من از سرآغاز زمین
از لحظه بودن خود
از آن لحظه که آغاز شدم
تو را همواره فریاد می کنم
ای تو پایان
ای تو آغاز
کی در من خواهی وزید
امروز سری به مادربزرگ زدم
هنوز آروم و بی صدا زیر خاک خواب بود
یادش به خیر
چقدر سر به سر هم می گذاشتیم
چقدر با هم حال می کردیم
اگر می دید بهم می گفت بازم عین ابن ملجم شدی
ریشت رو بزن بیا پیشم
نخواستم گریه کنم
نشستم
بلند شدنم اگر وجود نازنین دوست نبود
ممکن نبود
مادر بزرگ رو یک روز
سر ظهر تو خاک غربت تنها رها کردیم
اشک هم مرهم نشد
یادش از خاطرم نمی ره
خودش نیست
یادش گرامیه
امروز رو کلی گور قدم زدم
یک روز دیگران بر قبر ما قدم می زنند
از این همه آدم تو این همه گور کی یاد و خاطره ای داره
میون اون همه من فقط به تعداد انگشت دست می شناسم
بقیه هم همینطور
ما هم یک روز دیگر نیستیم
آن هنگام که نیستم
خود نوع دیگری از بودن است
زرتشت
آرش
No comments:
Post a Comment