Thursday, November 16, 2006

یک همخونه خوب و مهربان
یک دوست صمیمی و دوست داشتنی
یک گوش همیشه شنوا
یک آغوش آرامش بخش
یاد حافظ افتادم
" هرآن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت هم قرین دارد"
حالا حکایت این حقیر شده با یک دوست مهربان
واقعا "رسیدن به مقام کبریایی دوست کاری است بس دشوار" و
من خوشحالم که گاهی دوستان از سر لطف
من را قابل دانسته و دوست خطاب می کنند
"چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم"

آرش
گاهی ننوشتن از هزاران فریاد حکایت دارد

آرش

Tuesday, July 18, 2006

این سفر آخر به کشور عراق و زیارت کربلا و نجف و کوفه
که تا دو روز پیش طول کشید
کلی بار فکری و روحی داشت
اول اینکه چند تا فبلم از سر بریدن ها دیدم و دوتا هم کپی کردم آوردم
شاید یک روزی منتشر کنم
واقعا فجیع و غیر انسانی بودن که منتشر نکردم رو این سایت
مثل اینکه این فاجعه
از زمان امام حسین بوده
اصلا از قبل از حسین بوده
از وقتی قابل هابیل را کشت
این مسئله جنایت و هم جنس کشی بوده
مثل اینکه یکی از خطاهای خلقت
یا یکی از خطاهای عصب شناختی مغز آدمی
همین جریان آدم کشی است
هر پند همه تقبیح می کنند
ولی وجود دارد و هست
یکی از راه دور با بمب و گلوله می کشد
یکی از نزدیک با چاقو و سرنیزه سر می برد
اولی حتی ریختن خون را نمی بیند که بعد وجدان درد بگیرد
دومی وجدان ندارد که درد بگیرد
برای من که تربیت شدم تا پیش گیری کنم از مرگ
تصور اینکه یکی به این راحتی می کشد هنوز هم سخت است

آرش

Friday, June 30, 2006

می گم آبی که برقشو گرفته باشن دیگه آب نیست
آب این شهر کلی برق داره پشت سد
!
آرش
صبح اول وقت
از خواب ناز که بیدار می شوی
خداوندگار عالم هزاران ستاره برایت چیده است
هزاران چیز خوب و دوست داشتنی
حق انتخاب با شماست
اول صورتتان را می شویید
یا اول چایی را سر می کشید
با این همه حق انتخاب
آدم وسواسی مثل اینجانب
صبح تا شب همیشه سر کار است
دیگر فرصتی نمی ماند
همیشه در میانه انتخاب های مختلف
در تفکر و حیرت می مانی
و زندگی به پیش می رود و تو را جا می گذارد

آرش

Saturday, June 17, 2006

چه هوايي دارد
کل شب راز سياهی خواندن
با سپيده خفتن
ظهر تابستانی
حرم گرمای هوا نوشيدن
سيب سرخی چيدن
لب دريای شمال
روی شنهای کنار ساحل
نقش زيبای نگاری
رسم کردن
خواب باران ديدن

آرش

Tuesday, June 06, 2006

اگر دیدی ... آنگاه
راستش را بخواهید دارم از نوشتن بیزار می شوم
اما گاهی می بایست نوشت
گاهی افرادی را می بینی که هیچ گاه فکر نمی کردی ببینی
انگار دستی از غیب آن ها را سر راه تو رها می سازد
هیچ گاه اگر به تو حق انتخاب می دادند
آن ها را بر نمی گزیدی
ولی اکنون می بایست با آن ها باشی
تحمل شان کنی
و شاید هم به روش من از کنارشان با سکوت بگذری
آن ها را مدیر تو استخدام کرده است
و یا خانه کناری تو را خریده اند
خوشت بیاید یا بدت بیاید
آن ها فامیل، همسایه، همکار، همراه، و یا آشنا هستند
هیچ کدام را دوست نداری
خوشحالم که دوست را انتخاب می کنم
هر چند انتخابش سخت است
اما همیشه دوست داشتنی می ماند
دوست اگر هزار سال بگذرد
دوست است و پرستیدنی
وجود تمامی دوستان سرشار از زندگی
چندی پیش فرصتی شد
تا فروغ
این خواهر مهربان و همیشه راهنما
یادی از من بکند
بسیار خوشحالم
از اینکه فوق تخصص می گیرد سرشارم
از تولد فرزندش مسرورم
به وجودش و زندگی پربارش می بالم
به همسرش هزاران تبریک نثار می کنم
و هزاران هزار آرزوی موفقیت و سرشاری و بهروزی و پیروزی برایشان دارم
امید که در لحظه لحظه زندگی
سرشار و استوار به پیش بروی
خواهر بزرگوار و گرامی من
و امید که من آموزه های ترا
به بهترین روش به کار گیرم
بر بالین بیمارانی
که میدانی
که می دانم

آرش

Tuesday, May 30, 2006

آقا مملکت باحالیه
یکی از جاذبه های گردشگری ایران
بی قانونی و بی معرفتی و نامردی موجود در این مملکته
چند روز پیش یه بنده خدا را که از بدبختی
افسر وظیفه راهنمایی و رانندگی بود
چهار تا جوان به جرم اینکه سرباز بدبخت
به علت پارک دوبله
نمره ماشینشون را برداشته بود
سیر کتک زدند
مردم هم فقط تماشا کردند
ما هم که خواستیم جلو بریم
گرفتنمون که جوان با چاقو می زنندت ولشون کن
لابد بابا یه کاری کرده حقشه
مردیکه ها فقط جریمه بلدند حالا بخور و از این اراجیف
اینم روحیه جوانمردی ملت ما
اینم غیرت و همیت و همت و فرهنگ و ... که همه شونو ... کردند توش
اگر یک فرنگی بیاد اینجا
فقط تماشا می کند و می خندد
بابا ای و ا.. به این همه مرد و فرهنگ و جوانمرد و ملت
نابود کردیم هر چیزی را که داشتیم
شدیم قصه آقا کلاغه
راه رفتن کبک و بلد نشدیم
راه خودمون را هم نمی تونیم بریم
خلاصه شدیم یه چیز هچل هفت
که بیا و ببین
غم این خفته پند
خواب در چشم ترم می شکند

آرش

Saturday, May 27, 2006

شبها آن هنگام که تنهایی و سیاهی شب پرده می افکند
هجمه بی خوابی آغاز می شود و در پناه کورسوی چراغی رنگی
آغوش می گشاید و با لالایی مهربانش
خوابم می کند
راستی
چقدر درس های پزشکی و کتاب های درسی
خواب آورند
!!!

آرش

Sunday, May 21, 2006

"قلم شکستن بغضش کلام می خواهد"
"غم آتش است نه باد است جام می خواهد"

نظم چیز خوبی است
قانون هم به درد می خورد
ولی می دانید
این قانون بیشتر به درد ممالک آنچنانی می خورد
اصلا این غربیها قانون دست و پا گیر را اختراع کرده اند که چه
معنی ندارد
عقلشان نمی رسیده
اگر می فهمیدند
این همه علامت راهنمایی و رانندگی نمی ساختند
پولشان را می رفتند خرج فقرا و مستضعفین می کردند
ما خودمان در مملکتمان
این همه اصراف کرده ابم و تابلو ساخته ایم
همه را می بایست جمع کنیم
مگر ندیدید همه چراغهای راهنمایی جمع شد
مشکل ترافیک هم حل گردید
تازه پول برق هم صرف ایتام شد
تابلوها را هم که جمع کنیم
به قراضه خر سر خیابان بدهیم و پولش را صرف کارهای خیر کنیم بهتر است
حقوق افسرها را هم بدهیم به ایتام
مملکت این همه قانون لازم ندارد
...

اگر چند مصراع اراجیف دیگر هم پیدا می شد
وزیری وکیلی می شدم

آرش
از جنس ديگری بود
با تمامی اعصار و قرون آشنایی داشت
به طراوت شبنم صبحگاهی می مانست
مهربان بود و دوست داشتنی
زیبا بود و جذاب
خاطراتی خوش می ساخت
خوب می نوشت
خوب می نواخت
یک دنیای زیبا می ساخت
شوخ بود و شنگ
نامش دوست بود
از قدیم آشنا بود
از ازل همراه بود
تا ابد نماند
رخت بربست و رفت
مسافر دنیای غریب شد
هنوز خوب می نویسد
دوست دیروز
آشنای امروز
غریبه فردا
هنوز خوب می نویسد
بنویس ای دوست

آرش

Saturday, May 20, 2006

هر بار که می خواهم چیزی بنویسم
هر چه سعی می کنم به جایی بر خوردیت پیدا می کند
تا اطلاع ثانوی خود سانسوری داریم

آرش
سپیده صبح که دمید
صورتکی نقش بست به روی دیوار
رقص سایه ها بر دیوار
زنده می کرد خاطرات کهنه را
زخمی قدیمی سر باز کرد
دملی چرکین تعفنش را تخلیه نمود
اگر نوازش نرم اشک نبود
این هجمه را تاب نمی شد آورد
همچنان اشک بریز ای مرد

آرش

Wednesday, February 01, 2006

از خواب که برخاستم
شاخه گندمی در آغوشم بود
ردایی سرخ در کنارم
دیگر هیچ نبود
تو گویی
حوا این زیبای خام
فریب خویش را برده است
از خواب که برخاستم
تشعشع صبحگاهی خورشید
ردی از نور می پاشید
و گرمایش درونم را روشن می کرد
از خواب که برخاستم
عریانی تلخ حقیقت
آواری ریخت بر سرم
که چند خفته ای
زندگیت را به تاراج برده اند
از خواب که برخاستم
هیچ نیافتم
که محکوم کنم
بی تدبیری خویش را
در پس چهره دیگری
از خواب که برخاستم
تنها مقصر تمام اعصار
من بودم
که یاد نگرفتم
مرد باشم و بایستم

آرش
هنوز دماوند در خاطر دارد
مردانی را در دامان خویش
آرش کمانگیری بود
کاوه آهنگری
رستم دستانی
...
مردانی بودند مرد
آینده اما
از این زمانه
چیزی را به خاطر نخواهد آورد
پهلوانان امروز
از جنس دیگری هستند

آرش
چندی است که ترجیحا کنج عزلت گرفته ام
تراوشات مغزی خویش را نشخوار می کنم
آن هنگام که همه به فکر فرار می افتند
ترجیح می دهم سینه سپر کنم و بایستم
در آستانه این هیایو
در آن هنگام که بیگانگان نیز
دندان برای این مملکت تیز کرده اند
باید در جهت رشد و اعتلای مملکت کوشید
ایکاش همه دست به دست هم سینه سپر می کردند
و می ایستادند

آرش