فلسفه هم چیز خوبیه هم چیز بدی
نمی خوام وارد فلسفه بشم
گذر زندگی و هجوم زمان باعث می شه
یادمون بره کجا هستیم
سوال عظیم اینه که اگر از ازل حساب کنیم سال چندیم؟
این چرخ برای چی می گرده و ...؟
می دونید
آدم وقتی ندونه چیکاره است و به چه درد می خوره
وقتی حساب خودش رو با کائنات ندونه
دچار روزمرگی می شه
می آد و میره
نمی دونه برای چی
به قولی گوساله اومد گاو رفت
به این چرخ اگر کمی صبر کنید و نگاه کنید
به این نامیزون گردنده
اونوقت
گاهی یه چیزایی می شه دید
یه چیزایی می شه گفت
چند وقتی سوال عظیم وقتمو گرفت
اما حالا حل شده
من تئوری خودمو در مورد خدا و زمین و زندگی پیدا کردم
چه طوری؟
همون طوری که درخت راهنمای موسی شد
همونطوری که محمد توی غار هدایت شد
همونطوری که ابلیس با سجده نکردن گم شد
آدم گاهی توی یک لحظه به یقین می رسه
گاهی توی یک لحظه گم می شه
بگذریم داستان سرایی نیست
من برای زنده بودنم معنی تازه ای دارم
یک حس تازه
مثل عشق بازی زیر بارون
مثل طعم سیب سبز و ترش
مثل عطر عرق نعنا
مثل خماری بعد از بد مستی
اونقدر این حس قوی و قریب و غریبه
اونقدر قشنگ و انرژی زاست
که احساس می کنم
می تونم دماوند رو باهاش تکون بدم
حتی اکس هم نمی تونه اینقدر سرخوشی بده
ادامه دارد
آرش
No comments:
Post a Comment