Monday, August 30, 2004

نيست در شهر نگاري كه ...
من دل زود از دست مي‌دم ولي
نگاري كه با ما كنار بياد نيست
!!!؟؟؟
:p

آرش

نه از رومم نه از زنگم
همان ...
هنوز آرش درويش هستم
در آستانة بيست و نه سالگي
لبخنده‌اي نه ريشخندي بر لب
ايستاده بر كرانه‌اي با نام زندگي
غوطه ور در عواطفي ظريف
چهره‌اي عبوس بر صورت
مسيري صعب پيش رو
پرتگاهي پشت سر
نه پاي رفتن
نه ناي ماندن
گامي معلق به جلو
كه نمي‌داني بايد قدم بر كجا بگذاري

آرش

Thursday, August 26, 2004

خواستم از پس نوشته‌اي غمبار
چيزي شاد بنويسم
خيلي از دوستان دور و بر
نه بگذاريد بگويم خيلي از آدم‌هاي دور و بر
به گذشتة خود مي‌نازند
و يا خود را هوشمند و پرتوان مي‌دانند
به علت گذشتة خود و يا به علت غرور بي‌جاي خود
اما من
بهترين و پرقوت ترين نقطة زندگيم را آينده‌ام مي‌دانم
به همين دليل دو دستي به زندگي چسبيده‌ام
آنهايي كه مي‌آيند و مي‌دانند
به اين آينده ايمان دارند
من هم به اين آينده ايمان دارم
بنشينيد و ببينيد
چه ديوانه‌اي از قفس اين تن
خارج خواهم ساخت
سماعي رندانه
از پس شرابي چند ساله
در كنار دلبري جانانه
نزديك است
چنان كه هم الان از بوي شرابش
مستم

آرش

سال ديگري آغاز مي‌شود
دوستاني دور و نزديك
تولدي ديگر را تبريك مي‌گويند
و من در درون
دستان مهربان پزشكي را تصور مي‌كنم
كه نوزادي را به وزن تقريبي 3500 گرم
با زور دست و تيغ جراحي
به دنيايي سراسر پليدي رهنمون مي‌شود
و لبخند رضايتي كه بر لب دارد
ايكاش در هنگام تولد
پزشك مهربان
با تصور غم و اندوه يك زندگي دور و ناپيدا
به جاي زدن بر پشت نوزاد تازه متولد
و به جاي كمك به تنفس
نوزاد را با جفتي كه راهي سطل زباله نمود
همراه مي‌كرد
و غم و اندوه زندگي در زمانة رندان را
بر دوش كودك نمي‌گذارد
ايكاش شبهايي كه كودك گريه و زاري مي كرد
مادر مهربان
به جاي پستان بالش بر دهانش مي‌نهاد و
اين همه درد و سختي را برايش به ارمغان نمي‌اورد
و هزاران ايكاش ديگر
من بيست و نه ساله مي‌شوم
و در آستانة سال جديد زندگي‌ام
اينگونه غمگين و اندوهبار
آغاز مي‌كنم
اين تولد تبريك كه ندارد هيچ
جاي تسليت براي شما و من به همراه دارد

آرش

Sunday, August 22, 2004

من به رويايي شيرين
خواب زيبايي را
در كنار رودي
در پناه كوهي
بر فراز دشتي
سبز از برگ درختان بلند
ديده‌ام يك روزي
بوم نقاشي رنگين و بزرگي كه هنوز
صدهزاران شبح خالي و پوچ
در ميانش برجاست
جاي خالي يكي دوست
كه مي‌آيد روزي
تا كنون ناپيداست

آرش

Wednesday, August 18, 2004

زندگي چيزي نيست
جز لرزش يك دانة ‌شبنم بر برگ
زندگي چيزي نيست
جز لميدن، به بر پهنة درياي خزر
زندگي
زندگي، گردش يك قاصدك بي‌پروا
بي هدف چرخ زنان در پرواز
زندگي غرقه شدن در روياست
زندگي خاطره‌اي شيرينست
كه گذشتست و كنون
نخوت و خستگيش مانده به جاست
زندگي بودن من در اكنون
راز صد قهقهه يك كودك
بازي و ناز يكي دخترك تازه به راه افتادست
زندگي هر چه كه هست
در گذارش شب و روز
مست و بيدغدغه از كشتن اين لحظه كه هست
رنگ مي‌بازد و آغاز يكي قصة نو مي‌سازد

