Saturday, May 29, 2004

به دلايل سياسي پست قبلي پاك شد!

خيلي چيزا مي‌خواستم بنويسم
از عشق از معرفت از عقل
ولي فعلاً سكوت مجبورم بكنم
نمي‌خواهم با نوشتنم تاثيري بگذارم بر تصميمي
******************************
هر خواب خوشي مي‌تواند با كابوسي همراه باشد
هر روياي شيريني مي تواند به تلخي بيانجامد
مي‌دانيد چرا خداوند مرا به جهنم نمي‌فرستد
چون در جهنم هم لذت مي‌برم

آرش

Friday, May 28, 2004

غرور بي‌جاي من
بسته بودن روزنه چشمان من
كوته بيني هر روزه من
گستاخي و زبان درازي شرم‌اور من
زشتي چهره‌ام
آتش حسادت درونيم
سوء استفاده از سمت و القابم
دزدي و ناپاكي من
هزاران بدي كه در درون دارم
همه و همه را
زير صورتكي زيبا
با هزاران آرايش پنهان مي‌سازم
آنگاه فرشته‌اي مي‌نمايم
دوست داشتني
سرشار از عشق و محبت
معلم ايمان و ايثار
پشت اين صورتك زيبا
اميالي دارم شيطاني
آرزوهايي پر از زشتي
افكاري بسيار پليد
جنگ اين شيطان و فرشته
نبرد خوبي و بدي است
كه در من از ازل بوده است
تا ابد اين جنگ را نشايد تاب آورد
پليدي دروني من
عصاره زندگي ننگين من است
كه در مرداب انسان‌هاي دور و بر
ريشه گرفته و رشد كرده است

آرش
در بيكران‌هاي زمين
در آنسوي افق
سحرگاهان خورشيدي تابان طلوع مي‌كندروشنايي بخش
و هنگام غروب كبودي مي‌گيرد
دوست داشتني
در اين سو اما
دل نگراني‌هاي روزمره
ما را در ديدن نور
كور ساخته است
مرا از زنجير روزها رها كنيد

آرش

Thursday, May 27, 2004

مجلس هفتم هم افتتاح شد
اين قافله عمر عجب مي‌گذرد
در ياب دمي كه ...
ياد شعري افتادم كه قافيه‌اش را شاعري شجاع
در زماني مختنق
بر ضد رضا شاه
نوشته بود
بگذريم
***************
تنهاترين مرد زمين
تنها نشستن تا به كي
اينجا نشستن تا به كي
برخيز
شوري به سر كن
قدمي در راه نه
كوله‌باري برگير
اين زمان
اين زمين
مردمانش را نشسته نمي‌خواهد

آرش
گفت روزي مي‌رسد
گفتم كدام روز؟
گفت روز رهايي من و تو
گفتم رهايي؟
گفت رستن از بندها
گفتم بند؟
گفت اين قفس شوم
گفتم قفس؟
گفت اين نفس‌ها كه به شماره مي‌روند
گفتم منظورت زندگي است؟
گفت نفهم نديده بودم تا اين حد كودن

آرش

Wednesday, May 26, 2004

حيف نه من شده‌ام
نه تو كه بر كناري نشسته‌اي
حيف آنها شده‌اند كه در روزمرگي زندگي
با خودخواهي و غرور روز مي‌پيمايند
من و تو حيف نشده‌ايم
اميد كه هيچگاه حيف نشويم

آرش
اين چند روز فرصتي شد
رفتم مشهد و بعد از اونهم شيراز
بابا اين دختراي شيرازي كه مي‌گن
چندان هم چنگي به دل نمي‌زنن
هر چند مشكل ما از قديم چشم پاكمون بوده
به هر حال خدا اين چشم پاك را از من نگيره
به شما هم خير دهاد
كل 48 ساعتي كه مشهد و قزوين بودم
آنقدر سرم شلوغ بود
و آنقدر كم وقت داشتم
كه جز موقع تاخير هواپيماي ايران اير
نفهميدم چه جوري گذشت
تو تخت جمشيد كه ايستاده بودم
از شكوه و جلال 2500 ساله اين مملكت
تنها چيزي كه فهميدم اين نكته بود
كه راننده گفت رفيق داريم برمي‌گرديم شيراز
واقعا كه
بعضي وقت ها مخ آدم قفل مي شود
وسواس فكري همين است

