Sunday, October 16, 2005

مرا با هیچ کس
هیچ گاه دلبستگی نبود
از هیچ خاکی یادی نمی کردم
تا انتهای خاطره
من بودم و تنهایی خویش
پیوندی نبود
چنان آزاد و رها بار برمیگرفتم
تو گویی قیدی نیست
اینک اما
در پس هر بار سفر
دلتنگی و خاطره و بستگی است
و من
در آغاز راه دیگری
دلبستگی را به خویش افزودم

آرش
این متن را که خواندید به لزوم بستری من رای خواهید داد
من دیوانگی خویش را هرگز پنهان نکرده ام

مجنون گشتم
در نقطه صفر و صفر
محل تلاقی دو خط بی معنی
آغاز حرکتم اینچنین بود
اکنون اما
متحیر و حیران از گردش زمانه
زمین گیر مات و مبهوت
در میانه راهی صعب
در هزارتویی تو خالی
چه می خواهد جسمی خاکی
مانده در همان صفر و صفر
نه پای حرکتی
نه توان ماندنی
به کدامین نقطه می اندیشد
ذهنی خسته از تمامی تکرارهای روزانه
و سوالی همیشه نابجا
چرا جدول ضربی که حفظ کرده بودیم
به اندازه زندگی
یا حتی به میزان دانش پزشکی
روز به روز تغییر نمی کند
و من به دنبال هیچ
در انتهای سلولهایی می گردم
که عطر کهنگی به خود می گیرند
و در گذر بی دریغ زمانه
غبار فراموشی می یابند
در جستجوی هیچ
In Search For Nothing

آرش

Friday, October 14, 2005

اینجا در آلمان با ماه رمضان کلی حال می کنم
برای برگشت به خاک خوب ایران
هرثانیه را هزار بار شماره می کنم
ولی زمان نمی گذرد
تا پیوند مجدد این جسم فرسوده را با آب و هوای خوب همیشه رقم دوباره بزند
آغوشی باز برای هوای دودی تهران پر ترافیک
عجیب دل بسته می کند در همی همیشگی شهری شلوغ
و من تا کنون این عشق را چنین ملموس نمی شناختم

آرش

Saturday, October 01, 2005

ای کبوتر مهاجر
ای مسافر همیشه
قبله این همه مردم
کوچ تو به سمت غربت
ما همه غریبه اینجا
منتظر برای هجرت
تو مسافر همیشه
هجرتت بدون مرز
غربتت اگر چه سخته
عزت نفس تو باقیست

آرش
در پی گام دیگری هستم
آهنگی دیگر ساز کنید
غم زمانه را بر نمی تابم
گام هایی سنگین به جلو
گامی را که بر می داری
معلوم نیست به زمین می رسد یا نه
اینجا در این گوشه خلوت
کسی طلوع کرده
سازی می نوازد موزون
آهنگی ساز می کند رویایی
و من هنوز به رویای خویشم
نه سازی در من موثر است نه رقصی و آوازی
ولی ضرب آهنگ آواز جدید
به من می گوید
با اولین طلوع سپیده
با اولین رسیدن بهار
کوله باری از گذشته بردارم
به دنبال چیزی
که می گوید سرنوشت نام دارد بروم

آرش

Wednesday, September 21, 2005

تو اگر می دانستی
چه سریع این زمان می گذرد
و این زمانه قدار چه به سرعت
ما را در خود غرق می نماید
امروز دیگر هوایی برای نفس کشیدن ندارم

آرش
سلام و صدها سلام
بابا زندگی مشترک و شوهر و زن و بچه و این جور چیزا
هنوز ما ها رو آدم نکرده است
ملا شدن چه سخت است
آدم شدن محال است
ما که نه ملا شدیم نه آدم
"شدیم یه چیز هچل هفت
یه چیز دیگه
خلاصه هر چی که بود"
اون آرش نبود
خدا به داد زن و فرزند برسد

