قرار هنوز به ننوشتن است
آرش
Saturday, November 29, 2003
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به بوي هم از دورها پرگشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها، چه شب ها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد، خوش، گرم، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا، دريغا، نديديم
كه دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست
من كور بودم
از آن آرزوها، آه عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم،
دنيا دگر گونه گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شبهاي غمگين، كه ديگر
نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
....
فريدون مشيري
عجب شعري بود. يادم نمي آيد نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت كجا بود ولي انگار از ازل مي آمد. خيلي از دوستانم را نمي دانم اولين بار كي ديدم حتي نمي توانم تصور كنم آخرين بار كي خواهم ديد. دنيا با اين همه تكنولوژي كوچك شده تا ما آدم ها بتوانيم در ارتباط با هم بمونيم ولي دردسر عصر ماشين اين شده كه همه ما براي رسيدن به امكانات بايد شبانه روز بدويم و كار كنيم و زماني براي دوستان و عزيزان نمي ماند كه بشود نشست و در كنار هم مروري بر خاطرات كرد و خاطرات آينده را ساخت.
علي ارون تاج هم به كانادا مهاجرت كرد، دوستي گفت پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. حالا اگر ديوانه اي مثل من در پرنده دل بسته باشد حكايت چه خواهد شد؟ پرواز بدون پرنده رويايي پوشالي است فكرش را بكنيد پرنده كه نباشد پروازي نيست. من پرنده را بيش از پرواز دوست دارم، چرا كه مفهوم پرواز را از او ياد گرفته ام و تصور نبودش آزارم مي دهد، من بدون پرنده پرواز را فراموش مي كنم، به همين خاطر هم مي خواهم پرنده بماند، هر چند كه سرماي در راه زمستان ياد آورم مي شود كه كوچ پرنده نزديك است.
خودخواه شده ام و اين خودخواهي باعث شده است كه در دو هفته ده كيلوگرم وزن كم كنم به علاوه يك برنامه مفصل مطالعه پيش رو دارم كه هر چه مي خوانم از آن عقبم. نمي دانم گرد پيري بر چهره نشسته، وقتي به فكر مغشوش و مغز ناتوان پيوند مي خورد ملغمه اي مي سازد كه تنها غبطه خوردن به روزهاي گذشته و توان هاي از دست رفته را به بار مي آورد. فكرش را بكن، صفحه اي را مي خواني و مي گذري بعد بر مي گردي دوباره نگاهش كني تازه به نظر مي رسد!؟ سابقه نداشته مطلبي را نگاه كنم و در بازگشت برايم تكراري نباشد ولي اين روزها نمي دانم، سرم بد به ديوار خورده است، تمركزم به صفر ميل كرده و حد اين تمايل به فاصله اي اپسيلوني مي رسد، در منتهاي اين حد، جنون به بي نهايت ميل مي كند، و نقطه عطفي در اين نمودار يافت نمي شود، باور نداريد مشتق زندگي مرا محاسبه كنيد! و يادتان باشد مبناي زندگي من مبناي دو گانگي است؟!
آرش
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها در گذرگاه هستي
به بوي هم از دورها پرگشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شب ها، چه شب ها كه همراه حافظ
در آن كهكشان هاي رنگين
در آن بي كران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم
من و تو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر كشيديم
من و تو ندانسته، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان شاد، خوش، گرم، پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا، دريغا، نديديم
كه دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست
من كور بودم
از آن آرزوها، آه عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم،
دنيا دگر گونه گشته است
درين روزگاران بي روشنايي
درين تيره شبهاي غمگين، كه ديگر
نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشكي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
....
فريدون مشيري
عجب شعري بود. يادم نمي آيد نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت كجا بود ولي انگار از ازل مي آمد. خيلي از دوستانم را نمي دانم اولين بار كي ديدم حتي نمي توانم تصور كنم آخرين بار كي خواهم ديد. دنيا با اين همه تكنولوژي كوچك شده تا ما آدم ها بتوانيم در ارتباط با هم بمونيم ولي دردسر عصر ماشين اين شده كه همه ما براي رسيدن به امكانات بايد شبانه روز بدويم و كار كنيم و زماني براي دوستان و عزيزان نمي ماند كه بشود نشست و در كنار هم مروري بر خاطرات كرد و خاطرات آينده را ساخت.
علي ارون تاج هم به كانادا مهاجرت كرد، دوستي گفت پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. حالا اگر ديوانه اي مثل من در پرنده دل بسته باشد حكايت چه خواهد شد؟ پرواز بدون پرنده رويايي پوشالي است فكرش را بكنيد پرنده كه نباشد پروازي نيست. من پرنده را بيش از پرواز دوست دارم، چرا كه مفهوم پرواز را از او ياد گرفته ام و تصور نبودش آزارم مي دهد، من بدون پرنده پرواز را فراموش مي كنم، به همين خاطر هم مي خواهم پرنده بماند، هر چند كه سرماي در راه زمستان ياد آورم مي شود كه كوچ پرنده نزديك است.
خودخواه شده ام و اين خودخواهي باعث شده است كه در دو هفته ده كيلوگرم وزن كم كنم به علاوه يك برنامه مفصل مطالعه پيش رو دارم كه هر چه مي خوانم از آن عقبم. نمي دانم گرد پيري بر چهره نشسته، وقتي به فكر مغشوش و مغز ناتوان پيوند مي خورد ملغمه اي مي سازد كه تنها غبطه خوردن به روزهاي گذشته و توان هاي از دست رفته را به بار مي آورد. فكرش را بكن، صفحه اي را مي خواني و مي گذري بعد بر مي گردي دوباره نگاهش كني تازه به نظر مي رسد!؟ سابقه نداشته مطلبي را نگاه كنم و در بازگشت برايم تكراري نباشد ولي اين روزها نمي دانم، سرم بد به ديوار خورده است، تمركزم به صفر ميل كرده و حد اين تمايل به فاصله اي اپسيلوني مي رسد، در منتهاي اين حد، جنون به بي نهايت ميل مي كند، و نقطه عطفي در اين نمودار يافت نمي شود، باور نداريد مشتق زندگي مرا محاسبه كنيد! و يادتان باشد مبناي زندگي من مبناي دو گانگي است؟!
آرش
Saturday, November 08, 2003
اين دختر خوشگل كه ما رو تحويل نگرفت
اولين بار بود كه تلاش كردم مخ يك نفر را بزنم
نه دروغ چرا اولين بار نبود ولي اين يكي بد جوري دلم را برد
ولي خوب كي مي گه آمريكايي ها راحت هستند و راحت دوست مي شن
اين دخترك خوشگل و ماماني كه ما رو تحويل نگرفت
كلي دلبري كرد و كلي شيطوني
بچه نمي تواند يك گوشه آرام بگيرد
همش مشغول شيطنت و دلبري بود
...
**************************
شايد اين آخرين پستي باشد كه تا اوايل اسفندماه منتشر مي كنم
بايد دوباره رفت ياسوج
تنهايي و سرما
دلم لك زده براي برف
لخت ميان برفها قدم زدن و با موبايل صحبت كردن
گلوله برفي از سربازها خوردن و احساس سرما نكردن
ريش بلند داشتن
ياد مادربزرگ به خير بهم مي گفت شبيه ابن ملجم مي شي
بزن اين ريش خر را
منم زبان درازي مي كردم
كجاست كه ببينه
دلم براي اون هم تنگ شده
چقدر ما قدر اطرافيان را نمي دانيم
مي دانيد
اين همه سال دوربين فيلم براداري بود
ازش فيلم نگرفتم
شايد هم كاري خوبي كردم
آيينه دق ندارم
ولي اگر بود گاهي كه دلم تنگ مي شد براش مي ديدم
حال مي كردم
تكه كلامش اين بود
خلي تو؟
و اينقدر جالب مي گفت
كه تكه كلام همه ما شده بود
روز تشييع جنازه آرمين بهم مي گفت
حالا كي بهت مي گه خلي تو؟
يادش بخير
خدا بيامرزدش
اعتقادش عجيب بود
نصف مراكز زيارتي را اگر نگم همش را هم زيارت كرد
اصلا يك جا بند نمي شد
شايد من هم اين هميشه در سفر بودن را از اون به ارث بردم
يك مستاجر ترك داشت براي شش ماه تركي كامل ياد گرفت
يك تنه رفت آمريكا
مي گن آدم جوان تو فرودگاه نيويورك گم مي شه
بدون دانستن زبان
با زبان ايما و اشاره تو فرودگاه نيويورك هواپيما عوض كرد
خلاصه
براي خودش دوراني داشت
يادش بخير
روحش شاد
...
**********************
فعلا تا اطلاع ثانوي خداحافظ
شايد از اون دنيا براتون چيزي نوشتم
آرش
Friday, November 07, 2003
امروز رفتيم با مادر گرامي خريد
مي گفتم مامان اگر خوب بود خدا هم داشت
بهم مي گه روز زن بچه ها بهت سكه هديه دادن
خلاصه كه شوهرمون هم داد
به سه سوت
خدا به خير كنه
...
***********
امشب مي رم كرمانشاه
كسي هم نيست بياد بدرقه
هر چند كه آرمان لطف مي كنه منو مي رسونه
البته اگر بياد خونه كه لطف بكنه
ياد دوش گرفتن توي توالت به خير
زندگي در شرايط سخت
همش خاطره است
...
آرش
مي گفتم مامان اگر خوب بود خدا هم داشت
بهم مي گه روز زن بچه ها بهت سكه هديه دادن
خلاصه كه شوهرمون هم داد
به سه سوت
خدا به خير كنه
...
***********
امشب مي رم كرمانشاه
كسي هم نيست بياد بدرقه
هر چند كه آرمان لطف مي كنه منو مي رسونه
البته اگر بياد خونه كه لطف بكنه
ياد دوش گرفتن توي توالت به خير
زندگي در شرايط سخت
همش خاطره است
...
آرش
Thursday, November 06, 2003
امشب دعوت بودم مراسم افطار و شام موسسه خيريه بهنام دهش پور
همان موسسه اي كه توي بيمارستان شهدا تجريش بخش هماتولوژي و آنكولوژي راه انداخت
اول تشكر كنم از كسي كه دعوتم كرد تا بعد وارد بحثي بشم كه اونجا مطرح شد
آقاي دهش پور مسئول موسسه
اول كار گفت يك روزي مي بينيم پولمان به كارمان نمي آيد
راست مي گفت اين همه ثروت پسرش را از مرگ نجات نداد
يك عمر جاي زندگي
جاي كنار خانواده بودن
دويد و جمع كرد آخرش
پولش به دادش نرسيد
دلم برايش مي سوخت وقتي حرف مي زد
كمي بغض داشت
احساس كردم احساس گناه مي كند
ولي خوب راه خوبي براي تسكين خود و خانمش پيدا كرده است
موسسه خيريه باعث شده با توان مضاعفي حركت كنند
اين دفعه نه براي خود كه براي كودكان سرطاني ديگر
خدايشان اجرشان دهد
******************************
شدم آيينه دق
دل تنگ و عصبي
كي فكر مي كرد من اينقدر دلداده و شيدا باشم
كي فكر مي كرد دل تنگ بشم
كي فكر مي كنه دل نازك باشم
بگذريم
اگر ضجه نمي زنم
اينه كه سرم زا به درس مشغول و گرم دارم
هر چند كه گفتم مسابقه نيست
ولي دارم با خودم مسابقه مي دهم
آنهم با چه سرعتي
بايد ببينيد
خودم باورم نمي شود
آرش
همان موسسه اي كه توي بيمارستان شهدا تجريش بخش هماتولوژي و آنكولوژي راه انداخت
اول تشكر كنم از كسي كه دعوتم كرد تا بعد وارد بحثي بشم كه اونجا مطرح شد
آقاي دهش پور مسئول موسسه
