نيست در شهر نگاري كه ...
من دل زود از دست ميدم ولي
نگاري كه با ما كنار بياد نيست
!!!؟؟؟
:p
آرش
Monday, August 30, 2004
Thursday, August 26, 2004
خواستم از پس نوشتهاي غمبار
چيزي شاد بنويسم
خيلي از دوستان دور و بر
نه بگذاريد بگويم خيلي از آدمهاي دور و بر
به گذشتة خود مينازند
و يا خود را هوشمند و پرتوان ميدانند
به علت گذشتة خود و يا به علت غرور بيجاي خود
اما من
بهترين و پرقوت ترين نقطة زندگيم را آيندهام ميدانم
به همين دليل دو دستي به زندگي چسبيدهام
آنهايي كه ميآيند و ميدانند
به اين آينده ايمان دارند
من هم به اين آينده ايمان دارم
بنشينيد و ببينيد
چه ديوانهاي از قفس اين تن
خارج خواهم ساخت
سماعي رندانه
از پس شرابي چند ساله
در كنار دلبري جانانه
نزديك است
چنان كه هم الان از بوي شرابش
مستم
آرش
چيزي شاد بنويسم
خيلي از دوستان دور و بر
نه بگذاريد بگويم خيلي از آدمهاي دور و بر
به گذشتة خود مينازند
و يا خود را هوشمند و پرتوان ميدانند
به علت گذشتة خود و يا به علت غرور بيجاي خود
اما من
بهترين و پرقوت ترين نقطة زندگيم را آيندهام ميدانم
به همين دليل دو دستي به زندگي چسبيدهام
آنهايي كه ميآيند و ميدانند
به اين آينده ايمان دارند
من هم به اين آينده ايمان دارم
بنشينيد و ببينيد
چه ديوانهاي از قفس اين تن
خارج خواهم ساخت
سماعي رندانه
از پس شرابي چند ساله
در كنار دلبري جانانه
نزديك است
چنان كه هم الان از بوي شرابش
مستم
آرش
سال ديگري آغاز ميشود
دوستاني دور و نزديك
تولدي ديگر را تبريك ميگويند
و من در درون
دستان مهربان پزشكي را تصور ميكنم
كه نوزادي را به وزن تقريبي 3500 گرم
با زور دست و تيغ جراحي
به دنيايي سراسر پليدي رهنمون ميشود
و لبخند رضايتي كه بر لب دارد
ايكاش در هنگام تولد
پزشك مهربان
با تصور غم و اندوه يك زندگي دور و ناپيدا
به جاي زدن بر پشت نوزاد تازه متولد
و به جاي كمك به تنفس
نوزاد را با جفتي كه راهي سطل زباله نمود
همراه ميكرد
و غم و اندوه زندگي در زمانة رندان را
بر دوش كودك نميگذارد
ايكاش شبهايي كه كودك گريه و زاري مي كرد
مادر مهربان
به جاي پستان بالش بر دهانش مينهاد و
اين همه درد و سختي را برايش به ارمغان نمياورد
و هزاران ايكاش ديگر
من بيست و نه ساله ميشوم
و در آستانة سال جديد زندگيام
اينگونه غمگين و اندوهبار
آغاز ميكنم
اين تولد تبريك كه ندارد هيچ
جاي تسليت براي شما و من به همراه دارد
آرش
دوستاني دور و نزديك
تولدي ديگر را تبريك ميگويند
و من در درون
دستان مهربان پزشكي را تصور ميكنم
كه نوزادي را به وزن تقريبي 3500 گرم
با زور دست و تيغ جراحي
به دنيايي سراسر پليدي رهنمون ميشود
و لبخند رضايتي كه بر لب دارد
ايكاش در هنگام تولد
پزشك مهربان
با تصور غم و اندوه يك زندگي دور و ناپيدا
به جاي زدن بر پشت نوزاد تازه متولد
و به جاي كمك به تنفس
نوزاد را با جفتي كه راهي سطل زباله نمود
همراه ميكرد
و غم و اندوه زندگي در زمانة رندان را
بر دوش كودك نميگذارد
ايكاش شبهايي كه كودك گريه و زاري مي كرد
مادر مهربان
به جاي پستان بالش بر دهانش مينهاد و
اين همه درد و سختي را برايش به ارمغان نمياورد
و هزاران ايكاش ديگر
من بيست و نه ساله ميشوم
و در آستانة سال جديد زندگيام
اينگونه غمگين و اندوهبار
آغاز ميكنم
اين تولد تبريك كه ندارد هيچ
جاي تسليت براي شما و من به همراه دارد
آرش
Sunday, August 22, 2004
Wednesday, August 18, 2004
زندگي چيزي نيست
جز لرزش يك دانة شبنم بر برگ
زندگي چيزي نيست
جز لميدن، به بر پهنة درياي خزر
زندگي
زندگي، گردش يك قاصدك بيپروا
بي هدف چرخ زنان در پرواز
زندگي غرقه شدن در روياست
زندگي خاطرهاي شيرينست
كه گذشتست و كنون
نخوت و خستگيش مانده به جاست
زندگي بودن من در اكنون
راز صد قهقهه يك كودك
بازي و ناز يكي دخترك تازه به راه افتادست
زندگي هر چه كه هست
در گذارش شب و روز
مست و بيدغدغه از كشتن اين لحظه كه هست
رنگ ميبازد و آغاز يكي قصة نو ميسازد
آرش
جز لرزش يك دانة شبنم بر برگ
زندگي چيزي نيست
جز لميدن، به بر پهنة درياي خزر
زندگي
زندگي، گردش يك قاصدك بيپروا
بي هدف چرخ زنان در پرواز
زندگي غرقه شدن در روياست
زندگي خاطرهاي شيرينست
كه گذشتست و كنون
نخوت و خستگيش مانده به جاست
زندگي بودن من در اكنون
راز صد قهقهه يك كودك
بازي و ناز يكي دخترك تازه به راه افتادست
زندگي هر چه كه هست
در گذارش شب و روز
مست و بيدغدغه از كشتن اين لحظه كه هست
رنگ ميبازد و آغاز يكي قصة نو ميسازد
آرش
Sunday, August 15, 2004
از دريچهاي كوچك
درست به وسعت پنجرهاي قديمي
از پشت شيشههاي رنگي چندين ساله
زندگي را تماشا ميكنم
...