آرش

Wednesday, August 24, 2005

جمعه قرار شده
من شوهر داده شوم
خدا به خیر بگذراند

این جمعه که بگذرد
هزار جمعه را تاب خواهم آورد
فقط اگر این جمعه بگذرد

آرش
ترنمی نو بخوان
رخوتی شاد در رگهایم جاریست
سرودی شاد می سرایم
چکامه ای پر ز شور
آهنگی شاد ساز کن
ترنمی نو بخوان
کودکی متولد می شود
یادگار کودکی های گذشته
لبخنده ای بر لب
قهقهه ای از شادی
مست از صدای گریة شبانه اش
ترنمی نو بخوان
رقصی پا به پا
همگام و هم نفس
شادان
چشم به چشم
همنوا با این ترانه
بی خبر از گذر زمان
ترنمی نو بخوان
چون در آغوشم می آرمی
با لالایی خواب
در رخوت بیداری
هنگام طلوع سپیده دمان
با حضور صبح
ترنمی نو بخوان
*******************
این را نمی دانم کی و کجا گفته ام و روی سخنم با که بوده است
؟!!!!!!!!!!!!!
نه شاید هم بدانم اما نگفتنیست

آغوش گشاده
لبهایی خندان
پستانهایی لرزان
شاد و رقصان
به خوش آمد که آمده ای
من سال هاست
در اعماق تفکر خویش
در سیاهچاله هایی که نمی دانی
مرده ام
نازنین
**************************
چشمانی پر ز وقاحت
دستانی گشاده
پنجه هایی کشیده
درندة قلب و هستی
مرگ
با گام هایی سهمگین
هر نفس
به تو نزدیک می شود
این چند گام آخر را
شاد زی


آرش
در ولوله شور و شادی و شراب
آن هنگام که ندایی از غیب فرا می خواند
آغوش گشوده به دنبال چه می گردی؟

آرش

Friday, August 12, 2005

یک شب ترا خواهیم خواند
آغوش خواهیم گشود
خوانی فرا خواهیم نهاد
صدایت خواهیم زد
و تقسیم خواهیم نمود
در آستانة ملکوت
مستی و شور و شعف را
به تناسب با تو

آرش

Monday, July 25, 2005

بوم سپید نقاشی
رنگ های محدود زمانه
نقشی رنگ پریده
زندگی می کشم و می فروشم
تغییر رنگ های محیطی
قفسی به رنگ دیگر
و گریزی به سویی دیگر
هر فراری را امیدی است
به سرابی
که نور می بارند
قیمت خون شما
**************
کوله باری از قلم
رو یایی در ذهن
داستانی می نویسم
همه شادی
ولوله ای برپاست
سر تا پا دروغ
ارزش تبدیل واقعیت ها
***************
تفکری وهم
پرده ای بی روح
نمایشی می سازم
از نور
سراسر هجو
نامش زندگی
***************
تو طلوع می کنی
سفره ای پهن می شود
اندگی دلخوشی
و گوشی برای شنیدن
تخلیه روانی از نوعی دیگر
به دنبال گم گشته ای می گردی
خیالی می سازی
در پرستشش به زانو می افتی
سر بر زمین گذارده
در لحظه می میری
همه چیز صفر می گردد
چرخشی از نو آغاز می شود
بومی دیگر و
...

آرش
سلام
اینجا هنوز خبری نشده است
همه چیز سر جای خودش است
تا دو هفته دیگر هم قرار است سر جای خودش بماند
بعد از دو هفته را نمی دانم
اصلا من که پیش گو نیستم

آرش

Tuesday, July 19, 2005

بابا ما که چیزی نگفتیم
از سرتاسر دنیا پیغام گذاشتند
من دارم زور می زنم یک ویزای تحصیلی از آمریکا بگیرم
برای ادامه تحصیل
کمی هم پول کنار گذاشتم برای همین ماجرا
این کل حال و احوالات
*****************

