Thursday, October 28, 2004

سالها بود
که دیواری از جنس آیینه
مرا از زندگی جدا می کرد
یک روز آیینه ها را شکستند
درب ها را بستند
و من زندانی محیطی ناشناخته
دنیای آیینه ای کودکیم را گم نمودم
امروز در آیینه چشمان تو
به دنبال زندگی می گردم
این کمترین را دریغ مکن
آرش

Saturday, October 23, 2004

امشب

نور مهتابی رنگ مرگ می ریزد

بر تمام هستی من

خواب پریشان من

رنگ می بازد

زیر نور این مهتابی

آخرین شعرم را

می نویسم

بی رنگ

بی نشان

امشب هر آنچه بودم

هر آنچه هستم

به پایان می رسد

و تو طلوع می کنی

از جنس سنگ و آهن و شیشه

روح می میرد

جسم جان می گیرد

و تو متولد می شوی


آرش

شبانگاه است
صدای گام یک ساعت دیواری
چه بی پروا
لحظه های مرا در می نوردد
سیب سرخی می خواهم

آرش

یک شب می آیی
در آغوش باد
با نوازش نرم نسیم
خرامان و بی صدا
از جام شرابت
سیرابم می کنی
می نوشی و می نوشانی
در آغوشم می کشی
خوابم را می گیری
خوابم می کنی
از عطرت سرشار می شوم
روح تازه ای می دمی
اتاق را رنگی نو می بخشی
زندگی را نور
طنین گام هایت
هر روز و هر شب
نزدیک تر و نزدیک تر می شود
تو برای فتح من می آیی
من برای تسلیم تو
هر روز قوای بیشتری می بازم
روزی که بیایی
چیزی نمی یابی

آرش

Thursday, October 21, 2004

دیوار بلند باغ
همیشه سدی ممنوع بود برای گذر
درب سرد و آهنی باغ
مرا از بهشت زیبایم جدا می کرد
و فاصله ای بود میان من و معشوق
چه شبها که به خیال رسیدن
در خوابش می دیدم
چه روزها که با وهم نوشیدن
تصورش می کردم
اما همیشه
این مرزبندی انسانی
از جنس آهن و سنگ و سیمان
یا نه از جنس وهم و ایمان
مرا از وصالش بازمیداشت
امروز اما
از پس سال ها
میوه ممنوع را به دندان کشیدم
ایکاش هرگز طعم این سیب حوا را نچشیده بودم
چرا که در خیال بسیار شیرین تر بود
چه بسیار لذیذتر لحظاتی را با خیالش داشتم
و این حقیقت مکرر را برایم خواند
هر چیزی در خیال زیباتر می نماید

آرش

Tuesday, October 19, 2004

از میان تمام آرزوها و رویاهایی که جوانان این مرز و بوم در سر می پرورند
یکی این روزها بیش از دیگران خود نمایی می کند
کوچ!!؟؟
در کمتر محفل و مجلسی
کسی را می یابی که به فکر فرار نباشد
فلان کس رفت
فلانی ویزا گرفت
اگر بی خبری از کنار بگذرد
تصور می کند برات بهشت گرفته اند
تعمق که می کنی
در می مانی که نهایت چه می شود
در اسلام
آورده اند که
اگر در جامعه ای بودید و انتقاد داشتید
اول امر به معروف نمایید و نهی از منکر کنید
سپس یا هجرت کنید یا جهاد
دوستان قبل از ابراز انتقاد خویش
همگی به فکر هجرتند
بیچاره مملکتی که با هزار امید و آرزو
خرج تحصیل جوانانش می کند که روزی آینده ای بهتر ساز نمایند
و جوانان معظم
ممالک دیگر را می سازند
عاقبت این دور باطل چه می شود

آرش

جالب ترین حس زندگی این روزها
مجموعه انتقاداتی است که دوستان دارند
خوشحالم که این همه نظر در مورد من وجود دارد
تا جایی که یادم هست
من همیشه همین بودم که هستم
از چیزی هم که هستم بسیار راضی و خشنودم
چیزی برای آشکار شدن ندارم
که پنهان و پیدا همین چیزی که هست هست
آدمی که خفا ندارد
ترسی از روشن شدن بسیاری چیزها ندارد
بحث تهمت و افترا و غیره و غیره هم که مشکل بزرگی نیست
بگذریم آنانکه باید بدانند و بشناسند می دانند
اما دوستان حافظ شناس و حافظ بین و حافظ خوان
لطفا در تایپ اشعار شاعر دقت لازم را بنمایید
از آدم هایی که در نوشتن اقوال دیگران کم دقتند
متنفرم