نور خورشيدي هست
رنگ به رنگ و مواج
گردش گرد و غبار در درونش زيباست
پشت اين شيشة رنگي روزي
يك درختي ميزيست
راز خوشبختي را
در دل كوچه تماشا گر بود
دست بيرحم يكي همچون من
تير سردي
نشاندست كنون
جاي نجوا گر سبز ديروز
كه شبانگاهان را
پاك كرده ز ارواح درخت
نور مصنوعي و زرد يك لامپ
جاي آن روح كه ميگشت درون كوچه
و هزاران ناله
در شبانگاه برايم ميخواند
بنشسته است در آنسوي و به من ميخندد
من چقدر از زندگي دور شدهام
!!..............
آرش
درست به وسعت پنجرهاي قديمي
از پشت شيشههاي رنگي چندين ساله
زندگي را تماشا ميكنم
...
نور خورشيدي هست
رنگ به رنگ و مواج
گردش گرد و غبار در درونش زيباست
پشت اين شيشة رنگي روزي
يك درختي ميزيست
راز خوشبختي را
در دل كوچه تماشا گر بود
دست بيرحم يكي همچون من
تير سردي
نشاندست كنون
جاي نجوا گر سبز ديروز
كه شبانگاهان را
پاك كرده ز ارواح درخت
نور مصنوعي و زرد يك لامپ
جاي آن روح كه ميگشت درون كوچه
و هزاران ناله
در شبانگاه برايم ميخواند
بنشسته است در آنسوي و به من ميخندد
من چقدر از زندگي دور شدهام
!!..............
آرش
Saturday, August 14, 2004
در دود در مه
سرماي بلنداي البرز
كومهاي آتش
بوي دود
در مه
گامهايي استوار
به دنبال كدامين سرپناهي؟
كدامين راه فرار را جستجو مي كني
بايست
عقبگرد كن
به دامان شهر برگرد
خداي سالهاست از كوهها دست شسته است
پس از تاخير موسي
پس از صليب عيسي
پس از كوه نور
هيچكس در هيچكجاي اين بلندب خدا را نديده است
به شهر برگرد
آرام بگير و گوشهاي كوچك
سر بر داماني بنه
لذت هم آغوشي دختركان را بچش
راز عشق نوش كن و بمان
...
فردا همگان در شهر
داستان مردي را بازگو كردند
كه نصيحت نشنيد و راه گم كرد
آرش
سرماي بلنداي البرز
كومهاي آتش
بوي دود
در مه
گامهايي استوار
به دنبال كدامين سرپناهي؟
كدامين راه فرار را جستجو مي كني
بايست
عقبگرد كن
به دامان شهر برگرد
خداي سالهاست از كوهها دست شسته است
پس از تاخير موسي
پس از صليب عيسي
پس از كوه نور
هيچكس در هيچكجاي اين بلندب خدا را نديده است
به شهر برگرد
آرام بگير و گوشهاي كوچك
سر بر داماني بنه
لذت هم آغوشي دختركان را بچش
راز عشق نوش كن و بمان
...
فردا همگان در شهر
داستان مردي را بازگو كردند
كه نصيحت نشنيد و راه گم كرد
آرش
من آن نقطة دور اوجم
خوابيده در پس ابرهايي انبوه
سرشار از غرور
دور و دست نايافتني
غنوده در پس هزاران سال
ساكن و صامت
بينندة خموش تمام تباهيها
در افقهاي دور
از پس اين تمامي ابرها
در زمينهاي محو تار
آزادي و آزادگي ميبينم
يك روز
خواهد آمد
خورشيد آزادي و آزادگي
ابرها را ميپراكند
و من در نور
غوطه ور و مغرور
فتح خواهم شد
آرش
خوابيده در پس ابرهايي انبوه
سرشار از غرور
دور و دست نايافتني
غنوده در پس هزاران سال
ساكن و صامت
بينندة خموش تمام تباهيها
در افقهاي دور
از پس اين تمامي ابرها
در زمينهاي محو تار
آزادي و آزادگي ميبينم
يك روز
خواهد آمد
خورشيد آزادي و آزادگي
ابرها را ميپراكند
و من در نور
غوطه ور و مغرور
فتح خواهم شد
آرش