چند روز دیگه چند تا عکس میگذارم روی این صفحه
حال کنید

آرش

Friday, July 08, 2005

گاهی متعجب می مانی
آنگاه که اطرافیانت
آنچه را که می خواهند بر زبان نمی رانند
و نمی دانی
مشکل چیست و از کجا می آید
مهم نیست
من هجرت کردم
انسانها بمانند و مزخرفاتشان
فاتحه ای خواندم برای زندگانی که در ذهنم مردند
و زندگی را با تمام مصائب پیش رو با آغوشی باز خواندم

آرش

Wednesday, June 29, 2005

این روزها آنقدر ما، ما می شنوی
که احساس می کنی همه گاو هستند
تازگی من هم تبدیل به ما شده ام
!
آرش
گویند که دوزخی بود عاشق و مست! قولیست خلاف و
...
بگذریم که تازگی ها هر چی پیش بینی می کنند و می کنیم
چیز دیگری از آب در می آید
ولی خوب
باید گاهی چیزی عکس بشود
تا برای درست کردنش تکانی خورد
این قضیه ازدواج و غیره و غیره
همه و همه
مرا به تحرک وا می دارد
احساس خوب بودن
برای وارونه نمودن تمامی چیزهای دور و بر
دوباره دارم تبدیل به گاوی می شوم
که شاخش را پایین گرفته و همه را می زند
خدایتان به خیر کند
...

آرش

Saturday, June 11, 2005

یاری می اید
آغوش می گشاید
و من در میانه راه عاشق می شوم
مست و لبریز
احساس بودن
حرمی در درون
نسیمی می وزد
برگی از شاخه فرو می افتد
من مسخ و مدهوش
فتح می شوم
داستان دوباره نوشته می شود
و من نفر آخری هستم
که دوباره عشق را کشف می کند

آرش

Thursday, March 24, 2005

بهاران خجسته
اکنون که سبزپوش می شود زمین
درختان برگهایی نو می زایند
به آغوش طبیعت باز می گردم
و آغوش می گشایم
سر تسلیم به دامانت می سایم
و می آیی
تا این مسخ شده را
جریان خونی تازه در رگها به ارمغان آوری
از بوی بودنت مست می شوم
در دامانت غرق
******************
سحرگاهان به شعر و با ترانه
به چنگت آورم با هر بهانه
به آغوشت کشم ای یار دیرین
سحرگاهان پس از خمر شبانه
بنوشم لعلی از ساقی و ساغر
به شمع چشم تو در این زمانه
بهاران می رسد از راه دیرین
فراموشم کند غم بی کرانه
*****************
صدهزاران سبد گل
کران تا کران عطر و عنبر و عود
دامان دامان سرسبزی و شادابی
درخت درخت شکوفه
عجب مست می شوم در بوی بهارنارنج
و چه رنگی دارد بنفشه در سبزه زار
نازک طبع می شوم در این بهار
از خویشتن بیرون می آیم
و عطر تازگی را با تمام ذرات وجود نفس می کشم
بگذار مرگ من بداند
از لحظات زندگی
لذت بهاران را
تمام برده ام
نوروزی چنین
برایتان آرزومندم

رسیدن بهاران مبارک وجودتان
سلامت و سعادت همراهتان
سالی پر از سربلندی و افتخار پیش رویتان

آرش

Tuesday, February 08, 2005

"زمستان است
و سرما سخت سوزان است"
زمستان است
برف باريده است
سپيدي پوش گشته سرزمين من
و من
در ميان سوز و سرمايي كه مي داني
نمي داني
چه گرمم
گرم از اين بودن
دمادم راه پيمودن
نفس در سينه پالودن
و بي باكانه راه وا كردن
ميان سرزميني سخت
در آن صعبي كه مي داني

