Saturday, November 27, 2004

در سرم عزم بزرگی است

قدم در راه می گذارم

کوله باری بر می دارم

سرشار از انديشه

آينده ای ترسيم می کنم

همه سبز همه رنگ

با تو

آرش

Friday, November 26, 2004

گام بعدی چيست؟

در آستانه قدمی به سمت بلوغی انسانی

آن دم که تصميم می سازی

عزم جزم می کنی بايد فرياد برآوری که آی جماعت

ای جماعت

عشق می دانيد چيست؟

ای جماعت امشب چشم بر هم نخواهم گذاشت

قهقهه ای مستانه ساز خواهم نمود

کتابی عاشقانه را قلم برای تقرير دست خواهم گرفت

و چنين آغاز خواهم کرد

به نام عشق

اولين کلامی که به انسان آموختند

آرش


Saturday, November 20, 2004

من هنوز بوی خاک را می فهمم
هنوز عطر باران را درک می کنم
و هنوز می توانم
افتراق دهم
بوی آتش را از دود گازوييل
من هنوز نسبتم را با گل شقايق به خاطر دارم

آرش

Wednesday, November 17, 2004

داستان يک عمر دير رسيدن من

داستانی تکراری است

که ريشه در اعصار و قرون دارد

اينبار نيز دير رسيدم

آينده ای ترسيم کرده بودم وهم انگيز و خيال آميز

و تو با نيامدن

سراب زيبای آينده را

در کوير بودن من

بدل به خشک گياهی هرزه نمودی

آرش

Saturday, November 13, 2004

خلوت گزیدن ما هم مدتی دارد

از کنج عافیتی برخاستن

قدم در راه گذاردن

عزم جزم نمودن

گام در راه نهادن

مرا در سر شوری است

هوایی می پرورم

خیالی خام و ناپخته می پزم

آینده ای ترسیم کرده ام با تو

در کنارم بمان

آرش


Friday, November 12, 2004

عشق چیز عجیبی است
گاهی تو را به گریه وا می دارد
و گاه از شادی به پروازت می آورد
گاه وصال مایه سرخوشی و مستی می گردد
گاه فراق به بلوغ می رساند
گاه به زبان می آورد و گاه لال می گرداند
گاه بینایی بخش و گاه کور کننده

زیر باران گشتن
خواب باران دیدن
گاه گاهی قدمی
در کنارت بودن
نیم شب عطر اقاقی
ز تنت بوییدن
بهر بد مست شدن
جرعه ای می زلبت نوشیدن
غم و اندوه زمان را گاهی
اشک در دامن تو موییدن
بو سه ای از سر مهر
گاه از دست توام بوسیدن
...
خواب باران دیدن
...

آرش

"مهرورزان زمان های قدیم
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چه جز میل دل او
بسپاریم به یاد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بیداری شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
روز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد"

فریدون مشیری

اینم یک شعر که یکی از دوستان با محبت
برام نوشته بود

آرش

Friday, November 05, 2004

به من گفت یک روز تنهایم خواهی گذاشت و خواهی رفت
نمی خواهم به تو عادت کنم
نمی خواهم در سوگ رفتنت بنشینم
کنارتر بایست و فاصله نگه دار
باور نداشت بازی قدار روزگار
این سرنوشت محتوم همیشگی
همواره و پیوسته
ما را به بازی خویش خواهد برد
و تنهایی و بی کسی
سرنوشت شومی است در انتظار همگان
روزی که رفت
روزی که می رفتم
اشک های بسیاری رفت
روزهای بسیاری گذشت
بسیاری آمدند و رفتند
اما
یاد آن روزگار همچنان شفاف و بی همتا
در خاطرم باقی است
ایکاش قدر لحظه های با هم بودن
قدر این یک نفس در کنار هم بودن
را می دانستیم

آرش

یادمان باشد

کوچ پرستوهای عاشق همیشگی نیست

دستان قدار روزگار

هر چند کوس جدایی سر می دهد

پیوستگی دل های یاران

جبران فاصله ها را رقم می زند

یادی و خاطره ای روشن

در ذهن برق می زند

انگار همین دیروز بود

عطر باران و نم بهاران

سرسبزی زیبای شمال

خانه گلی پدربزرگ

سرمای شبانگاهان

و یک دنیا عشق و ترانه و همدلی

شاید کناره گزیده باشم

اما همچنان

یادها و خاطرات

برقی در ذهنم می آفریند

ماسوله در مه

یاد آن همه زیبایی

و گردش در زیر نم نم باران

لحظه لحظه هایش را به خاطر دارم

آرش

Thursday, November 04, 2004

در گذار بی امان لحظه ها
گاه جبر زمانه و گاه جبر دوستان
آدمی را مجبور به عبور از دوراهی ها می سازد
و گاه دوراهی ها خود، ما را عبور می دهند
به هر حال قصد عبور از کوران ثانیه ها
به پیش می راندمان
گاه با رنگ شعف به رقصمان وا می دارد
گاه با بهانه اشکی
زانوی غم به سینه مان می نشاند

هم نفس
در گذر از تمامی ظلمت های پیش رو
در عبور از تمامی ناشناخته های نیامده
چشمانت را روشنی بخش راهم کن
در صعود همواره از طناب زندگی
در گذر از صخره های صعب روزگار
همقدم و همراهم شو
در هجوم غم های زمانه
هنگامی که هجمه اشک کورم می سازد
شانه ات را مامن من ساز
در هنگامه مستی و سرخوشی
آن زمان که سرشار از خنده و لذتم
به سماع آی و سرورم را سرشارتر کن
همقدم و همراهم شو
باشد که آینده ای روشن تر پیش روی آوریم

آرش

Tuesday, November 02, 2004

من مسخ شده ام
در خلسه ای غریب
اندکی بی وزنی
مدتی بازیچه باد بودن
نهایتی جز سقوط در انتظارم نیست

آرش