آرش
من چند روزي نبودم
رفته بودم مسافرت
خوب دور برداشتيد
كه من مردم رو از زندگي مي‌اندازم
آخه بابا
آدم از من مظلوم‌تر
بي‌زبون تر
سر به زير تر
مودب‌ تر
خلاصه
... تر
در جهان ديده نيست

آرش

Wednesday, May 19, 2004

هر چند در رفیق بازی
کرم از این درخت است
اما هر حرف راستی را نشاید گفت

آرش
دوستي چيزي است
همانند سيب حوا
خوش طعم و وسوسه انگيز
اما چون خوردي بايد از بهشت بيرون شوي
بهشت من كنج تاريك و نمور اتاقي است
كه گاه كتابي در آن ورق مي‌زنم و گاه
بر كاغذ پاره‌اي مي‌نويسم
و گاهي هم از تكنولوژي مدرن امروزي
به اينترنت متصل مي‌شوم
دوستانم اين وسوسه كنندگان خيال انگيز
اين گسترندگان دام محبت
مرا از اين كنج بهشتي
خارج مي‌نمايند و با بند شيرين محبت
و استفاده از اندكي حماقت من
مرا از بهشت خويش به زير مي‌كشند
:-p

آرش
ديشب مشغول نصب كابينت براي دكتر زمانيان بوديم
كلي خوش گذشت
نصاب كابينت با حداقل مدرك دكترا با حقوق بالا
ميزان حقوق
همت عالي
نه به اندازه معرفت يك دوستي قديمي
به قيمت اين همه سال با هم بودن
لذت بردم خيلي زياد
شام كنار خيابان لب جوي آب
يك ساندويچ كالباس هايدا
خوشمزه‌ترين غذايي كه تا به حال خورده بوديم
جاي همه خالي

آرش

Monday, May 17, 2004

به دنبال معني واقعي زندگي نايست
آنانكه ايستادند چيزي نيافتند
در جريان زندگي غرق گرد
بگذار گذران زندگي تو را با خود ببرد
يك بار هم كه شده خودت را به امواج بسپار
لذت شناوري را با تمام وجود احساس خواهي كرد
از غرق شدن نترس
چه بر سطح بماني چه به عمق بروي فرقي ندارد
زندگي براي همه يكسان مي گذرد
دانشمند و گدا آخر راهشان به يك خاك ختم مي شود
گاهي بد نيست كه افسار زندگي را رها كنيم
"بگذاريم كه احساس هوايي بخورد"
گاه بد نيست كه سهل بگذريم
ولو اين گذشتن از روي تمام دارايي هايمان باشد
گاه بگذار لبخند بزنيم
حتي اگر لبخندمان به عبوث خودخواه مغروران زمان باشد
بگذار خويشتن فريبان زمين
غرق در روياها و دروغ هايشان
از كنار من و تو بگذرند
امروز
وظيفه ما ساختن ويرانه خويش است
سر در گريبان و لب خاموش
خويشتن را بايد ساخت