**************
يكي نوشته بود ما نسل سوخته ايم
كه ديوار مدرسه هامان نقاشي رنگي نداشته
جاش حديث نوشته بودن
من خود آتشم
كه مي سوزانم و پيش مي روم
نسل سوخته نسلي است
كه با رنگ پوششي برايش ساخته اند
و با شكلات خامش نموده اند
من اصل آتشم
هنوز مي فهمم
هر رنگي بر ديواري
پوششي است بر ننگ زمانه
استخوان مدرسه اي كه ديده اي همانست
حديثش را به رنگ ديگري بازي تازه اي ساخته اند
ايكاش چشم بصيرتي بود

آرش

Tuesday, February 01, 2005

دلگيرانه راه می پويم
در راهی صعب قدم بر می دارم
شايد باری بردارم
از دوش تمامی
گذرندگان از کنار مردمانی بی تفاوت
غروب دلگير زمستان است
دستانت سرد است و صعب
و من در کناری
به راهی ديگر
به دنبال گم گشته ای می گردم
تنها دعايت
آن چيزی است
که می تواند ساخت
فردايي ديگر را

آرش

Sunday, January 23, 2005

مام مقدس زمين

وقتی که می زاييد

و از دل بيرون می داد

نمی دانست

دماوند می زايد

يا کارون

امروز

مام مقدس زمين

تولد بار ديگری را انتظار می کشد

اين نورسيده چيست؟

آرش


آمده بودی که بمانی

برای ماندنت خانه آراسته بودم

روزی که آمدی

بهار را نويد می دادی

با خزان همسفر شدی

رفتی

رفتی و يادی ماند و خاطره ای

اينک

آن غزال وحشيم

آزاد و بی پروا

رها در کوهسارانی

همه ياد

آرش


Saturday, January 22, 2005

از راه بيکران ها آمده بود

چشمانش پر از شور بود و حادثه

دستانش گرم و مهربار

لبخنده ای بر لب

گيسوانی تاب داده

آتش می زد بر دل هر رهگذار خام

شرر می ريخت بر بن هر دل سنگ

ذوب می کرد مردان مرد را

و من بی اختيار

از کنارش گذشتم

به دست تقدير

يا به جور زمانه

اينک

چشمانش برق قديم را ندارد

دستانش به گرمی ديروز نيست

و من تازه عاشق می شوم

عاشق تصويری قديمی

آرش


گزارش سفربحرين
به تاريخ سه شنبه 24/9/1383 هياتي متشکل از 12 نفر شامل سرکار خانم دکتر ارشدي، سرکار خانم دکتر سياح، سرکار خانم دکتر قاضي زاده، جناب آقاي دکتر صامي، آقاي دکتر اورعي، آقاي دکتر عطري، آقاي دکتر ذوالفقاري، آقاي دکتر حيدري، آقاي دکتر فضلي، آقاي دکتر قريشي، آقاي دکتر اصلاني، و اينجانب با پرواز ساعت 4:10 صبح هواپيمايي امارات به مقصد دوبي و از آنجا به سمت بحرين سفري آغاز نموديم که شرحش نه در اين مختصر مي گنجد و اثرش نه به چند روز بحرين که تمام عمر در من باقي است.
ساعت 8:15 دقيقه صبح به وقت محلي، منامه، جايي که زماني جزيي از خاک ايران بود اينک براي پذيرش ايرانيان سخت تر مي گرفت تا چشم بادامي ها و يانکي ها و ديگران. کسي انتظارمان را در فرودگاه مي کشيد که پزشک بود و ايراني، رفته بود تا مقدمات رسيدنمان را فراهم کند. يک هزار و دويست کيلو اضافه بار داشتيم همه از جنس کاغذ و بروشور و علم. وانتي مهيا شد و گروه به دو قسمت تقسيم شد. جوانان به محل سالن نمايشگاه رفتند و بزرگان براي استراحت به هتل.
در بدو ورود به سالن نمايشگاه اولين چيزي که حيرتم را بر انگيخت غرفه اي بود که کشور عربستان صعودي بر پا نموده بود. در مقابل، در غرفه ايران، سادگي، بي وسيله بودن، کم مايه بودن، کوته فکري و بسياري صفات ديگر، هجمه اي از کلمات بود که گرد سرم پرواز مي کرد. فکر مي کردم اگر نام خليج فارس را خليج و گاه خليج عربي بر زبان مي آورند بي علت نيست، که همواره کم مايگان و فرومايگان اين سرزمين به اغراض شخصي، جاه طلبي هاي کودکانه و غيره و غيره حرکتي نموده اند که به ايشان اجازه چنين جسارتي را مي دهد. فرصت سوزاني که هر عرصه اي را به کويري خشک بدل مي نمايند.
بدو ورود به هتل چنان ضربه اي وارد شد که گويي کل حرکتي که شش ماه زمان برده است را بر باد داده اند. عليرغم سفر يک هفته قبل نماينده سازمان ايرانگردي و جهانگردي جهت آماده سازي زمينه براي برگزاري سمينار، هماهنگي هاي لازم انجام نشده بود و سالني در محل نمايشگاه در اختيار ايرانيان نبود. جلسه اي تشکيل شد با حضور جناب آقاي دکتر ناصري، آقاي دکتر طباطبايي نژاد، و کاردار ايران در بحرين جناب آقاي شبيبي و اينجانب، نظر جمعي آقايان بر عدم برگزاري سمينار بود و علت سمينار سنگاپور که گسترده است و هيچ کس را توان هماوردي بديشان نيست حتي عربستان و بحرين سميناري برگزار نمي کنند. استمداد کمک از بزرگترها و بالاخص جناب آقاي دکتر صامي تنها ممري بود که به ذهنم مي رسيد و نتيجه اش اين شد که سالني بايد ابتياع کرد و سميناري برگزار. با توجه به مصوبه اي که ستاد خدمات بين المللي سلامت صادر کرده بود و حضور اساتيدي گران در گروه، هر حرفي جز عمل نمودن در جهت حفظ آبروي ايران بيهوده مي نمود. پس از کسب اجازتي شفاهي از دکتر صامي سالن ابتياع شد و به سرکار خانم دکتر ارشدي تاکيد براي برنامه ريزي مباحث علمي سمينار صورت گرفت. جوانترها کار غرفه آرايي و کارهاي يدي را بر عهده گرفتند و بزرگان به مهياي سخنراني و سمينار شدند. دکتر فضلي و دکتر اصلاني اولين نفراتي بودند که براي کمک به بزرگان و اساتيد از جمع جوانان جدا شده و به تهيه متون سخنراني و دعوت نامه و غيره پرداختند. ما هم با بضاعتي اندک مشغول مهيا کردن محيطي درخور شديم و صدها افسوس بر دل دست به کار، که نمايندگان انحصاري برگزار کنندگان نمايشگاه 15% سهم خويش از محل اجاره سالن را طلب مي کنند و ديگراني به فکر فروش گليم و تابلو در نمايشگاهي با نام سلامت و گردشگريند. و چه احساس هم دردي مطلقي بود با نيما شاعر معاصر که غم اين خفته چند خواب در چشم ترم مي شکند. شب هنگام وقتي که برگزار کننده سمينار نه نماينده خود خوانده ايران را که تمام ايرانيان را به گدا صفتي، بي برنامگي، و هزاران هجو نامربوط ديگر متهم مي نمود برق غيرت نمي دانست کدامين فرد را هدف قرار دهد و بغض مانده در گلو را بر سر کدام آوار کند که يکي خودي بود و با کوته فکري و بي مغزي هيمه در کوره غير مي نهاد و ديگري غيري نادان که صوري عام مي آورد نمونه اي را که روبرو داشت و معلوم نبود از کجا وارد اين ميدان شده است. همراهي دوستان و عدم پاسخ به مردکي مصري چنان بغض در دلم ساخت که غربت را با