اول كار گفت يك روزي مي بينيم پولمان به كارمان نمي آيد
راست مي گفت اين همه ثروت پسرش را از مرگ نجات نداد
يك عمر جاي زندگي
جاي كنار خانواده بودن
دويد و جمع كرد آخرش
پولش به دادش نرسيد
دلم برايش مي سوخت وقتي حرف مي زد
كمي بغض داشت
احساس كردم احساس گناه مي كند
ولي خوب راه خوبي براي تسكين خود و خانمش پيدا كرده است
موسسه خيريه باعث شده با توان مضاعفي حركت كنند
اين دفعه نه براي خود كه براي كودكان سرطاني ديگر
خدايشان اجرشان دهد
******************************
شدم آيينه دق
دل تنگ و عصبي
كي فكر مي كرد من اينقدر دلداده و شيدا باشم
كي فكر مي كرد دل تنگ بشم
كي فكر مي كنه دل نازك باشم
بگذريم
اگر ضجه نمي زنم
اينه كه سرم زا به درس مشغول و گرم دارم
هر چند كه گفتم مسابقه نيست
ولي دارم با خودم مسابقه مي دهم
آنهم با چه سرعتي
بايد ببينيد
خودم باورم نمي شود
آرش
Wednesday, November 05, 2003
من یقین داشتم ما رفتا ر آدم های دور و بر را تنظیم می کنیم
به همین علت هم هر وقت
مشکلی ارتباطی پیدا می کردم
اول به رفتارخودم شک می کردم و می کنم
با همه این اوصاف
گاهی بعضی آدما
خارج از قاعده روح آدم را خراش می دهند
هر چی هم می خوای بهشون بفهمونی که بابا ما خطمون فرق داره
انگار تو کتشون نمیره
فکر می کنن همین که پسر هستی مثل بقیه باید باشی
تا یارو گوشه چشمی اومد کنار بیای
یا همین که دعوتت کرد قبول کنی
یا ... ولش کن تموم جزییات حالمو بهم میزنه
زن ایرانی تا بوده به سنگینی و متانت شناخته می شده
حالا ما سر پیری گرفتار شدیم اونهم از نوعی که بیا و ببین
یکی نیست به این یارو بگه
اگر می خواستم متفاوت نباشم
که میدون های بهتر از این پیش رو داشتم
...
یادش به خیر یک شب دوست بسیار عزیزی می گفت
به آقایان دکترها خیلی هم نمی شود ایراد گرفت
توی محیط هایی که هستند
زیاد تحویل گرفته می شوند
خیال می کنند خبری هست
محیط هم مساعد شده و ...
تقصیر آقایونه
هر کی هر چی گفته نه نگفتن
گفتن خوب مفته
ما نبریم یکی دیگه می بره
نتیجه این شده که می بینی
یارو زنگ می زنه
دهن کثیفشو باز می کنه هر چی می خواد می گه
حیا کجایی که یادت به خیر
حیف که ...
شرمم اومد ولی لیاقتش کلی بد و بیراه آبدار بود
آخه نمی دانم
همیشه تو انتخاب دور و بری ها دقت می کردم
کار کردن تو محیط های بیرونی وحشتناکه
حق انتخاب همه با تو نیست
یارو نه عزت نفس داره نه چیزی
یه ذره بزک دوزک کرده آوردنش بیشتر برای همین کارا
فکر می کنه منم مثل بقیه هستم
عطای کار و درآمد اینجوری رو به لقایش بخشیدم
هر چند حقوقش خوب بود ولی
من تو محیط های اینجوری
دوام ندارم
بابا آدم هم آدمای قدیم
لعنت به سابقه دوستی
همان شرکت آتیه سازان هزار بار بهتره
حقوق نداره ولی به حریمت تجاوز نمی شه
داشتم فکر می کردم یاد امیر حسین به خیر
سال اول دانشگاه بهم گفت
آرش یه روزی میاد آقایون رو سینه پیراهنشون بنویسن
خواهر من بکرم لطفا به بکارتم کاری نداشته باش
مثل اینکه اون روز جهنمی امروزه
لعنتی ببین دهن من رو به چه اراجیفی باز کرده
لعنت به من اگر دوباره دنبال کار هنری فرهنگی برم
حتی اگر دنیا رو هم بهم بدن نمیرم
اگر ماه را در دست چپ من و خورشید را در دست راست من بگذارند
نخواهم رفت
آخیش
سه پلاس تخلیه روانی شدم
آرش
به همین علت هم هر وقت
مشکلی ارتباطی پیدا می کردم
اول به رفتارخودم شک می کردم و می کنم
با همه این اوصاف
گاهی بعضی آدما
خارج از قاعده روح آدم را خراش می دهند
هر چی هم می خوای بهشون بفهمونی که بابا ما خطمون فرق داره
انگار تو کتشون نمیره
فکر می کنن همین که پسر هستی مثل بقیه باید باشی
تا یارو گوشه چشمی اومد کنار بیای
یا همین که دعوتت کرد قبول کنی
یا ... ولش کن تموم جزییات حالمو بهم میزنه
زن ایرانی تا بوده به سنگینی و متانت شناخته می شده
حالا ما سر پیری گرفتار شدیم اونهم از نوعی که بیا و ببین
یکی نیست به این یارو بگه
اگر می خواستم متفاوت نباشم
که میدون های بهتر از این پیش رو داشتم
...
یادش به خیر یک شب دوست بسیار عزیزی می گفت
به آقایان دکترها خیلی هم نمی شود ایراد گرفت
توی محیط هایی که هستند
زیاد تحویل گرفته می شوند
خیال می کنند خبری هست
محیط هم مساعد شده و ...
