Tuesday, August 07, 2007

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
...

بوی وصل یار می آید همی
گل ز بوستان باز می آید همی
بر چنین وصلی چو جان بازم رواست
گلعذاری با هزاران ناز می آید همی
لحظه وصلش ندانم دل کجا قربان کنم
بهر قربان کردنم گردن فراز آید همی
دین و دل دادم به دستش ملحد و کافر شدم
خوش تراشی قبله ای بهر نماز آید همی
دیدمش بهر شکاری زلف افشان می کند
بهر صید من کمند انداز می آید همی
گفتم ای رب این چنین از دایره بیرون شدم
پس ندا آمد که آن طناز می آید همی

اینم تقدیم به قدوم مبارک دوست که هر چه می کشیم از اوست

آرش

Thursday, July 05, 2007

نازنین! می دانستی

آرامش بخش تن های خسته

هرم یک هم آغوشی است؟

آدمی چه خوب رام می شود



آرش
مدت های مدیدی است که این شکسته تنها محیط را توصیف می نماید. مدت هاست که دوران فرصتی برای قضاوت به من نمی دهد. در نتیجه نه آن که قصد مردم آزاری نداشته باشم، توان آنرا از دست داده ام. به قول شاعر "من از بازوی خود دارم بسی شکر، که زور مردم آزاری ندارم". اینم داستان بی انتهای ما.

آرش

Tuesday, July 03, 2007

در رابطه با پستی در وبلاگ اروس نوشتم:

قضاوت اين سخت ترين کار دنيا که هميشه رنگ قساوت به خود می گيرد. به راستی چگونه عده ای به خود جرات می دهند در جايگاهی بنشينند که جايگاه خداوند است؟ آدم های بی قضاوت را می پرستم چون رنگ بی رنگی دارند.

راستی اگر کسی پزشک بود و قصد هجرت به غربت آمریکا را داشت به من یک ایمیل بزند شاید بتوانم کمکی ناچیز کنم. زکات کمکی که دیگران به من کردند.

آرش
هیمه می سوزد و فرو می ریزد
شمع می سوزد و آب می شود
درخت می سوزد و می شکند
آدمی اما
می سوزد و می سازد!

اینک دور از وطن
غریبه ای هستم، آشنا
سرشار از زندگی
در آستانه تحولی شگرف
به پهنای کوچه باغ های آینده
به افق های دور می اندیشم

آرش

Tuesday, June 26, 2007

از عاشقانه ها

دل بستن ها و دل بریدن ها

از بودن ها و نا بودن ها

از تمامی یادها و نام ها

از کوره راه گذشته ها

گریزان از خویش

به کدامین آینده می نگری

بی عشق



آرش
آن غزال گریز پا
آن گریزان همیشه
صید یادی و خاطره ای
بسته و خسته
اینک
در دام
به کدامین سو باید رفت
نازنین

آرش
در پس آبی دریاها
در ورای تابیدن خورشید
در پایان راهی صعب
با اولین روشنی سپیده دم
سوار بر بال باد
آرام و بی صدا
در من وزیدی
آغاز عشق چنین بود

آرش

Monday, June 25, 2007

من عاشق آن لحظه جوانه زدن هستم
نویدی از بهاران
این زمستان که بگذرد
از سرما و اسارت و تاریکی که بگذریم
آن سوی خواب زمستانی
نور خواهد بود و جوانه زدن و عطر بهار
آن روز
عطر زندگی
گرمای آفتاب
آزادی و آزادگی
در کلمات نمی گنجند
اگر جوانه ها گل کنند
آنگاه
نیازی به گفتن نیست
باید در آن لحظه غرق شد
آه

آرش

Friday, June 22, 2007

از کوچه باغ خاطرات قدیمی
از پهنه تمام ناگفتنی های زندگی
واژه سلام را دوست تر دارم
و از گفتن خداحافظ بیزارم
پس سلام زندگی

آرش

Wednesday, May 30, 2007

مرداب سال هاست،
آماجگاه نیزه سرخ طلوع ها،
آیینه دار پرتو زرد غروب ها،
نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها،
چشم انتظار ریزش احسان آب ها،
سیلی خور صبور سواران بادها،
حسرت کش تراوش جوشان چشمه ها،
آرام گاه روشن طوفان یادها،
آبشخور نهانی خوکان و گرگ ها،
دشنام نوش سرزنش گنگ صخره هاست.
مرداب،
سال هاست،
که آرام و بی صداست.

شعر از صحوری
آرش
گنجشک کوچک خانه ما
این زمستان که بگذرد
سال هاست
که در اسارت و قفس
بی بال و پر
در تکاپوی آزادی
با خیال پرواز
با رویای آزادگی
زندگی در بند بودن را
به روزمرگی می گذراند
آزادیش از این قفس
آرزوی همه ماست

یک گفته تو ایران هست
که ایکاش آنقدر که شنیدیم
به آن اعتقاد داشتیم
و بدان عمل می کردیم
"اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"
افسوس و صد افسوس
...

آرش
این روزها
پر است از جای خالی دوست
ایکاش
این پیمانه
سریع تر پر شود
با دوست

آرش
زمان ابتدا آرام آرام می گذشت
از پس ماهی ضرب آهنگ قدم هایش را تندتر نمود
تا به خود آمدم
چنان سریع گام برمی داشت
که ناگاه خود را به جا مانده ای پریشان یافتم
کدامین ضرب آهنگ
گام زندگی کوتاه ما را خواهد نواخت

آرش

Sunday, May 20, 2007

وقتی از خونه و زندگی و خانواده دور میشویم
هنگامی که فاصله موجب نزدیکی هر چه بیشتر دلها می شود
آن گاه که در غم دوری و غربت رقت قلبی مان بالا می رود
شاید خاطره هزاران زخم گذشته
و کوچه باغ های غم زده سال های پیش را زود فراموش کنیم

از خانه که بیرون می آمدم
آن هنگام که از فراز آسمان آخرین نگاه ها را به خاک سرزمینم می انداختم
اندیشه ام همه فریادی بود که از پس سالها سکوت
از قعر تاریک بغض ها و کینه ها ریشه می گرفت
فریادی که سالها در گلویم ماسیده بود

در گذار طولانی سفر
همواره فکر فریادی بودم
که سالها فرو خورده بودمش
به این سرزمین که رسیدم
سبزی جنگل و بوی خاک باران خورده
ریزش باران بی موقع بهاری
برسرم آواری ریخت تا فراموش کنم
از کجا آمده ام و اکنون کجا هستم
از پس گذر کند زمانه
هنوز خود را در خاک موطنم حس می کنم
و غم غربت هنوز بر سرم سنگینی نمی کند

این بار
من مانده ام و جماعتی غریب
آن هنگام که فریاد خواستم برآورم
گوش شنوایی نیافتم
پس باز غم خویش فرو خوردم
که این جماعت
چه می دانند
غم تنهایی من را
چه می فهمند
سکوت سالیانم را
چه می خوانند

پس باز مهر سکوت بر لب زده
کناره ای جسته ام
و سرم گرم کار خویشتن است
و هر آنکس که از من بپرسد از کجا آمده ای
و برای ایرانی بودنم سوالات متعدد در سر بپروراند
جوابی گرم و محکم برایش دارم
جوابی که آنرا جایی خوانده بودم
و آن جواب اینست
I come from Iran
If you were not there then shut your mouth.

آرش