تمام وجود احساس نمودم. تنها چيزي که براي من مي ماند عزمي جزم تر براي ادامه بود و يقين که راهي که مي روم و مي رويم اگر به تغيير نگرشي چنين به ايران و ايراني بيانجامد به مقصودمان رسانده. تنها کاري که کردم تلفني بود به تهران، استمداد طلبيدني که ايها الناس به داد برسيد که امروز جنگ را رداي ديگري لازم است و عرصه عرصة بازي نيست. اينگونه شد که باري گران مجدد به مقصد منامه رهسپار شد تا شکل ديگري ساز کند و نواي ديگري فراهم نمايد.
چهارشنبه صبح آمد و جناب آقاي دکتر نوري با مشايعت اساتيد و بزرگاني ديگر از راه رسيدند. عليرغم هماهنگي قبلي با سفارت ايران در مورد سفر معاونت محترم اشتغال، کسي از سفارت به استقبال نشتافت و به واسطه سياسي بودن گذرنامه، ايشان در فرودگاه با مشکل ويزا و ورود مواجه شدند. دست استمداد اين بار مي بايست جلوي ديگران دراز مي کرديم که از خودي و ناخودي به همه متوصل شديم تا از مخمصه اي گران رها شويم. يک و نيم ساعت زمان طلايي صبح و قبل از افتتاح به باد رفت و آنگاه که من رسيدم وزراي داخله و بهداشت از غرفه ما گذشته بودند هر چند که دکتر نوري را به هر زحمتي به موقع رسانده بوديم. ياد حاتمي کارگردان بزرگ اين سرزمين به خير که مي گفت تمام عمر دير رسيديم.
تا غرفه اي درخور مهيا شود عصر شده بود، اما نتيجه چنان درخور بود که همان برگزار کنندگاني که تا ديروز ايران و ايراني را محکوم مي کردند و هجو مي بافتند در اولين نظر تفاوت را احساس نمودند و عذر خواستند و توجيه ها نمودند. شب هنگام تنها دغدغه اي که رنگ داشت و باقي بود، عدم استقبال از سمينار فردا بود که مي بايست تدبيري برايش يافت مي شد. روزنامه اي پيدا شد، ايرانياني هموطن در کنارمان يافت شدند و به کمتر از نصف، اطلاعيه اي منتشر نمودند و تبليغي براي سمينار ايرانيان کردند. سميناري که به علت دير رسيدن ما و قصور ديگران مصادف بود با صلات ظهر و وقت ناهار و هزاران مشکل ديگر. به هر تقدير دست غيبي کمک مي کرد و پيشمان مي برد که باعث مي شد عليرغم هزينه نکردن براي ناهار و غيره تعداد شنوندگان غير ايراني چيزي از سمينار سنگاپور و عربستان و بحرين کم نداشته باشد. جمله اي که دکتر نبيل، يک پزشک مقيم عربستان صعودي و مسئول گسترش سيستم پزشک خانواده در صعودي گفت مبني بر اينکه نميدانست ايران اين همه توانايي دارد چنان شعفي برانگيخت که ناخودآگاه گفتم کل هزينه ها و بي خوابي ها و ... به همين يک جمله التيام گرفت. جمله اي که دکتر ناصر قيصل به ذکاوت و شيطنت در مورد ايجاد برد کشورهاي خليج گفت با درايت اساتيد ايراني مبدل به تاسيس برد کشورهاي اسلامي شد. سمينار که گذشت، ساحلي از آرامش پيش رو بود و فراغت خيال و احساس غرور.