تقصیر آقایونه
هر کی هر چی گفته نه نگفتن
گفتن خوب مفته
ما نبریم یکی دیگه می بره
نتیجه این شده که می بینی
یارو زنگ می زنه
دهن کثیفشو باز می کنه هر چی می خواد می گه
حیا کجایی که یادت به خیر
حیف که ...
شرمم اومد ولی لیاقتش کلی بد و بیراه آبدار بود
آخه نمی دانم
همیشه تو انتخاب دور و بری ها دقت می کردم
کار کردن تو محیط های بیرونی وحشتناکه
حق انتخاب همه با تو نیست
یارو نه عزت نفس داره نه چیزی
یه ذره بزک دوزک کرده آوردنش بیشتر برای همین کارا
فکر می کنه منم مثل بقیه هستم
عطای کار و درآمد اینجوری رو به لقایش بخشیدم
هر چند حقوقش خوب بود ولی
من تو محیط های اینجوری
دوام ندارم
بابا آدم هم آدمای قدیم
لعنت به سابقه دوستی
همان شرکت آتیه سازان هزار بار بهتره
حقوق نداره ولی به حریمت تجاوز نمی شه
داشتم فکر می کردم یاد امیر حسین به خیر
سال اول دانشگاه بهم گفت
آرش یه روزی میاد آقایون رو سینه پیراهنشون بنویسن
خواهر من بکرم لطفا به بکارتم کاری نداشته باش
مثل اینکه اون روز جهنمی امروزه
لعنتی ببین دهن من رو به چه اراجیفی باز کرده
لعنت به من اگر دوباره دنبال کار هنری فرهنگی برم
حتی اگر دنیا رو هم بهم بدن نمیرم
اگر ماه را در دست چپ من و خورشید را در دست راست من بگذارند
نخواهم رفت
آخیش
سه پلاس تخلیه روانی شدم
آرش
دکتر فرخ سعیدی می گفت
مریض ها را هفتاد درصدشون رو که ول کنی به حال خودشون
خود به خود خوب می شن
سی درصد می مونند
از این سی درصد
هفتاد درصدشون با علم ناقص شما خوب می شن
سی درصدشون درمان نمی شن
آیینه دق می شن براتون که بفهمین هیچ چیز نمی دونید
راست می گفت پیرمرد
از این آیینه های دق زیاد دور و برم می بینم
کمی سواد خدا مرحمت کنه
کمی وقت برای خواندن
هی راستی اینجا تعطیله
من تو روز هفتم دارم می نویسم
آرش
مریض ها را هفتاد درصدشون رو که ول کنی به حال خودشون
خود به خود خوب می شن
سی درصد می مونند
از این سی درصد
هفتاد درصدشون با علم ناقص شما خوب می شن
سی درصدشون درمان نمی شن
آیینه دق می شن براتون که بفهمین هیچ چیز نمی دونید
راست می گفت پیرمرد
از این آیینه های دق زیاد دور و برم می بینم
کمی سواد خدا مرحمت کنه
کمی وقت برای خواندن
هی راستی اینجا تعطیله
من تو روز هفتم دارم می نویسم
آرش
نوشته های مرجان به هوسم انداخت
انتوبه کردن و ...
وای حالم به هم می خوره بس که مریض سرما خورده درمان کردم
بابا یه مریض له و لورده هم خدا به ما برسونه روش مطالعه کنیم
چیزی یاد بگیریم
کمی هم اعتماد به نفسمون بره بالا
آخه مادربزرگم هم می تونه با چند تا قرص سرماخوردگی رو اخوب کنه
به فرضم که نتونه خودش خود به خود خوب می شه
دلم لک زده برای یه چند تا آدم له و لورده و زخمی و تروما دیده
اینم عاقبت پزشکی
آدم از خدا چه چیزها که نمی خواد
کی بود می گفت پزشکی خیلی با شرافته
من که می گم دزدی از مال آدما می بره
این جور خواست ها از جان آدما
خدا به دور
******************
من حاضرم همه سالم باشن شب های جمعه برم گدایی
کار خوبیه
یادش به خیر یه روز تو کمیته گدایی کرده بودیم
نیم ساعت گدایی شرافتمندانه
شد یک هزار و دویست و هشتاد وپنج تومان تمام
اومدیم بیرون
سوار تاکسی شدیم
با کت شلوارمشکی و لپ تاپ به دوش
به راننده گفتم
بفرمایید اینم پول خرد
همین الان گدایی کردم
یارو بیچاره وراندازم کرد
کت و شلوار مشکی
کیف و بند و بساط
به قیافه نمی اومد گدا باشه
باور نکرد
کلی چیزا گفت مثلا
آقا خدا دشمناتو به گدایی بندازه
فکر کردم چه مستجاب الدعوه
بزرگترین دشمن آدم
خوب معلومه خود آدمه
منم که گدایی کرده بودم
دعاش قبل از گفتن مستجاب بود
سروش تا چند روز می خندید که یارو باور نکرد
فکر کرد الکی می گی گدایی کردی
بیچاره راننده
من حتی قسم هم می خوردم باور نمی کرد
چقدر ظاهربینی تو عمق ما آدما نفوذ کرده
********************
یک قطعه گیتار کلاسیک یا اسپانیایی
کمی بی خوابی
نیمه شب
پنجره باز تو سرمای پاییزی
یک چایی تازه دم که نصفه شب دم کردی
کتاب مقدسی به نام هاریسون
اتصال به اینترنت را هم بهش اضافه کن
از حوری و شراب و ... که بگذریم
عیشم کامل بود
به هر حال
دیشب خوش گذشت
جای شما خالی
آرش
انتوبه کردن و ...