آرش


Monday, October 18, 2004

کسی در مورد مسخره بازی چیزی نوشته بود
اگر کسی را مسخره کرده ام باید ببخشد
اما خوب عزیزان برادر
کاری نکنید که مضحکه شوید
در ضمن
لطفا سعی کنید خودتان باشید
این عرصه جنگی که این کنج عافیت را به آن تشبیه کرده اند
وقتی
اتاقکی بود برای تخلیه ذهن از آنچه آزارم می داد
این عرصه
شیر اطمینانی است برای من
شاید همانند چاهی که علی داشت
گاهی می نویسم و پست می کنم
تا فراموش کنم
و گاه می نویسم و پست می کنم
تا دیگران را یادآور شوم
بگذریم
از فحاشی و الفاظ دوستان هم تشکر دارم
هم گله
اگر می خواهید فحش دهید
یا انتقاد کنید
اگر مسخره بازی های من موجب آزار خاطرتان بوده
و اگر رفیق شفیقید
تلفن را بردارید
زنگی به من بزنید
هر آنچه می خواهید بگویید
گوش می کنم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
...
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ار به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

آرش

امروز
بی هیچ برنامه قبلی
سر یک کوچه از ماشین یکی از دوستان پیاده شدم
یا بهتر بگم دوستی سر یک کوچه از شر من خلاص شد
تا به کار دیگری برسد
ناخود آگاه به کوچه باغی قدم گذاشتم
که هزاران یاد و خاطره را در من زنده می کرد
با قدم هایی سنگین به سمت انتهای کوچه حرکت کردم
کوران خاطرات گذشته چنان شفاف در ذهنم می گذشت
که حتی صدای قدم های همقدمی قدیمی را می شنیدم
چقدر دلم برای آن روزها و دوستی ها تنگ شده بود
هر چه بر سرعت قدم هایم می افزوردم
تا سریعتر از کوران خاطرات قدیمی بگذرم
تصویرها شفاف تر می شدند
و من متحیر در میان کوچه باغی از خاطرات می رفتم
چشم که باز کردم
صدای موذن غروب را نوید می داد
و من متحیر در میان مردمی همه از جنس شقایق
حیران به دنبال لاله ای می گشتم
که یادش
عطرش
وجود نازنینش
همه وجودم را پر کرده بود

آرش

Sunday, October 17, 2004

من نه خدا هستم
نه پیغمبرم
نه امام
نه رهبر
نه رییس جمهور
و نه ...
به همین خاطر اسمی که آدم ها برای خود انتخاب می کنند
به من مربوط نیست
با این حال
این وبلاگ حریم خصوصی بنده است
من احترام بسیاری را نگه می دارم
و انتظار دارم دوستان احترام خود و دیگران را حفظ کنند
این وبلاگ برای همگان در دسترس است
اما وجود اغیار در آن مخل آسایش است
و مرا از نوشتن بازخواهد داشت
لطفا در این وبلاگ
احترام دیگران را حفظ نمایید
تنها کسی که در این جا انتقاد به او جایز است
شخص آرش درویش است

آرش



Friday, October 15, 2004

من از انتقاد نمی ترسم
که تشکر هم می کنم
مجبور شدم علیرغم میل باطنی
یک پیغام را پاک کنم
معذرت از فرستنده می خواهم
ولی خوب رفیق
باید دنبال یکی دیگه بگردی
بالاخص با این اسم با مسمایی که برای خودت انتخاب کردی
در ضمن
دوست من اصلا تازه به دوران رسیده نیست

آرش

دیشب عروسی کاوه بود
مجلسی شاهانه و درخور

صد هزار آرزوی خوب و خوش برای کاوه
دوستی که صمیمیت و مهر فیمابین
تا حد برادری با او پیش رفت
کاوه سزاوار بهترین چیزهاست
و من برای او بهترین چیزها را در زندگی آرزومندم