در کنار ما که بار اجرا و هماهنگي را بر دوش مي کشيديم، آقاي دکتر نوري و هيات همراه، جلساتي برگزار کردند و رايزني ها نمودند. کمک به تامين نيروي انساني بيمارستاني با کادر تماما خانم پيشنهادي بود، ديگري به دنبال داروي ايراني بود. کسي به فکر اضافه کردن بخش هايي به بيمارستاني موجود. در روز پنج شنبه و جمعه که بازديد عمومي انجام مي شد و تعطيلات رسمي بحرين بود هجمه اي از بيماران بحريني بودند که به دنبال درمان مي گشتند. عرصه اي ديدم فراخ و جاي کاري بزرگ که همت عالي مي خواهد مرداني مرد تا در سرزميني که اکثريتش شيعه اند و اقليتي ديگر بر آنان حکم مي رانند، براي اکثريتي فقير و هم کيش خدمتي فراهم آورند. خدمتي درخور که هم جذب سرمايه اي باشد براي کشور و هم دعاي خيري براي پزشکان و هم نمايشي از توانمندي و توانايي اين مرز و بوم. جمعه نمازي در پيش بود و افتتاح به ساعت 4:00 بعد از ظهر موکول شد. قسمت اعظمي از همراهان کوله بار سفر بستند تا هفته اي را براي خدمت در وطن آغاز کنند. عقبه اي بر جا ماند متشکل از سه نفر تا جمع کند آنچه را مي بايست برد و بر جا بگذارد چيزي را که مي بايست بر جا گذاشت. تمام لوازم جمع شد تا به شارجه و اينبار براي نمايشگاهي در عرصه اي ديگر فرستاده شود. در روز که تعطيل رسمي بود دستي از غيب ياري مي کرد تا شرکت حمل و نقلي کاملا اتفاقي پاسخ تلفن دهد و وسيله ها را تحويل بگيرد تا در اولين روز کاري به مقصد شارجه بفرستد. در نبود کارگر و کمک، برگزار کنندگان نمايشگاه آستين بالا زدند و عقبه اي را که به نام آتيه سازان بر زمين مانده بود جمع نمودند و به نشانه عذر از گزافه گويي هاي خويش ياريمان نمودند در جمع و جور باقي مانده نمايشگاه. دخترکي سنگاپوري مي پرسيد چگونه بود که شما پسته تعارف مي کرديد و بادام مي گردانديد، ديگري گليم مي فروخت و براي گرفتن يک کيف و قلم پنج بار مراجعه مي نمود. تفاوت را همه احساس کرده بودند و از فروش تلويزيون توسط فلان غرفه دار ايراني، فروش گليم و غيره و غيره گله مي کردند و ابراز تعجب که تفاوت در کجاست. و بزرگترين سوالي که در ذهنم نقش بست همين جمله بود که تفاوت در چيست؟ (What is the difference?)
جمع شد عقبه و يک تن بار به همت سه پزشک سوار وانتي شد به مقصد شارجه من بر مي گشتم و پرچمي که نماد ملي من بود بر سقف آويزان باقي بود. کساني که نه به عزم که به فکري غير آمده بودند چون شکست خوردگاني در حال عقب نشيني پرچم اين ناموس خود براي غير جا گذارده بودن. به تضرع خواستم پرچم وطنم را باز پس دهند و از چوبه دارش به زير بکشند تا با خويش اين شکسته را باز گردانم، پوزخندي زدند و گفتند فراموشکاراني که جايش گذارده اند شايد آنرا از ما طلب کنند، کاري که تا يک هفته پس از اتمام نمايشگاه هنوز انجام نشده بود و معلومم نشد کارگري که پرچم وطنم را پايين مي آورد به خاکش کشيد يا با احترام در گوشه اي انبارش کرد.

آرش

Saturday, January 08, 2005

مدت ها بود که از نوشتن فراری بودم

دارم موتورم را روشن می کنم

برای دست گرمی بايد گاهی اوقات نوشت

دلم از پس هزاران سال

از گذار هزاران عابر

پس از فتح قله های دل هايي بی رحم

پس از لگدمال شدن زير گام هايي صعب

در تلاطم امواج زمان

چنان عاشقانه می طپد

که گويي از جنس اين زمانه نيست

آرش