Wednesday, February 01, 2006

از خواب که برخاستم
شاخه گندمی در آغوشم بود
ردایی سرخ در کنارم
دیگر هیچ نبود
تو گویی
حوا این زیبای خام
فریب خویش را برده است
از خواب که برخاستم
تشعشع صبحگاهی خورشید
ردی از نور می پاشید
و گرمایش درونم را روشن می کرد
از خواب که برخاستم
عریانی تلخ حقیقت
آواری ریخت بر سرم
که چند خفته ای
زندگیت را به تاراج برده اند
از خواب که برخاستم
هیچ نیافتم
که محکوم کنم
بی تدبیری خویش را
در پس چهره دیگری
از خواب که برخاستم
تنها مقصر تمام اعصار
من بودم
که یاد نگرفتم
مرد باشم و بایستم

آرش

No comments: