Saturday, February 28, 2004

وقتی بر بیکران دریای جنوب
رهنوردی بیچاره بودم
می خواستم غرق شده ای ناچیز باشم
تا پاکی آب های خروشان را درک کنم
تا همراه امواج به بیکرانه های دور بروم
وقتی نسیم گونه هایم را نوازش می کرد
می خواستم غباری باشم
تا در حرکت موزون نسیم
رقص بگیرم و به پرواز درآیم
چون شب می رسید
می خواستم شب تابی باشم
نوید بخش روشنایی
و چون صبح می دمید
می خواستم خواب و خستگی باشم
یادگار تاریکی شب
اما
با تمام این خواست ها
من هیچ نبوده ام
و این غم بزرگ زندگی
اشکی است که بر گونه هایم
ردی از گردش ایام می نشاند

آرش

No comments: