وقتی بر بیکران دریای جنوب
رهنوردی بیچاره بودم
می خواستم غرق شده ای ناچیز باشم
تا پاکی آب های خروشان را درک کنم
تا همراه امواج به بیکرانه های دور بروم
وقتی نسیم گونه هایم را نوازش می کرد
می خواستم غباری باشم
تا در حرکت موزون نسیم
رقص بگیرم و به پرواز درآیم
چون شب می رسید
می خواستم شب تابی باشم
نوید بخش روشنایی
و چون صبح می دمید
می خواستم خواب و خستگی باشم
یادگار تاریکی شب
اما
با تمام این خواست ها
من هیچ نبوده ام
و این غم بزرگ زندگی
اشکی است که بر گونه هایم
ردی از گردش ایام می نشاند
آرش
No comments:
Post a Comment