اینم یه داستان کوتاه!
مست بودم
خواستم نگاهی به ساعتم بکنم
دستم را بالا آوردم
ساعت دستم نبود
تو عالم مستی
به زمان فکر می کردم
الان سال چنده؟
کدوم هزاره است؟
تلو تلو خوران حرکت کردم
باید دیروقت باشد
صدای گربه ای کمی هشیارم کرد
ساعت باید سه - چهار صبح باشه
به زحمت نگاهی به امتداد پیاده رو کردم و به سمت چهار راه راه افتادم
دختری از کنارم رد شد
اونقدر مست بودم که ندیدم کی و چی شاید هم پسر بود
ولش کن
مواظب باش زمین نخوری
سر چهار راه نرسیده دلم به هم خورد
خودمو رسوندم لب جو و هر چی تو معدم بود ریختم بیرون
نشسته بودم لب جو
سرم گیج می رفت
کمی سبک شده بودم
دهنم ترش بود
ناخودآگاه برگشتم
احساس می کردم کسی من رو می پاد
دخترکی ایستاده بود
به من زل زده بود
گفتم کاری داری
گفت گرسنه ام و سردمه
سرپناهی ندارم
برای یک لقمه غذا همه کاری می کنم
با مستی و منگی پرسیدم همه کاری یعنی چی؟
گفت جانداری؟ خونه ای چیزی؟
گفتم برای چی؟
گفت برای این که منو جا بدی و بهم غذا بدی
گفتم جا؟
گفت آره دیگه من اونقدر گشنه ام که برای غذا همه کاری می کنم
پول هم اگر داری بهم بدی خوبه
پول نداشتم
همه رو تو قمار توی پارتی باخته بودم
جا هم نداشتم
گفتم شرمنده
می خوای با ماشین می رسونمت
گفت تو ماشین گرمتر از بیرونه
اومد سوار شد
هوشیارتر بودم
دهنم ترش بود
گفت که از خونه فرار کرده
گفت که برای یک ساندویچ خود فروشی کرده و ...
دلم اونقدر سوخته بود
که خواستم ببرمش خونه
ولی گفت نه ممنون یه جایی پیادم کن
تا صبح گردوندمش
آفتاب که در اومد پیاده شد و رفت
منم جای هفت صبح
هشت و نیم رسیدم خونه
خسته و گرسنه با طعم ترشی توی دهنم
ولی تلخ ترین چیز سرنوشت دختر فراری بود
اون گناهش چی بود نمی دونم
هفده سال خیلی کمه، بچه جای عروسک بازی
مجبوره برای سیر کردن شکمش خودفروشی کنه
اونم مثل یک حیوون
ولش کن کمی آبجو می خورم
سرم گرم می شه فراموش می کنم و می خوابم
دختر فراری هم مثل یک خواب از یادم می ره
آرش
No comments:
Post a Comment