****************************************************
مي داني
گاه در ته دل
هميشه زهرخندم به آنان بوده است
كه خويش را بزرگتر از آنچه هستند يافته اند
بگذار خود بزرگ بينان زمان
در نخوت خود بزرگ بيني خويش بمانند و بميرند
لبخنده اي نثارشان كن و بگذر
ديوار حماقت هر چقدر بلندتر
فرو ريختنش آسان تر
و من فرو ريختن خويشتن را به چشم خويش در خواب ديده ام!!؟؟؟
*****************************************************
يك آهنگ قديمي
يك جام پر از مي
ذره اي رخوت و سرمستي
اگر تو هم بيايي
عشرتمان كامل خواهد بود
فقط يادت باشد
اگر آمدي آنقدر آهسته و آرام بيا
كه از خواب بيدارم نسازي
بر رويم پارچه اي نكش
مي خواهم نسيم عرياني تنم را ببيند
و از بوي مستي من مست گردد
اگر مي آيي يادت باشد
تمام خودخواهي ها و ناز و ادايت را
پشت در بگذاري و داخل شوي
اينجا كسي نازت را نمي كشد
اينجا
در اين ميان
هيچكس نيست
اگر هم هست هوشيار نيست
پس به خودت اتكا كن و داخل شو
بزم گسترده است
سفره آراسته
شراب هست و جام
موسيقي هست و مستي
خودت خودت را سيراب كن

آرش

Sunday, May 16, 2004

من فكر مي كنم اگر زمان به طريقي ديگر مي گرديد
و اگر زندگي چيز ديگري جز تقلاي كنوني براي من بود
يك چيز در زندگي كم مي آوردم
آن يك چيز زندگي است

آرش

Saturday, May 15, 2004

شبي خواب تو را ديدم
نه با اين صورت كنوني
بسيار زيباتر شده بودي
طعم لبانت را كه چشيدم
شيرين تر از هميشه به نظر مي رسيد
آغوشت گرمتر بود
چه لذتي داشت
چقدر بيشتر لذت مي بردي
دلم نمي خواست صبح برسد
وقتي سپيده دميد
در زير تاريك و روشن سپيده دمان
ديدم در آغوش شخص ديگري هستم
و اكنون داغ اين گناه آزارم مي دهد
....

چرنديات نوشتن زياد هم سخت نيست
ولي خوب بگذريم
به همه توصيه مي كنم فيلم ايثار
Sacrifice
خودمون رو ببينند
خيلي فيلم خوبيه
تم داستانش رو دوست دارم
با تفكرات من هم خواني عجيبي دارد
از آلدوس هاكسلي هم هر كس كتاب داشت به من معرفي كنه ممنون مي شوم
يه مقاله ازش خواندم خوشم اومده

آرش
از راه كه رسيدي
از جام شراب لبانت
مستم كن
آن گاه
ببين
ديوانه تر از اين هم خواهم شد
!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

آرش
حال تصحيح نوشته هاي قبلي رو ندارم
غلط ديكته اي را به بزرگواري خودتان ببخشيد
*********************************************
بر قايقي سوار
بازيچه اي به دست باد
رقاصه اي به رقص
با ساز موج ها
با هر تكان سخت
ترس است و صد هراس
آن ور شكسته اي
بر تخته پاره اي
بي ترس و بي هراس
امواج صعب را
آغوش بر گشاده است
********************
گفته بودم از
...
مي نويسم
خوب نوشتم
...
جاي اين سه نقطه ها
هر چيز مي خواهي بگذار

آرش

Friday, May 14, 2004

عشق می ورزم به شاپرک
پرواز موزونش را دوست دارم
گل آفتابگردان را
با رنگ زرد و سیاهی درون
درخت نارنج را با عطر شکوفه های بهاری
سایه بید را در کنار رود
جریان آب را در تابستان
قله کوه را در غروب
راه را در سفر
کوچه را پشت در بسته
روشنایی را در سپیده دمان
چراغ را در تاریکی
درمان را با درد
دخترک را با ناز
دریا را در تلاطم
آهو را در خرام
عقاب را در پرواز
دوست می دارم
من همه چیز را دوست دارم
حتی
...