آرش

Tuesday, October 12, 2004

من دیوونه ام
!!!!!!
؟؟؟؟؟؟؟
من نمی دانم کیستم

آرش

این نوشته از کجا آمد نمی دانم
ولی یک نفر در ناخودآگاه من اثری باید گذاشته باشد

چقدر ساده بودم
به دنیا که آمدم
برهنه و ساده
بی رنگ و بی ریا
در پارچه ای پوشاندندم
تا پنهانکاری را بیاموزم
مهر را قطره قطره از سینه ای به من چشاندند
تا دل بستن را بیاموزم
در آغوشم گرفتند و نوازشم نمودند
تا امنیت را احساس کنم
چون کودکی شدند و به بازیم گرفتند
تا کودکی و شادابی را بیاموزم
به مکتب سپردندم
تا علم بیاموزم
ریاضیاتم آموختند تا منطقی شوم
آه لعنت به تو
آمدی تا احساس تنفر را بیاموزم

من احساس تنفر نسبت به هیچ کس و هیچ چیز ندارم
یعنی مدت ها است که احساس ندارم
من هنوز عشق را می شناسم
تنفر را هزگر
ولی این نوشته ؟؟!!؟؟
یک چیزی در ناخود آگاه من هست

آرش

امشب می بایست بروم
جلدم را می گذارم
کوله بارم را بر می گیرم
آغوش گرمم برای تو
هر چند که به سردی می گراید
امشب باید بروم
این بیقوله را بگذارم
برخیزم
کوله باری برگیرم
یاد هزار خاطره را جمع کنم
از میان زلال پنجره
این سد ممنوع ورود هر نسیم
بیرون بروم
امشب باید بروم
با طبیعت یکی شوم
در آغوش باد پرواز کنم
از انتهای کوچه بن بست
تا بلندای دماوند سربلند
تا خنکای برفی دامن سبلان
تا گرمای جانسوز کویر
امشب باید برخیزم
جلدم را بگذارم و بروم
جذابیت چهره ای که گفتی ارزانی تو
جوانی و زیبایی هم ارزانی تو
من امشب باید بروم
مسافری خسته
کوله باری بر دوش
شبگرد و جستجوگر
در راهی صعب
همراه باد
می روم

آرش

Monday, October 04, 2004

اي دل نگفتمت هزار بار كه دل در كسي مبند
سر خويش گير و كنجي عافيت گزين
زمانه زمانه‌اي قدار است
كسان و ناكسان فراوان
پابگير استوار و بر كسان تكيه مكن
كج‌بين و كج انديش مباش
همه كس دوست داشتني اند
ليكن قابل اعتماد
كس نيابي
...

اين هم افسردگي ناشي از بي‌خوابي

آرش


Sunday, October 03, 2004

آقا مسئلة ما تو اين مملكت
كمبود
نه نبود فرهنگ كار و خدمت است
هر كي هم شعار خدمت مي‌دهد
دروغ مي‌گويد هوار تا
مملكتي كه از پايين ترين افراد
مثلا همين مامورين نيروي انتظامي
به جاي خدمت خود را طلبكار ملت مي‌دانند
ايران خودمان را مي‌سازد

آرش

دو اتفاق مجزا
پنجشنبه هنوز چشمم از خواب خوش صبح گرم بود
و سرماي بيرون باعث شده بود گرماي پتو را دوست تر داشته باشم كه
با صداي تلفن و بعد صحبت بابا
كه مثل زنگ تو گوشم مي‌پيچيد
و مي‌گفت كجا چپ كرديد
آرمين چپ كرده؟
نمي‌دانم تا كنار ماشين آرمان چه جوري رانندگي كردم
وقتي رسيدم صحنه ديدني بود
يه پرايد كه دو خط موازي كه همان جداول معظم جوي‌ آب بودند
دو اثر هنري بر سقفش بر جاي گذارده بودند
خوشحالم كه دو تا برادرم سالم هستند
گور باباي مال دنيا
ماشين آرمان را مي‌فروشيم
كمي پول بيشتر مي‌دهيم
يك ماشين نو تر مي‌خريم

آرش