از راه بيکران ها آمده بود چشمانش پر از شور بود و حادثه دستانش گرم و مهربار لبخنده ای بر لب گيسوانی تاب داده آتش می زد بر دل هر رهگذار خام شرر می ريخت بر بن هر دل سنگ ذوب می کرد مردان مرد را و من بی اختيار از کنارش گذشتم به دست تقدير يا به جور زمانه اينک چشمانش برق قديم را ندارد دستانش به گرمی ديروز نيست و من تازه عاشق می شوم عاشق تصويری قديمی
آرش
|
No comments:
Post a Comment