آرش
رویایی در سر دارم
روزی را جستجو می کنم
که جنگی را شاهد نباشیم
روزی که زمین کشوری واحد است
و همگان برای ارتقاء انسانیت در تلاشند
روزی که همگان در جناح خوبی گرد آمده اند
و در برابر وسوسه های درونی
و در برابر تمام بدی ها ایستادگی می کنند
آرمان شهری چنین را آرزو می کنم
روزی که سپید و سیاه
سرخ و زرد
زن و مرد
همه شانه به شانه برای ارتقاء علم و معرفت
و برای تعالی انسانی در تلاش و تکاپو هستند
آرمان شهری چنین دور نیست اگر
در برابر زیاده خواهی زیاده خواهان بایستیم
از حق دفاع کنیم و برای احقاق آن جان بر کف باشیم
از حق خود در مقابل جمع بگذریم
روحیه خدمتگزاری به اجتماع را پرورش دهیم
کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم
و شعارهایمان را عملی سازیم
چنین روزی نزدیک است
من باورش دارم
شما هم با من همراه شوید
عشق بورزید

آرش
گاه نمی دانی که باید گفت یا باید سکوت کرد
سرشار شده ام
در میانه برزخ زندگی انرژی می بخشم
می خوانم
می نویسم
کار می کنم
کار می آفرینم
پیش می روم
و دوست می دارم
زندگی را با تمام ناپاکی هایی که به همراه دارد
من عاشق طبیعت سرسبز شمالم
من عاشق ارتفاهات بلندم
من عاشق حرم کویر این دیارم
من عاشق سواحل نیلگون خلیج جنوبم
من عاشق آدمیانم
چه تفاوت دارد
دین و رنگ آدمیت
انسان را چشمهایش انسان می کند
و من مستقیم در درون تمام چشم ها خواهم نگریست
و دوستت دارم را به تمام زبان های دنیا
به تمامی نژادهای موجود
و به تمامی انسان ها پیشکش می کنم

آرش

Tuesday, May 11, 2004

ديروز برايم عجيب بود
در ميان حجمي عظيم از كار و تلاش
در راستاي انجام هر چه بهتر كارهاي روزمره
احساس كردم دوستي عزيز و گرانقدر را نمي فهمم
مي دانم از يك دوست چه انتظاراتي هست
اما
در درون خود نسبت به مجموعه اي كه در آن كار مي كنم
احساسي دارم كه بايد براي رساندن مجموعه به ساحل نجات
بجنگم و برخي مواقع حجم و فشار بالايي را تحمل كنم
اگر دركش نمي كنند و نمي كنيد
مرا رها و آزاد
همچون گذشته به حال خود بگذاريد

آرش

Sunday, May 09, 2004

گاه مي داني كه مي دانم
گاه مي خواهي كه بدانم
و گاه پنهان مي كني
قلبي شكسته را در قفس سينه
گاه آغوش مي گشايي كه بيايم
گاه عبوث مي شوي چو مي آيم
گاه بي تفاوت به نظاره مي نشيني
حجم پليد بودنم را
گاه مي خواني
گاه مي راني
گاه سكوت برمي گزيني
در سر دوراهي بودن و رفتن من
...

آرش
جمعه كوه بودم
چقدر خوشحالم كه در زمانه حاضر دختر خلق نشدم
نمي‌ دانم بعد از چند سال
وقتي مسير دركه به حكم سربازان پادگان قم
به پست اين بنده حقير خورد
چرا اينقدر از احساس پوچي سرشار بودم
نگاه سنگين رهگذران و كلمات قصارشان
كه همچون سنگريزه هاي رمي جمرات به دختركان
ظريف و گاه كودك آمده به كوه فرود مي آمد
بر قلب و جان من همچون خنجري
سخت فرود مي آمد
و اين من بودم كه زير آوار مدفون مي شدم
دختركاني كه گاه براي خودنمايي و گاه براي تفريح
به عرصه اي گام نهاده بودند كه
عاقبت راه را خود نيز نمي توانستند
حدس بزنند
حداقل سه بار دعوا در طول مسير ديدم
كه گاه دخترها بودند كه كتك مي خوردند و يا مي زدند
و من همچنان متحير
كه به كجا مي رود
اين كاروان خسته از جماعت

آرش
در مورد كوري نوشته بودم اما
تازگي ها دارم تغييراتي را تجربه مي كنم
ديديد وقتي به خود دروغ مي گوييد و اين دروغ عظيم را باور مي كنيد
كلي حال مي دهد
آدم رويايي و حالي به حالي مي شود
اصلاً واقعيت چه معني دارد
بگذار در دنياي رويايي خود غوطه ور باشيم
كلي بيشتر خوش خواهد گذشت
در رويا مردن هم حال خودش را دارد

آرش

Friday, May 07, 2004

مجبور شدم برای اولین بار یک نظر پست شده را پاک کنم
هر چند نوشته های دیگران برایم مهم نیست
ولی امیدوارم رعایت ادب را خوانندگان بکنند و اگر
می خواهند فحش بدهند لطفا فحش خود را واضح و شفاف
و رک و پوست کنده بنویسند

آرش

Thursday, May 06, 2004

آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
و ...

واقعاً تصویری که سیاوش کسرایی از زندگی می دهد
رویایی شیرین را ایجاد می نماید
و مرا با خود به عمق کوه ها و دشت ها می برد
اما اکنون
در میان این شهر پر آشوب
زندگی ملغمه ای از دود و روغن و ... است
چیزی کثیف و غریب
افروختن نمی خواهد که خود افروخته است
از زیبایی رنگ سیاه را به سر دارد
در خیابان که راه رفتی
باید سریع حمام کنی
تا در پس زمینه سفید وان حمام
اوج سیاهی رو را در یابی
روسیاهی همه ما
از دود محیط است!!؟؟
وگر نه ما سر بلندیم که
.........
*********************
اتفاقی را که هفته گذشته و در روزهای پنج شنبه و جمعه گذشت
کامل سانسور کرده ام
همه چیز را که نمی نویسند
بالاخص وقتی
نقش آدم در آن
نقش بره ای باشد کهع توسط
شیری شکار شده است
تنها باید نوشت
چی ... غلط می کنی
!!!!!!!!؟؟

آرش

Monday, May 03, 2004

آدمي يك بار عاشق مي شود
يا به مقصود مي رسد و وصال حاصل مي شود
و يا درد هجران و فراق نصيبش مي گردد
آن گاه كه تلخي عشق را مزه كرد
بايد بسيار جسور باشد كه دوباره آزموده را بيازمايد
اولين بار كه عاشق شدم
خودم نفهميديم كه از كجا رفيقي وارد شد
چنان استوار به قلعه تنهايي من پا نهاد
و چنان ساكت و آرام آمد
كه هيچگاه زمان ورودش را به خاطر نياوردم
و هيچگاه جرات نكردم بيرون برانمش
آن هنگام كه بدون خداحافظي رفت
چون ديوانگان بي هدف و تهي گشتم
بت پرست بت شكسته
آن كس كه تا ديروز با ايمان به هدفي پيش مي رفت و امروز چيزي براي جلو رفتن ندارد
بدبختي كه چيزي را پرستيده و به واهي بودنش بعد از مدتها پي برده
شايد به همين خاطر در اسلام افراد مرتد را شايسته مرگ مي دانند
انسان در آن حالت به مردگان شبيه مي شود
از وقتي كه رفت
سايه يك بت را بر سر در تنهايي خويش نقش كردم
و هنوز فرشته رويايم را مي پرستم
او رفت و با رفتنش درسي بزرگ داد
تجربه اي كه شايد كسب نمي شد
بي بت هم زندگي ادامه دارد
نفسي هست و بايد بگذرد
او رفت و گفت حتي من
آن فرشته اي كه در خيال مي پروريدي
خيانت نه، بي وفايي را مي دانم
بگذلريد اعتراف كنم
اكنون ديگر جايش خالي نيست
من بت خويش را در ده ها نفر يافتم
غرور سروش
حجب نويد
قلم مرجان
ثابت قدمي آرمان
مهر ...
زيبايي ...
و ...
بت من دستش را از فلاني
چشمش را از ديگري
و خلاصه هر خوبي را از كسي وام گرفته
بت من دوستانم هستند
آنها كه مي پرستم
نه به تمامي كه گوشه اي اندك را در درونشان دوست دارم

