Wednesday, April 08, 2009

هر چند پاسخ ابلهان خاموشی است و بلاهت را حدی نیست اما

گاه سکوتم فریادی است در پاسخ بلاهت اطرافیان
آن هنگام که فریاد زدم دیگر کافیست
کاسه صبرم لبریز شده است لطفا فرصتی برای تنفس به من بدهید
آن هنگام که گفتم برای بهانه گیری کمی فکر کنید
و آن لحظه که التماس نمودم به اعتقاداتتان اندکی فضا به من بدهید
این روز را پرهیز می نمودم
اکنون به تمامی طرق کودکانه
با تمامی عقل ناقص
به تمام ظرایف و لطایف
نخواهید توانست
تیر رها شده از بند را باز گردانید
که اتمام حجت کرده بودم و اتمام معرفت
استاد سخن سعدی می گوید:


نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور
جراحت بند باش ار می‌توانی
تو را نیز ار بیندازد چه دانی
که دوران فلک بسیار بودست
که بخشودست و دیگر در ربودست
منم کافتادگان را بد نگفتم
که ترسیدم که روزی خود بیفتم
ز بسیار آمدن عزت بکاهد
چو کم بینند خاطر بیش خواهد
وگر گویند آن جاه و محل بین
تو پای روستایی در وحل بین
بپرس آن را که جسم از ناقه خونست
که قدر نعمت او داند که چونست
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان
منه گر عقل داری در تن و هوش
اگر مردی ده و بخش و خور و پوش
کسی از زرع دنیا خوشه برداشت
که چندی خورد و چندی توشه برداشت
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور
مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر
چو رفتی در بغل نه دست تدبیر
مگو در نفس درویشان هنر نیست
که گرد مردیست هم زیشان به در نیست
سخن سهل است بر طرف زبان گفت
نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟
مگو با دوست می‌گویم چه باکست
که گر دشمن شود بیم هلاکست
چه خوش گفت آن پسر با یار طناز
تو در نی بسته‌ای آتش مینداز
چه باشد گر ز رحمت پارسایی
کند در کار درویشی دعایی

این دنیای دون محلی است برای گذر که دیر یا زود می بایست بار بست و رفت
من مرگ را مدت ها قبل
به تنهایی
به غربت در میان آن همه آشنا
ملاقات کرده ام
دیگر به من فخر نفروش
خریدار دیگری پیدا بنما
کسی که نداند
من به درستی ادعای واهیت شهادت می دهم
که دستان پینه بسته
فرزی و تیزی در کار
عرق جبین
گواهی می دهد به تمامی زحماتت

بیشتر بیندیش


آرش

Tuesday, April 07, 2009

مهر سکوت می شکند
گاه فریاد می رسد
در زمانی که فریاد رسی در دسترس نیست
قصد داشتم عادات بد گذشته را فراموش کنم
و ساکت و خاموش کنج عافیت خویش گزینم
و به گویشی دیگر

"میان گریه می خندم که چون شمع
زبان آتشینم هست و اما در نمی گیرد"
بشوم.

افسوس و صد افسوس که نشد و نتوانستم
"که ترک عادت های بد انگیزه های خوب می خواهد"
و عشق این خانمان سوز همیشه هم نتوانست بر دیوانگی من فائق آید

نادر نادرپور شاعر معاصر چنین می سراید


"
پيكر تراش پيرم و با تيشه خيال

يك شب تو را زمرمر شعر آفريده ام

تا در نگين چشم تو نقش هوس زنم

راز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت كه وسوسه شست و شو در اوست

پاشيده ام شراب كف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ايمنی دهم

دزديده ام زچشم حسودان نگاه را

تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنم

دست از سر نياز به هر سو گشوده ام

از هر زنی ، تراش تنی وام كرده ام

از هر قدی ، كرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی كه به بت ساز ننگرد

در پيش پای خويش به خاكم فكنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گويی دل از كسی كه تو را ساخت ، كنده ای

هشدار ! زانكه در پس اين پرده نياز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

يك شب كه خشم عشق تو ديوانه ام كند

بينند سايه ها كه تو را هم شكسته ام !
"

اکنون حکایت غم بار زندگانی این حقیر به سمتی می رود که برای اولین و آخرین بار تردید کنم در آن چه گذشته است و آرزو کنم ایکاش عقربه زمان را بازگشتی بود. آنگاه بتم را بنای دیگری می گذاشتم


آرش

Thursday, January 15, 2009

طاقت ماندن در اين سراي به سر شد
حوصله و صبر ز اندازه بدر شد
هر چه زدم ناله و افغان چه ثمر شد
اشك و تب و آه و ناله جمله هدر شد
هر چه زدم ناله و افغان چه ثمر شد
هيچ نيامد نواي دلبر دلدار!

شام نخوابيدم از تلالؤ رويت
روز نجنبيده‌ام ز جادوي بويت
اشك گره خورده در تسلسل مويت
دست چو شاخ درخت خشك به سويت
آبله زد پاي از تردّد كويت
چند چو ديوانگان به كوچه و بازار؟!

ضجه زدم گاه شام و گاه دم چاشت
عشق تو دردم نه كم نمود و نه برداشت
ناز تو زخمم بخست و زخم دگر كاشت
گر دل ما عشق دلبر دگري داشت
حرمت اين هاي و هوي و ولوله ميداشت
چند چو ديوانگان به كوچه و بازار؟!

اهل حرم سرفراز و فخر فروشند
سلسله كشتگان كه بي لب و گوشند
دسته مستان همه به جوش و خروشند
زمره عشاق توكه حرف نيوشند
با من مسكين زار جمله خموشند
از كه بجويم علاج اين دل بيمار؟!

روي من آيينه دار روي تو گرديد
يا كه به هر سو كه گشت، روي تو گرديد
قلب چو جام خمار سوي تو گرديد
يا كه تو ساقي شدي سبوي تو گرديد
دل همه جا را به جستجوي تو گرديد
يا تو بجستي و دل به خويش گرقتار!

خسته‌ام از اضطراب چرخه مينا
خسته‌ام از فكرت نيامده فردا
خسته‌ام از مردمان بي سر و بي پا
خسته‌ام از هاي هاي و قهقهه غوغا
خسته‌ام آسوده ام كنيد خدا را
در پي منزلگه و ز قافله بيزار!

عاشق تو تا كند فراق فراموش
نوش كند دم به دم ز باده پرجوش
آتش عشقش نگشت زين همه خاموش
ليك ز اقبال بد به ميكده اش دوش
صد غل و زنجير زد به گردن و بر دوش
محتسب مست بي حياي جفاكار!

محتسبش مي كشد مگر زندش پي
تا نخورد مي از اين سپس به دف و ني
هر چه بنوشد به راز مي نبرد پي
گرچه بنوشيد جرعه جرعه پياپي
تلخ بخندد هنوز عكس تو بر مي
عكس تو بر مي بماند و مست تو بر دار!

اي كه نوازي مرا و ناز كني نيز
يا مگشا روي يا ز وصل مپرهيز
دست مكن باز ، گر كني به من آويز
يا شكر از لب مريز يا به لبم ريز
يا به برم گير تنگ يا ز برم خيز
يا بكشم خوار و زار يا نگهم دار!

دف به كف آريد، مه ز خانه برون شد
چنگ به چنگ آوريد، گاه جنون شد
چشم بگيريد هان، به فكر فسون شد
طره مشكينش از حجاب برون شد
تاب دو زلفش دو نون كن فيكون شد
گفت گرفتار شو، شديم گرفتار!


-- احمد محبّی آشتيانی