در سرم عزم بزرگی است قدم در راه می گذارم کوله باری بر می دارم سرشار از انديشه آينده ای ترسيم می کنم همه سبز همه رنگ با تو
آرش
|
Saturday, November 27, 2004
Friday, November 26, 2004
گام بعدی چيست؟ در آستانه قدمی به سمت بلوغی انسانی آن دم که تصميم می سازی عزم جزم می کنی بايد فرياد برآوری که آی جماعت
ای جماعت عشق می دانيد چيست؟ ای جماعت امشب چشم بر هم نخواهم گذاشت قهقهه ای مستانه ساز خواهم نمود کتابی عاشقانه را قلم برای تقرير دست خواهم گرفت و چنين آغاز خواهم کرد به نام عشق اولين کلامی که به انسان آموختند
آرش |
Saturday, November 20, 2004
Wednesday, November 17, 2004
Saturday, November 13, 2004
Friday, November 12, 2004
گاهی تو را به گریه وا می دارد
و گاه از شادی به پروازت می آورد
گاه وصال مایه سرخوشی و مستی می گردد
گاه فراق به بلوغ می رساند
گاه به زبان می آورد و گاه لال می گرداند
گاه بینایی بخش و گاه کور کننده
زیر باران گشتن
خواب باران دیدن
گاه گاهی قدمی
در کنارت بودن
نیم شب عطر اقاقی
ز تنت بوییدن
بهر بد مست شدن
جرعه ای می زلبت نوشیدن
غم و اندوه زمان را گاهی
اشک در دامن تو موییدن
بو سه ای از سر مهر
گاه از دست توام بوسیدن
...
خواب باران دیدن
...
آرش
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چه جز میل دل او
بسپاریم به یاد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بیداری شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
روز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد"
فریدون مشیری
اینم یک شعر که یکی از دوستان با محبت
برام نوشته بود
آرش
Friday, November 05, 2004
به من گفت یک روز تنهایم خواهی گذاشت و خواهی رفت
نمی خواهم به تو عادت کنم
نمی خواهم در سوگ رفتنت بنشینم
کنارتر بایست و فاصله نگه دار
باور نداشت بازی قدار روزگار
این سرنوشت محتوم همیشگی
همواره و پیوسته
ما را به بازی خویش خواهد برد
و تنهایی و بی کسی
سرنوشت شومی است در انتظار همگان
روزی که رفت
روزی که می رفتم
اشک های بسیاری رفت
روزهای بسیاری گذشت
بسیاری آمدند و رفتند
اما
یاد آن روزگار همچنان شفاف و بی همتا
در خاطرم باقی است
ایکاش قدر لحظه های با هم بودن
قدر این یک نفس در کنار هم بودن
را می دانستیم
آرش
یادمان باشد کوچ پرستوهای عاشق همیشگی نیست دستان قدار روزگار هر چند کوس جدایی سر می دهد پیوستگی دل های یاران جبران فاصله ها را رقم می زند یادی و خاطره ای روشن در ذهن برق می زند انگار همین دیروز بود عطر باران و نم بهاران سرسبزی زیبای شمال خانه گلی پدربزرگ سرمای شبانگاهان و یک دنیا عشق و ترانه و همدلی شاید کناره گزیده باشم اما همچنان یادها و خاطرات برقی در ذهنم می آفریند ماسوله در مه یاد آن همه زیبایی و گردش در زیر نم نم باران لحظه لحظه هایش را به خاطر دارم
آرش
|
Thursday, November 04, 2004
| در گذار بی امان لحظه ها
گاه جبر زمانه و گاه جبر دوستان آدمی را مجبور به عبور از دوراهی ها می سازد و گاه دوراهی ها خود، ما را عبور می دهند به هر حال قصد عبور از کوران ثانیه ها به پیش می راندمان گاه با رنگ شعف به رقصمان وا می دارد گاه با بهانه اشکی زانوی غم به سینه مان می نشاند هم نفس در گذر از تمامی ظلمت های پیش رو در عبور از تمامی ناشناخته های نیامده چشمانت را روشنی بخش راهم کن در صعود همواره از طناب زندگی در گذر از صخره های صعب روزگار همقدم و همراهم شو در هجوم غم های زمانه هنگامی که هجمه اشک کورم می سازد شانه ات را مامن من ساز در هنگامه مستی و سرخوشی آن زمان که سرشار از خنده و لذتم به سماع آی و سرورم را سرشارتر کن همقدم و همراهم شو باشد که آینده ای روشن تر پیش روی آوریم آرش |