وای حالم به هم می خوره بس که مریض سرما خورده درمان کردم
بابا یه مریض له و لورده هم خدا به ما برسونه روش مطالعه کنیم
چیزی یاد بگیریم
کمی هم اعتماد به نفسمون بره بالا
آخه مادربزرگم هم می تونه با چند تا قرص سرماخوردگی رو اخوب کنه
به فرضم که نتونه خودش خود به خود خوب می شه
دلم لک زده برای یه چند تا آدم له و لورده و زخمی و تروما دیده
اینم عاقبت پزشکی
آدم از خدا چه چیزها که نمی خواد
کی بود می گفت پزشکی خیلی با شرافته
من که می گم دزدی از مال آدما می بره
این جور خواست ها از جان آدما
خدا به دور
******************
من حاضرم همه سالم باشن شب های جمعه برم گدایی
کار خوبیه
یادش به خیر یه روز تو کمیته گدایی کرده بودیم
نیم ساعت گدایی شرافتمندانه
شد یک هزار و دویست و هشتاد وپنج تومان تمام
اومدیم بیرون
سوار تاکسی شدیم
با کت شلوارمشکی و لپ تاپ به دوش
به راننده گفتم
بفرمایید اینم پول خرد
همین الان گدایی کردم
یارو بیچاره وراندازم کرد
کت و شلوار مشکی
کیف و بند و بساط
به قیافه نمی اومد گدا باشه
باور نکرد
کلی چیزا گفت مثلا
آقا خدا دشمناتو به گدایی بندازه
فکر کردم چه مستجاب الدعوه
بزرگترین دشمن آدم
خوب معلومه خود آدمه
منم که گدایی کرده بودم
دعاش قبل از گفتن مستجاب بود
سروش تا چند روز می خندید که یارو باور نکرد
فکر کرد الکی می گی گدایی کردی
بیچاره راننده
من حتی قسم هم می خوردم باور نمی کرد
چقدر ظاهربینی تو عمق ما آدما نفوذ کرده
********************
یک قطعه گیتار کلاسیک یا اسپانیایی
کمی بی خوابی
نیمه شب
پنجره باز تو سرمای پاییزی
یک چایی تازه دم که نصفه شب دم کردی
کتاب مقدسی به نام هاریسون
اتصال به اینترنت را هم بهش اضافه کن
از حوری و شراب و ... که بگذریم
عیشم کامل بود
به هر حال
دیشب خوش گذشت
جای شما خالی
آرش
Tuesday, November 04, 2003
آدم وقتی مطلبی را می خواند که پشتش فکر هست لذت می برد
نمی دانم این اروس کی هست و کجاست
ولی توی وبلاگش به عکس اون چیزی که خودش ادعا می کنه
یعنی روزمرگی
فکر بزرگی خوابیده
امیدوارم اینکه بهش لینک دادم اشتباه نباشه
و درست از روی نوشته هاش شناخته باشمش
هر چند مهم هم نیست
نوشته هاش خوب بودند همین کافیه
******************************
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
...
دیروز و امروز و چند روز آینده
به چند تا گرفتاری کوچک خانوادگی خواهند گذشت
به قول بزرگی
این نیز بگذرد
هیچوقت زیر بار آداب و عادات غلط نرفتم
به قول مامانم آرش زیر بار حرف زور نمی ره مگر اینکه حرفه خیلی پرزور باشه
راست میگه
مارمولک رو خوب می شناسه
اینجا که هستم زندگی اونقدر در جریان هست که من رو با خودش ببره
یاسوج سکون اونقدر هست که آدم بوی گندش بلند می شه
نمی دانم
اینجا مرگ و میر دور و برم زیاد بوده
امروز هم یک ختم دیگر
من در اثر بزرگی فامیلم
و دیدن کلی مرگ
توپرانتز اگر برای هر کسی 7 روز مشکی بپوشیم
از هر 100 نفر هم یکی بمیره
یا به عبارتی همه 100 سال عمر کنند
روزهای سال کم میاد
نسبت به مرگ و مرده و ختم و ...
حساسیت زدایی شدم
شاید هم پزشکی این کار رو با من کرده
کمی وجدان درد دارم نسبت به این موضوع
یکی به فریاد برسه
لطافت روحی نابود
*****************
مثل عروسک بود
موهای بلوند
چشم آبی
ظریف و کوچولو
وقتی بچه بودم بهش می گفتم عروسک
وقتی باهاش بازی می کردم دوست نداشتم از پیشم بره
هر وقت می رفت گریه می کردم
حالا بعد از سالها
تو مهمونی بهم گفت یادته بهم می گفتی عروسک
گفتم اگر می گفتم هم اونموقع بودی
ولی الان ...
افسوس همه پیر شدیم
بیچاره بهش برخورد
ولی خوب راست می گفتم
دیگه هم هر جوری می خواستم درستش کنم بدتر بود به همین خاطرم هیچ نگفتم
از این که حرفم رامثل همیشه زدم خوشحال بودم ولی دل اون بیچاره
گفت تو هم داری کچل می شی
گفتم کچل ها شانس دارن ما شانس کچل شدن را هم نداریم
...
عروسک پیر شده
ولی یه بچه داره توپولی
عروسک کوچولوی دیگه ای که خیلی ناز و شیطون بود
به بقا به این شکل ایمان آوردم
شیره جان مادری در فرزندش تجلی پیدا می کند
آرش
نمی دانم این اروس کی هست و کجاست
ولی توی وبلاگش به عکس اون چیزی که خودش ادعا می کنه
یعنی روزمرگی
فکر بزرگی خوابیده
امیدوارم اینکه بهش لینک دادم اشتباه نباشه
و درست از روی نوشته هاش شناخته باشمش
هر چند مهم هم نیست
نوشته هاش خوب بودند همین کافیه
******************************
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
...
