Wednesday, June 30, 2004

من هنوز كه هنوز است
آن آهوي خرامان و آزادم
رها از هر قيد و بندي
سبكبال و رها مي‌گردم
هر چند گاهي مرا مي‌شكني
ولي عزيز من
من آن آهن آبديده‌ام
تفتيده در دامان كوير
و اكنون به راه خويش مي‌روم
اگر دوريم را تحمل نمي‌كني
و يا سر شلوغيم آزارت مي‌دهد
اگر تاب صبر نداري
و خودخواهيت گردشي در غروب مي‌خواهد
سر خويش گير
كه مرا ياراي همراهي نيست
من به راه خويش مي‌روم
اگر همراهي همپيمان گرد
صبوري پيشه كن و صبر داشته باش

آرش

Saturday, June 26, 2004

همينجوري پيش بره يه روز
يه ديوان مسخره از زير دستم بيرون مياد
!!!!!!!!!!!!!

آرش
چند روزي نبودم
رفته بودم سفر
اينبار همراه مادر و برادرم
جزيره كيش ظل گزماي تابستان
هتل داريوش
هتلي كه ستون‌هاي تخت جمشيد را يدك مي‌كشد
طراحي زيبايي داشت
چند تايي عكس روي اين صفحات خواهيد ديد

آرش

Monday, June 21, 2004

خاطراتم را جايي
بر برگ سبزي
با شبنم
بر شيشه آيينه‌اي
با بخار
در آغوش ساحلي
بر شن
چنان آرام مي‌نويسم
كه در گذار زمان
با گذشت اولين لحظه‌ها
پاك گردند.

آرش

Saturday, June 19, 2004

اين عكس‌ها را در طي سفر گرفتم
همراهي دو دوست
كمك بزرگي بود براي گذر از راه طولاني
جذابيت مسير
آنقدر بود كه مرا ذوب مي‌كرد

North of Iran

North of Iran

North of Iran

North of Iran
North of Iran
North of Iran
North of Iran
North of Iran
North of Iran

آرش
در جاده‌اي كه نور را به شهر بلده متصل مي‌كرد
جاده‌اي جنگلي كه جاي همگان در عبورش خالي بود
ياد تمامي دوستان
و جاي خالي آنان عجيب دلم را گرفته مي‌كرد


خاك سرخ وطن
جامه سبز به بر
قلة كوه بلند
بارش ابر بر آن
دره‌هايي همه سبز
رود در بستر آن
وزش نرم نسيم
تن آهنگ به گوش
رعشه اي بر دل من
فكر انجام زمان
لحظه تلخ سكوت
ريزش اشك غريب
ياد صد خاطره باز
ياد آن دوست كه رفت
هجمه غربت دوست
ريزش قاطع اشك
در برم دوست كم است
جاي يك دوست كنارم خاليست

Monday, June 14, 2004

خانه ام را جايي
سر آن كوه بلند
رو به آن دشت شقايق آور
بر سر راه طلوعي زيبا
پاي يك چشمه آب
شيشه‌اي خواهم ساخت
...

آرش
شبي باز مي‌گردم
دفتر خاطرات قديمي را ورق مي‌زنم
خاطرات خوش گذشته
عبور ابر وار انسان‌ها
چهره‌هايي تار و محو
چهره‌هايي درخشان و ديدني
همه مي‌گذرند
پنجره باز است و باد
دفتري را ورق مي‌زند
كه به اندازه عمر گذشته من
و بيش از آن وزن دارد
سردي اتاق
عبور باد
و خاطرات گذشته
آنان كه رفتند و نيستند
آقاي آراسته‌اي بود
مسلمان و دوست داشتني
سرطان گرفت
نمي‌دانم كجاست و چه مي‌كند
ديگران هم رفتند
صفحات سفيد پيش رو
نويد بخش آناني است
كه مي‌آيند
اما نه براي ماندن كه براي رفتن
من نيز روزي خواهم رفت
"پروانه‌اي كه با شب مي‌گذشت
اين فال را براي دلم ديد
ديريست، ديريست"

آرش

Sunday, June 13, 2004

پشت آن كوه بلند
كه سحرگاهانش
عطر صدها گل و سبزي دارد
لب آن دريايي
كه هزاران آبي
آسمان را بخشيد
مردمي در گرما
سرخوش و مست
به رقص آمده‌اند
من دلم تار هنوز
در پي مهر گياهي است
كه گويد با من
نقش من در پس اين زندگي زيبا چيست