آرش

Sunday, August 15, 2004

خاك را سنت سختي است
و صبري است عجيب
خاك خشكم
لگد كوب هزاران عابر
خاك خشكم
و هزاران سال است
بازيچة هر باد و نسيمي هستم

آرش

از دريچه‌اي كوچك
درست به وسعت پنجره‌اي قديمي
از پشت شيشه‌هاي رنگي چندين ساله
زندگي را تماشا مي‌كنم
...
نور خورشيدي هست
رنگ به رنگ و مواج
گردش گرد و غبار در درونش زيباست
پشت اين شيشة رنگي روزي
يك درختي مي‌زيست
راز خوشبختي را
در دل كوچه تماشا گر بود
دست بي‌رحم يكي همچون من
تير سردي
نشاندست كنون
جاي نجوا گر سبز ديروز
كه شبانگاهان را
پاك كرده ز ارواح درخت
نور مصنوعي و زرد يك لامپ
جاي آن روح كه مي‌گشت درون كوچه
و هزاران ناله
در شبانگاه برايم مي‌خواند
بنشسته است در آنسوي و به من مي‌خندد

من چقدر از زندگي دور شده‌ام
!!..............

آرش


Saturday, August 14, 2004

در دود در مه

سرماي بلنداي البرز
كومه‌اي آتش
بوي دود
در مه
گام‌هايي استوار
به دنبال كدامين سرپناهي؟
كدامين راه‌ فرار را جستجو مي كني
بايست
عقب‌گرد كن
به دامان شهر برگرد
خداي سال‌هاست از كوهها دست شسته است
پس از تاخير موسي
پس از صليب عيسي
پس از كوه نور
هيچكس در هيچ‌كجاي اين بلندب خدا را نديده است
به شهر برگرد
آرام بگير و گوشه‌اي كوچك
سر بر داماني بنه
لذت هم‌ آغوشي دختركان را بچش
راز عشق نوش كن و بمان
...
فردا همگان در شهر
داستان مردي را بازگو كردند
كه نصيحت نشنيد و راه گم كرد

آرش

من آن نقطة دور اوجم
خوابيده در پس ابرهايي انبوه
سرشار از غرور
دور و دست نايافتني
غنوده در پس هزاران سال
ساكن و صامت
بينندة خموش تمام تباهي‌ها
در افق‌هاي دور
از پس اين تمامي ابرها
در زمينه‌اي محو تار
آزادي و آزادگي ميبينم
يك روز
خواهد آمد
خورشيد آزادي و آزادگي
ابرها را مي‌پراكند
و من در نور
غوطه ور و مغرور
فتح خواهم شد

آرش

Friday, August 06, 2004

من گاهي سر بر دامان خورشيد گذارده‌ام
هم ذوب شده‌ام و هم ذوب نشده‌ام
اگر پاي خورشيد خانم از سنگيني سر من خواب رفته است
و او بزرگوارانه سكوت كرده است
آنگاه
...

آرش

Tuesday, August 03, 2004

نه شما را به خدا
نگاهي دوباره و از سر عقل
به اين نوشته‌هاي چند ماه گذشتة من بيندازيد
خدا وكيلي آدمي با اين همه تضاد
با اين همه دوگانگي
با اين همه تغيير خلق
تشخيصي برايش داريد؟

آرش

آيا تا كنون به خورشيد نگريسته‌ايد
من گاهي ياد مي‌كنم
از خورشيدي كه گاه
سر بر پاهايم مي‌گذاشت
گاه سر در دامانش مي‌نهادم
اگر بار ديگر خورشيد را ببينم
آنگاه
...

آرش

Monday, August 02, 2004

من به دنبال نوري بودم
از دور در تاريكي
كورسويي ديده مي‌شد
وقتي نزديك شدم
خود خورشيد بود
كه به طلبش آمده بودم
پس در آغوش خورشيد
ذوب شدم

آرش

Sunday, August 01, 2004

يادت هست؟
سر در آغوشت نهادم
دستانت را به دست گرفتم
بي‌پروا از گذر زمان
موهايت را با دست شانه كردم
عطري كه پيچيده بود
هنوز يادم هست
تو اما آيا يادت هست؟

آرش

در گذرگاهي كه از پيري به كودكي مي‌رسد
در عبور از هزاران راه تو در تو
از كور سوي هزاران ياد و خاطره ميگذرم
در انتهاي اين مسير
خورشيدي درخشان آغوش بگشوده است
كسي كه خورشيد را هم آغوش مي‌خواهد
بايد تا اوج آسمان بالا برود
در خاك تنها با نقشي
يا تصويري از خورشيد هم آغوش مي‌شويد

آرش