دیروز و امروز و چند روز آینده
به چند تا گرفتاری کوچک خانوادگی خواهند گذشت
به قول بزرگی
این نیز بگذرد
هیچوقت زیر بار آداب و عادات غلط نرفتم
به قول مامانم آرش زیر بار حرف زور نمی ره مگر اینکه حرفه خیلی پرزور باشه
راست میگه
مارمولک رو خوب می شناسه
اینجا که هستم زندگی اونقدر در جریان هست که من رو با خودش ببره
یاسوج سکون اونقدر هست که آدم بوی گندش بلند می شه
نمی دانم
اینجا مرگ و میر دور و برم زیاد بوده
امروز هم یک ختم دیگر
من در اثر بزرگی فامیلم
و دیدن کلی مرگ
توپرانتز اگر برای هر کسی 7 روز مشکی بپوشیم
از هر 100 نفر هم یکی بمیره
یا به عبارتی همه 100 سال عمر کنند
روزهای سال کم میاد
نسبت به مرگ و مرده و ختم و ...
حساسیت زدایی شدم
شاید هم پزشکی این کار رو با من کرده
کمی وجدان درد دارم نسبت به این موضوع
یکی به فریاد برسه
لطافت روحی نابود
*****************
مثل عروسک بود
موهای بلوند
چشم آبی
ظریف و کوچولو
وقتی بچه بودم بهش می گفتم عروسک
وقتی باهاش بازی می کردم دوست نداشتم از پیشم بره
هر وقت می رفت گریه می کردم
حالا بعد از سالها
تو مهمونی بهم گفت یادته بهم می گفتی عروسک
گفتم اگر می گفتم هم اونموقع بودی
ولی الان ...
افسوس همه پیر شدیم
بیچاره بهش برخورد
ولی خوب راست می گفتم
دیگه هم هر جوری می خواستم درستش کنم بدتر بود به همین خاطرم هیچ نگفتم
از این که حرفم رامثل همیشه زدم خوشحال بودم ولی دل اون بیچاره
گفت تو هم داری کچل می شی
گفتم کچل ها شانس دارن ما شانس کچل شدن را هم نداریم
...
عروسک پیر شده
ولی یه بچه داره توپولی
عروسک کوچولوی دیگه ای که خیلی ناز و شیطون بود
به بقا به این شکل ایمان آوردم
شیره جان مادری در فرزندش تجلی پیدا می کند
آرش
Monday, November 03, 2003
قرار بود اين وبلاگ تا اطلاع ثانوي تعطيل باشد هنوز هم اين قرار پا برجاست
اين را هم براي اين مي نويسم كه امشب كلي نياز به تخليه رواني دارم
بگذريم
اول يك جمله از افاضات خودم كه امشب نمي دانم از كجا آمد ولي خوب برام جالب بود
آدم بهتره با ترس زندگي كنه تا با حماقت!
از خلا بعيد بود اين جمله را بيرون بدهد
جاي هاني خالي تا براش ثابت كنم گاهي خلا از 1200 گرم مغز پوكش بهتره
وقتي گفتمش فكر نمي كردم اينقدر تو دلم بشينه ولي خوب هر چند از ترس بيزارم ولي
بين بد و بدتر، بد را انتخاب مي كنم
ترس بدترين چيز دنيا نيست
از حماقت متنفرم
**********************
گاهي گفتن يك نه مسئوليت يك عمر را از دوش آدم بر مي دارد
هر چند به گفتن نه عادت ندارم
دلم هم نمي خواهد دل مردم را بشكنم
ولي گاهي يك نه كوتاه گفتن بهترين كار است
امشب هم به نظرم بايد مي گفتم نه كه گفتم
اگر هم اشتباه بوده آينده باقيست
فكر مي كنم آدم بايد با تعقل بيشتر زندگي كنه تا با احساس
احساس هميشه هست
بي بند بودن احساس را دوست دارم
قشنگي مردم هم به احساس اونهاست
ولي بايد به اين احساس بند عقل زد
اونوقت زيبايي بيشتري داره
آدم بايد
احساس بي بند را براي دوستان بسيار صميمي
و شايد فقط براي همسر و فرزندانش
يه گوشه
Save
كند
**********************
امروز داشتم كلم مي شستم براي سالاد
ذهن فضول نمي تواند يك جا ثابت بماند
به فكرم رسيد طبق نظريه
Reincornation
اين كلم فطرت قبليش چي بوده
از اين نظريه متنفر شدم
دوست ندارم دفعه بعد يك كلم به دنيا بيام
به سادگي مرگ را به عنوان پايان مي پذيرم
ولي نمي خواهم براي دلخوشي حتي يك لحظه فكر كنم كلم به دنيا ميآيم
اگر فكرم و مغزم را از من بگيرند
ديگه زندگي را نمي خواهم
به اين موضوع مطمئن هستم
زندگي بدون عقل و فكر و منطق بي معني ترين چيز عالمه
به اين همه آدم دور و بر نگاه كنيد
بعضي حال آدم را به هم مي زنند
از جمله اونهايي كه اين نظريه را ابداع كردن
از اونها احمق تر هم اونهايي هستن كه چون هنديها مي گن بهش معتقدن
خواستيد يك ليست مي دم خدمتتون
البته آفريننده نظريه هوشمند بوده كه اين را توانسته تو ذهنش بزاد
اين همه استفاده عوضي از هوش
*********************
بازم كلي نوشته و چرندو پرند شد
ديگه تعطيله تا ششم اسفندماه
تمام مناسبت ها بالاخص سال نو مسيحي مبارك
آرش
اين را هم براي اين مي نويسم كه امشب كلي نياز به تخليه رواني دارم
بگذريم
اول يك جمله از افاضات خودم كه امشب نمي دانم از كجا آمد ولي خوب برام جالب بود
آدم بهتره با ترس زندگي كنه تا با حماقت!
از خلا بعيد بود اين جمله را بيرون بدهد
جاي هاني خالي تا براش ثابت كنم گاهي خلا از 1200 گرم مغز پوكش بهتره
وقتي گفتمش فكر نمي كردم اينقدر تو دلم بشينه ولي خوب هر چند از ترس بيزارم ولي
بين بد و بدتر، بد را انتخاب مي كنم
ترس بدترين چيز دنيا نيست
از حماقت متنفرم
**********************
گاهي گفتن يك نه مسئوليت يك عمر را از دوش آدم بر مي دارد
هر چند به گفتن نه عادت ندارم
دلم هم نمي خواهد دل مردم را بشكنم
ولي گاهي يك نه كوتاه گفتن بهترين كار است
امشب هم به نظرم بايد مي گفتم نه كه گفتم
اگر هم اشتباه بوده آينده باقيست
فكر مي كنم آدم بايد با تعقل بيشتر زندگي كنه تا با احساس
احساس هميشه هست
بي بند بودن احساس را دوست دارم
قشنگي مردم هم به احساس اونهاست
ولي بايد به اين احساس بند عقل زد
اونوقت زيبايي بيشتري داره
آدم بايد
احساس بي بند را براي دوستان بسيار صميمي
و شايد فقط براي همسر و فرزندانش
يه گوشه
Save
كند
**********************
امروز داشتم كلم مي شستم براي سالاد
ذهن فضول نمي تواند يك جا ثابت بماند
به فكرم رسيد طبق نظريه
Reincornation
اين كلم فطرت قبليش چي بوده
از اين نظريه متنفر شدم
دوست ندارم دفعه بعد يك كلم به دنيا بيام
به سادگي مرگ را به عنوان پايان مي پذيرم
ولي نمي خواهم براي دلخوشي حتي يك لحظه فكر كنم كلم به دنيا ميآيم
اگر فكرم و مغزم را از من بگيرند
ديگه زندگي را نمي خواهم
به اين موضوع مطمئن هستم
زندگي بدون عقل و فكر و منطق بي معني ترين چيز عالمه
به اين همه آدم دور و بر نگاه كنيد
بعضي حال آدم را به هم مي زنند
از جمله اونهايي كه اين نظريه را ابداع كردن
از اونها احمق تر هم اونهايي هستن كه چون هنديها مي گن بهش معتقدن
خواستيد يك ليست مي دم خدمتتون
البته آفريننده نظريه هوشمند بوده كه اين را توانسته تو ذهنش بزاد
اين همه استفاده عوضي از هوش
*********************
بازم كلي نوشته و چرندو پرند شد
ديگه تعطيله تا ششم اسفندماه
تمام مناسبت ها بالاخص سال نو مسيحي مبارك
آرش
Sunday, November 02, 2003
Saturday, November 01, 2003
امروز توی خیابون
کاشته شده بر سر یک انتظار
خانمی را دیدم که مشغول خرید مواد مخدر بود
این روزها آزادی توی این کشور بیداد می کند
ما اسیر لمپنیسم ناشی از نادانی مدیران و مسئولانی هستیم
که با شعار کار فرهنگی و فرهنگ سازی
ریشه فرهنگ ایرانی را نابود کرده اند
این مختصر جای بحث در اینمورد نیست
ولی دلم عجیب گرفت
خانمی با سن حدود 40 تا 50 سال
التماس یک جوانک را برای یک عدد قرص می کرد و با تضرع می گفت
من پول چهار عدد قرص را دادم
چرا سه تا تحویلم دادی
پسرک جوان هم می گفت جنس گران شده است
و ...
بقیه حرفها را نشنیدم ولی
جنس ها را با چشم دیدم
تو روز روشن
آنهم نه تو میدون انقلاب که سر میرداماد
خانم هم کلی فیس و افاده داشتند بگذریم
نمی دانم چرا همه فکر می کنند مشکلاتی مثل اعتیاد مال دیگران است
نه عزیزان
بنده و شما هم در معرضیم و در خطر
باید صاحبان فکر و منصب فکری کنند این زخم به خون نشسته در این مملکت را
که هر روز قربانی می گیرد
من هر چند به خود مطمئن خودم را، تو را، برادرم را، برادرت را و جامعه را در خطر میبینم
ایکاش راه حلی بود
درمانی چیزی
....
*****************************
پیر ما میگه
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
....
آرش
کاشته شده بر سر یک انتظار
خانمی را دیدم که مشغول خرید مواد مخدر بود
این روزها آزادی توی این کشور بیداد می کند
ما اسیر لمپنیسم ناشی از نادانی مدیران و مسئولانی هستیم
که با شعار کار فرهنگی و فرهنگ سازی
ریشه فرهنگ ایرانی را نابود کرده اند
این مختصر جای بحث در اینمورد نیست
ولی دلم عجیب گرفت
خانمی با سن حدود 40 تا 50 سال
التماس یک جوانک را برای یک عدد قرص می کرد و با تضرع می گفت
من پول چهار عدد قرص را دادم
چرا سه تا تحویلم دادی
پسرک جوان هم می گفت جنس گران شده است
و ...
بقیه حرفها را نشنیدم ولی
جنس ها را با چشم دیدم
تو روز روشن
آنهم نه تو میدون انقلاب که سر میرداماد
خانم هم کلی فیس و افاده داشتند بگذریم
نمی دانم چرا همه فکر می کنند مشکلاتی مثل اعتیاد مال دیگران است
نه عزیزان
بنده و شما هم در معرضیم و در خطر
باید صاحبان فکر و منصب فکری کنند این زخم به خون نشسته در این مملکت را
که هر روز قربانی می گیرد
من هر چند به خود مطمئن خودم را، تو را، برادرم را، برادرت را و جامعه را در خطر میبینم
ایکاش راه حلی بود
درمانی چیزی
....
*****************************
پیر ما میگه
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
....
آرش
هیچ وقت منتظر خوبی نبودم
از انتظار متنفرم
از مرگ هم بیشتر
انتظار خیلی بدتر از مرگه قبول کنید
امروز کلی علاف هستم و کلی کار دارم
دوستانی که آدم را می کارند نوبرند
بگذریم...
