

{سیاوش کسرایی}

آرش


No comments: