از خواب که برخاستم
شاخه گندمی در آغوشم بود
ردایی سرخ در کنارم
دیگر هیچ نبود
تو گویی
حوا این زیبای خام
فریب خویش را برده است
از خواب که برخاستم
تشعشع صبحگاهی خورشید
ردی از نور می پاشید
و گرمایش درونم را روشن می کرد
از خواب که برخاستم
عریانی تلخ حقیقت
آواری ریخت بر سرم
که چند خفته ای
زندگیت را به تاراج برده اند
از خواب که برخاستم
هیچ نیافتم
که محکوم کنم
بی تدبیری خویش را
در پس چهره دیگری
از خواب که برخاستم
تنها مقصر تمام اعصار
من بودم
که یاد نگرفتم
مرد باشم و بایستم
آرش
No comments:
Post a Comment