من به آمدن و رفتن دوستان بسیار صمیمی عادت کرده ام
هر چند که احساس از بین نمی رود
ولی همین قدر که بدانیم دوستان خوب گذشته سر حال و سلامتند و جایی مشغول گذران زندگی
همین قدر که بدانیم بار بر دوش آمها نبوده ایم
همین قدر که قدر لحظات با هم بودن را دانسته ایم
همین قدر که تا آمجا که از دستمان بر می آمد در خدمتشان بوده ایم
و ... همین قدر که وجدانمان راحت باشد
دیگر چیزی نباید خواست
آدمی زاد هر کجا برود و هر چه تقلا کند
محکوم به مردن است
شبی در دامان عزیزی بودم و او با تضرع پرسید
آرش! من می میرم
هنوز حالت چشمانی که زندگی را از دستان من طلب می کردند یادم هست
نمی دانستم چه بگویم
اگر می گفتم نه دروغ بود
و اگر می گفتم آری
تلخی واقعیت را در کامش ریخته بودم
اگر نگاه نگران مادرش نبود شاید می گفتم حتما مگر گریزی سراغ داری
ولی گفتم مردن آسان نیست همین
می دانید در خاطرات من آدم های مرده زیاد هستند
مردگانی که در کنار من زندگی می کنند
آنهایی که رفتند و یا خواستند که بروند
برخی را خاک سرد در آغوش گرفت و برد
برخی خود رفتند و خاک بی خبری بر خاطره آنها نشست
یادش به خیر
دبیرستان صبح اول وقت و پول جمع کردن و فوتبال
دورانی بود
گرد هم بازی می کردیم و دغدغه بزرگمان شده بود جنگ عراق
بحث سیاسی مان تاریخ معاصر بود و دامن زدن به شایعات
چقدر آزاد اندیش و ساده بودیم
همه یکسان
همه یکرنگ
هنوز تصاویر سیاه و سپید خاطرات گرد فراموشی نگرفته اند
ورودمان به دانشگاه انفکاک ناگزیر بود برای آن جمع یکدل و یکرنگ
رضا سلیمانی متاهل شد و بعد از تاهل هر چه کرد و کردیم دیگر نبود و نبودیم
جاوید سرایی با من به دانشگاه آمد فکر کردم می ماند
بیوشیمی چنان چاهی شد که سالها نگاهش داشت
ناگزیر از او هم گذشتیم
و ...
گاهی فکر می کنم
این جمله عجب عمقی دارد
"بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت"
یاد این شعر افتادم
تو اگر می دانستی
که چه دردی دارد
که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه! ای مرد
چرا تنهایی
راستش را بخواهید من هرگز از دوستانم خنجر نخورده ام
امیدوارم هرگز هم نخورم
این روزها
احساس تنهایی است که آزارم می دهد
می شکندم شکلم می دهد
البته باید اعتراف کنم سال ها این احساس تنهایی را با خود یدک کشیده ام
آرش
از انتظار متنفرم
از مرگ هم بیشتر
انتظار خیلی بدتر از مرگه قبول کنید
امروز کلی علاف هستم و کلی کار دارم
دوستانی که آدم را می کارند نوبرند
بگذریم...
من به آمدن و رفتن دوستان بسیار صمیمی عادت کرده ام
هر چند که احساس از بین نمی رود
ولی همین قدر که بدانیم دوستان خوب گذشته سر حال و سلامتند و جایی مشغول گذران زندگی
همین قدر که بدانیم بار بر دوش آمها نبوده ایم
همین قدر که قدر لحظات با هم بودن را دانسته ایم
همین قدر که تا آمجا که از دستمان بر می آمد در خدمتشان بوده ایم
و ... همین قدر که وجدانمان راحت باشد
دیگر چیزی نباید خواست
آدمی زاد هر کجا برود و هر چه تقلا کند
محکوم به مردن است
شبی در دامان عزیزی بودم و او با تضرع پرسید
آرش! من می میرم
هنوز حالت چشمانی که زندگی را از دستان من طلب می کردند یادم هست
نمی دانستم چه بگویم
اگر می گفتم نه دروغ بود
و اگر می گفتم آری
تلخی واقعیت را در کامش ریخته بودم
اگر نگاه نگران مادرش نبود شاید می گفتم حتما مگر گریزی سراغ داری
ولی گفتم مردن آسان نیست همین
می دانید در خاطرات من آدم های مرده زیاد هستند
مردگانی که در کنار من زندگی می کنند
آنهایی که رفتند و یا خواستند که بروند
برخی را خاک سرد در آغوش گرفت و برد
برخی خود رفتند و خاک بی خبری بر خاطره آنها نشست
یادش به خیر
دبیرستان صبح اول وقت و پول جمع کردن و فوتبال
دورانی بود
گرد هم بازی می کردیم و دغدغه بزرگمان شده بود جنگ عراق
بحث سیاسی مان تاریخ معاصر بود و دامن زدن به شایعات
چقدر آزاد اندیش و ساده بودیم
همه یکسان
همه یکرنگ
هنوز تصاویر سیاه و سپید خاطرات گرد فراموشی نگرفته اند
ورودمان به دانشگاه انفکاک ناگزیر بود برای آن جمع یکدل و یکرنگ
رضا سلیمانی متاهل شد و بعد از تاهل هر چه کرد و کردیم دیگر نبود و نبودیم
جاوید سرایی با من به دانشگاه آمد فکر کردم می ماند
بیوشیمی چنان چاهی شد که سالها نگاهش داشت
ناگزیر از او هم گذشتیم
و ...
گاهی فکر می کنم
این جمله عجب عمقی دارد
"بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت"
یاد این شعر افتادم
تو اگر می دانستی
که چه دردی دارد
که چه رنجی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه! ای مرد
چرا تنهایی
راستش را بخواهید من هرگز از دوستانم خنجر نخورده ام
امیدوارم هرگز هم نخورم
این روزها
احساس تنهایی است که آزارم می دهد
می شکندم شکلم می دهد
البته باید اعتراف کنم سال ها این احساس تنهایی را با خود یدک کشیده ام
آرش