آرش

Saturday, June 12, 2004

گاه بسيار سخت مي‌شود نوشتن
آنگاهي كه مهر داغ طلاق
بنياني را به نام خانواده مي‌شكافد
و باز آرش نقش خاله گردن دراز مي‌گيرد
در ميانه مي‌آيد
و شاهد عبور انسان‌ها
از مرز شخصيت و انسانيت مي‌شود
چرا ما قافيه را كه مي‌بازيم
براي اثبات بر حق بودنمان
به طرف مقابل
همه نوع وصله و ننگ مي‌چسبانيم؟
خدا آخر و عاقبت من يكي را به خير كند
امشب ياد آن شعر افتادم
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي‌كنند
اين همه نصيحت كردم
اما وقتي خداي ناكرده
نوبت خودم شود
آنگاه ديدني است
اين همه نصيحت شده نصيحت گرم خواهند بود

آرش
من خدا را جايي
در آغوش يک روسپی هرجايي
در گذار ترنی از سر پل
اوج پرواز هواپيمايي که مسافر می برد
روی درياچه سدی زيبا
در پی قايقی بر موج سوار
در گذار اتوبوسی در راه
طعم يک سيب فرو افتاده
دانه سرخ اناری تازه
ته آن باغ که گيلاس به بر می آورد
پای آن چشمه که آبش سرد است
بار يک اسب که آرام و خرامان می رفت
ته يک کوچه بن بست که نامش دين بود
آخرين برگ کتابی که نصيحت می کرد
سر يک صبح طلوعی شايد
زير فواره يک دوش درون حمام
ديده ام چشم به چشم

آرش
آه ايکاش می دانستند
خدا در همين نزديکی است
جايی به فاصله نفوذ يک نفس
ايکاش می دانستند خدا چيزی است
شبيه لذت يک هم آغوشی
در ظلماتی محض
ايکاش می ديدند
آنگاه
...

آرش

Tuesday, June 08, 2004

خواب كه مي ديدم
تو بودي و يك دنيا عشوه و ناز
من بودم و نياز
آهنگي بود
رقصي گرفت
مي مستم كرد
چيزي لرزيد
دلي گم شد
من سرخ تر بودم
تو زيباتر بودي
و من در پايان مهماني و شب و شراب
در كوچه اي بن بست
به ديواري سنگي برخورد كردم!!!؟؟

آرش

Sunday, June 06, 2004

من بازمي‌گردم!!!!!!!!!؟؟؟؟

آرش
راستي اين همه بد نوشتم
مي دانيد
كسي را هر روز مي بينم كه سوهان روحم است
دكتر
داراي Ph.D
ولي احمق
دلم مي‌خواهد دانشگاه هاي در پيت كشورهايي مانند استراليا را
با كاهگلي كه گلش از جنس پهن است
پلمب كنم
تا اين همه كبر و خودبزرگ بيني
در چشم بر هم زدني نابود شود
و طبل هاي توخالي اين روزگار
سر خويش گيرند

آرش
امروز نمي‌خواستم بنويسم
وقتي مروري به وضعيت رقت بار كناري مي كني
آنچه بر سر دانشگاه ها مي‌ايد را مي‌بيني
اساتيد تهي مغز امروزي
آنان كه با ناداني و نفهمي خويش
آن كردند كه هر روزه مي بينيم
چاره‌اي جز سكوت نمي يابي
هيچ مي دانيد
رفقاي نادان من نيز
و شايد خود من هم روزي
به جمع اين نادانان باركش بپيونديم
يدك كش‌هايي كه القاب حمل مي كنند
نه من به اين جمع پيوسته ام
لقب دكتري را بار مي كشم
همين

آرش

Saturday, June 05, 2004

دلم عجيب مي گيرد
دلم از اين همه آدم دور و بر گرفته است
تنهاي خلوت خود را مي خواهم
اگر توانستي
مي تواني داخل اين تنهايي شوي
جايي كنار بركه آبي
در ميانه جنگلي سبز
هرم آتشي در ميانه روز
بوي كباب و نان تازه
چادري براي استراحت و ديگر هيچ
نه ساعتي كه مرگ زمان را نشان دهد
نه تلفني كه غريبه اي با زنگش
بي اجازه سكوت را بشكند
نه ماشيني و نه برقي
حتي دستشويي هم براي رفع حاجت نيست
آه يادم رفت
براي رفع تشنگي بايست
آب از چشمه اي خورد كه كمي بالاتر است
نسيمي نرم مي وزد
برگ درختان سبز آواز مي خوانند
شايد بگويي چه رويايي
اما اين يك رويا نيست
من اين بهشت كوچك را مي شناسم
سال ها قبل مامن روزهاي جوانيم بود
سال هاست كه به آن ديار نرفته ام
راستش را بخواهي همراهي نمي يابم
دوستان ديگر همراه نيستند
اگر همراه هستند ديگر دوست نيستند
مدتهاست كه از بسياري بريده ام
حوصله ام را سر مي‌برند و ... بگذريم
اگر خواستي بيايي
كوله ات را بردار
روي من هم حساب نكن
با هم مي رويم
اما
حوصله ترا هم ندارم
خودت بايد خودت را جمع و جور كني
!!!!!!!!!!

آرش

Friday, June 04, 2004

انديشه نيکی کردن به همه
نه آغاز تولد مصلحی ديگر در جامعه ايرانی
که جمله ای بود از کتاب ماجراجوی جوان
جمله ای که من در تمام عمر ننگین خودم
دوستش داشتم
****************************************
يادم رفت
سلام صبح بخير
!!؟؟؟
امروز سرشارم از عشق
امروز سرشارم از تمامی خوبی ها
امروز اگر از من خورشيد را طلب کنيد
در چشم بر هم زدنی آن را به شما خواهم بخشيد
امروز اگر بياييد
و بخواهيد
به آنچه خواسته ايد می رسيد

آرش

Thursday, June 03, 2004

من دوراهي زندگي خويش را
با خود تا پايان اين مسير خواهم برد
سال هاست كه دو راهي را با خود مي كشم
و سال ها آن را با خود خواهم داشت
تا فردا
فردا روزيست كه فكري خواهم كرد
فردا روزي است كه بيدار خواهم شد
فردا تو را در آغوش مي كشم
فردا از آن من است
امروز را در رخوت امروز خواهم گذراند
تا فردا بيايد

آرش
اين نوشته را در جواب يکی از پست های مرجان نوشتم

در انتهای کوچه باغ تنهايی من
هنوز کمی نور هست و سفره ای
در انتهای اين کوچه
بوی نان تازه هست هنوز
گاه نسيمی می وزد
گاه شاپرکی می گذرد اما
در انتهای کوچه باغ تنهايی من
گم گشته ای هميشه جايش خاليست
عقل اين بی روح هميشه
سال هاست که رخت بر بسته است

آرش
دوستی، عشق، محبت
دشمنی، تنفر،کينه
هر وقت که فکر می کنم
اينها همه يک ريشه دارند
عشق با تمامی قداستی که برای آن قائل می شوند
دوستی و محبت با تمامی انرژی و طراوتی که می بخشند
دشمنی و تنفر و کينه
همه و همه ريشه در خودخواهی دارند
من پدر و مادرم را دوست دارم
چون خودم را می پرستم
شما را دوست دارم
چون به نفع من است
با فلانی دشمنی می کنم
چون نفع می برم و يا
چون فلانی وجودش مرا کوچک و خار می کند
معرفت علم به اين خودخواهی است
و آن هنگام که بدانی دوستی و دشمنی تو ريشه در چه چيز دارد
ديگر نه دوست می داری
نه دشمنی می ورزی
اين جايگاه جايگاهی است
که در آن خدمت به همه جای می گيرد
و شايد يک شعار باقی می ماند
"انديشه نيکی کردن به همه"

آرش
ديروز فيلم کما را در سينما ديدم
حرف برای گفتن زياد داشت
بر عکس ديگران به جای خنده
تنها ناراحت شدم همين
**********************************
خواب بودم
تو آمدی
از روزنه ای کوچک وارد شدی
نمی دانم چرا آن روزنه را نديده بودم
نه ديده بودم
روزنه برای ورود نور باز بود
تو از راه نور آمدی
من وجودم را به تو دادم
سحرم کردی
با غروب
با رفتن نور
تو هم نماندی

آرش