آرش
مرجان عزيز
بگذار بگويم كوري من به خاطر عدم انتظار از مردم كوچه و بازار است
من خود را تافته جدا بافته اي از دامان جامعه مي بينم
و به همين خاطر تكليفم را با عموم مي دانم
ولي گاهي
آن هنگام كه كسي را كه به دوستي برگزيده ام
خطايي مي كند
و يا رفتاري ناپسند انجام مي دهد
آن هنگام است كه از او خواهم بريد
و او را نيز به جماعت كوچه و بازار مي سپرم
و درد آغاز مي شود
اول خودم را نفرين مي كنم كه دوستي اينگونه برگزيدم
آن گاه چنان او را فراموش مي كنم، انگاري كه هيچگاه نبوده است
و در نهايت چنان بي تفاوت مي شوم كه مرگ و زندگي او برايم فرقي نمي كند
همان گونه كه مرگ هزاران آدم هر روز براي من و براي تو فرقي نمي كند
مي داني
كوري درد خوبي است و تمام ما از آن رنج مي بريم
هيچگاه دم درب مرده شور خانه ايستاده اي
آن هنگام كه مرده اي در داخل نداري كه بشويند
اين همه مرده مي بيني ولي برايت فرقي نمي كند
مرده براي مرده شور هم فرقي ندارد
همه ما در اين زمانه به گونه اي مرده شور شده ايم
شايد روزي بيدار شويم
ولي من فقط مي دانم كه فردا دير است
حتي الان هم دير كرده ايم
همان گفته قديمي
تمام عمر دير رسيديم

آرش
كوري درد بزرگي نيست مرجان جان
مسري هم نيست
اكتسابي هم نيست
به ژنتيك هم ربطي نداره
كوري من از نوعي است
كه همه چيز را روشن تر از بينايان مي بينم
ولي
در زمانه بي بنياد كنوني
بايد ديد و چشم بست
بايد خون خورد و خاموش بود
بايد سر به زير داشت
بايد نديد هر چند ناممكن
مرجان عزيز
در تمامي دوران ها
از ازل تا كنون
آنان كه دانا تر بوده اند
خون خورده اند و گاه مجبور به خاموشي بوده اند
غم اين خفته چند
خواب در چشم تر بسيار شكسته است
اين مرداب
سال ها خاموش بوده است و عرصه خوكان و گرگ ها بوده است
زمانه من و تو را كور مي خواهد
كوري درد زمانه است
درد گران بار آدميان روزمره
كساني كه براي لحظه اي فراموشي
تخدير و تسليم رل بر مي گزينند
و من و تو كه با روزمرگي مخالفيم
ذوب مي شويم و نابود

آرش

Sunday, May 02, 2004

در ماوراء اين شب تيره
نور مي بينم
و در آن نور دوگانگي هست
وقتي ميرسيم مي بينيم
آن دو نور چشمان يك نفر هستند
نتيجه هميشه يكي است
پايان راه هميشه يكي است
و آن به درون ما بستگي دارد

آرش

Saturday, May 01, 2004

من كورم و كوري را دوست تر مي دارم
چشم به تمام ناپاكي هاي روزگار بسته ام
دختركان خياباني را نديده ام و نمي شناسم
سر در برف فروبرده ام و در كنارم
هزاران موج از نامردمي ها در جريان است
من خسته و نابينا
كدامين مسير را مي توانم رفت؟

آرش
بعضي وقت ها فكر كه مي كنم!!؟؟
البته اگر از خلاء تراوشي به بيرون بشود
به يك نقطه عجيب مي رسم
اين نكته كه اين همه استاندارد هست
دنيا اين همه پيشرفته شده
ولي ما هنوز استانداردهامان
تفاوت چند متري را نديده مي گيرد
تا كي اين رابطه ها به ضابطه ها برتري دارند

آرش