روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
...
بوی وصل یار می آید همی
گل ز بوستان باز می آید همی
بر چنین وصلی چو جان بازم رواست
گلعذاری با هزاران ناز می آید همی
لحظه وصلش ندانم دل کجا قربان کنم
بهر قربان کردنم گردن فراز آید همی
دین و دل دادم به دستش ملحد و کافر شدم
خوش تراشی قبله ای بهر نماز آید همی
دیدمش بهر شکاری زلف افشان می کند
بهر صید من کمند انداز می آید همی
گفتم ای رب این چنین از دایره بیرون شدم
پس ندا آمد که آن طناز می آید همی
اینم تقدیم به قدوم مبارک دوست که هر چه می کشیم از اوست
آرش
Tuesday, August 07, 2007
Thursday, July 05, 2007
Tuesday, July 03, 2007
در رابطه با پستی در وبلاگ اروس نوشتم:
قضاوت اين سخت ترين کار دنيا که هميشه رنگ قساوت به خود می گيرد. به راستی چگونه عده ای به خود جرات می دهند در جايگاهی بنشينند که جايگاه خداوند است؟ آدم های بی قضاوت را می پرستم چون رنگ بی رنگی دارند.
راستی اگر کسی پزشک بود و قصد هجرت به غربت آمریکا را داشت به من یک ایمیل بزند شاید بتوانم کمکی ناچیز کنم. زکات کمکی که دیگران به من کردند.
آرش
قضاوت اين سخت ترين کار دنيا که هميشه رنگ قساوت به خود می گيرد. به راستی چگونه عده ای به خود جرات می دهند در جايگاهی بنشينند که جايگاه خداوند است؟ آدم های بی قضاوت را می پرستم چون رنگ بی رنگی دارند.
راستی اگر کسی پزشک بود و قصد هجرت به غربت آمریکا را داشت به من یک ایمیل بزند شاید بتوانم کمکی ناچیز کنم. زکات کمکی که دیگران به من کردند.
آرش
Tuesday, June 26, 2007
Monday, June 25, 2007
Friday, June 22, 2007
Wednesday, May 30, 2007
مرداب سال هاست،
آماجگاه نیزه سرخ طلوع ها،
آیینه دار پرتو زرد غروب ها،
نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها،
چشم انتظار ریزش احسان آب ها،
سیلی خور صبور سواران بادها،
حسرت کش تراوش جوشان چشمه ها،
آرام گاه روشن طوفان یادها،
آبشخور نهانی خوکان و گرگ ها،
دشنام نوش سرزنش گنگ صخره هاست.
مرداب،
سال هاست،
که آرام و بی صداست.
شعر از صحوری
آماجگاه نیزه سرخ طلوع ها،
آیینه دار پرتو زرد غروب ها،
نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها،
چشم انتظار ریزش احسان آب ها،
سیلی خور صبور سواران بادها،
حسرت کش تراوش جوشان چشمه ها،
آرام گاه روشن طوفان یادها،
آبشخور نهانی خوکان و گرگ ها،
دشنام نوش سرزنش گنگ صخره هاست.
مرداب،
سال هاست،
که آرام و بی صداست.
شعر از صحوری
آرش
گنجشک کوچک خانه ما
این زمستان که بگذرد
سال هاست
که در اسارت و قفس
بی بال و پر
در تکاپوی آزادی
با خیال پرواز
با رویای آزادگی
زندگی در بند بودن را
به روزمرگی می گذراند
آزادیش از این قفس
آرزوی همه ماست
یک گفته تو ایران هست
که ایکاش آنقدر که شنیدیم
به آن اعتقاد داشتیم
و بدان عمل می کردیم
"اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"
افسوس و صد افسوس
...
آرش
این زمستان که بگذرد
سال هاست
که در اسارت و قفس
بی بال و پر
در تکاپوی آزادی
با خیال پرواز
با رویای آزادگی
زندگی در بند بودن را
به روزمرگی می گذراند
آزادیش از این قفس
آرزوی همه ماست
یک گفته تو ایران هست
که ایکاش آنقدر که شنیدیم
به آن اعتقاد داشتیم
و بدان عمل می کردیم
"اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"
افسوس و صد افسوس
...
آرش
Sunday, May 20, 2007
وقتی از خونه و زندگی و خانواده دور میشویم
هنگامی که فاصله موجب نزدیکی هر چه بیشتر دلها می شود
آن گاه که در غم دوری و غربت رقت قلبی مان بالا می رود
شاید خاطره هزاران زخم گذشته
و کوچه باغ های غم زده سال های پیش را زود فراموش کنیم
از خانه که بیرون می آمدم
آن هنگام که از فراز آسمان آخرین نگاه ها را به خاک سرزمینم می انداختم
اندیشه ام همه فریادی بود که از پس سالها سکوت
از قعر تاریک بغض ها و کینه ها ریشه می گرفت
فریادی که سالها در گلویم ماسیده بود
در گذار طولانی سفر
همواره فکر فریادی بودم
که سالها فرو خورده بودمش
به این سرزمین که رسیدم
سبزی جنگل و بوی خاک باران خورده
ریزش باران بی موقع بهاری
برسرم آواری ریخت تا فراموش کنم
از کجا آمده ام و اکنون کجا هستم
از پس گذر کند زمانه
هنوز خود را در خاک موطنم حس می کنم
و غم غربت هنوز بر سرم سنگینی نمی کند
این بار
من مانده ام و جماعتی غریب
آن هنگام که فریاد خواستم برآورم
گوش شنوایی نیافتم
پس باز غم خویش فرو خوردم
که این جماعت
چه می دانند
غم تنهایی من را
چه می فهمند
سکوت سالیانم را
چه می خوانند
پس باز مهر سکوت بر لب زده
کناره ای جسته ام
و سرم گرم کار خویشتن است
و هر آنکس که از من بپرسد از کجا آمده ای
و برای ایرانی بودنم سوالات متعدد در سر بپروراند
جوابی گرم و محکم برایش دارم
جوابی که آنرا جایی خوانده بودم
و آن جواب اینست
I come from Iran
If you were not there then shut your mouth.
آرش
هنگامی که فاصله موجب نزدیکی هر چه بیشتر دلها می شود
آن گاه که در غم دوری و غربت رقت قلبی مان بالا می رود
شاید خاطره هزاران زخم گذشته
و کوچه باغ های غم زده سال های پیش را زود فراموش کنیم
از خانه که بیرون می آمدم
آن هنگام که از فراز آسمان آخرین نگاه ها را به خاک سرزمینم می انداختم
اندیشه ام همه فریادی بود که از پس سالها سکوت
از قعر تاریک بغض ها و کینه ها ریشه می گرفت
فریادی که سالها در گلویم ماسیده بود
در گذار طولانی سفر
همواره فکر فریادی بودم
که سالها فرو خورده بودمش
به این سرزمین که رسیدم
سبزی جنگل و بوی خاک باران خورده
ریزش باران بی موقع بهاری
برسرم آواری ریخت تا فراموش کنم
از کجا آمده ام و اکنون کجا هستم
از پس گذر کند زمانه
هنوز خود را در خاک موطنم حس می کنم
و غم غربت هنوز بر سرم سنگینی نمی کند
این بار
من مانده ام و جماعتی غریب
آن هنگام که فریاد خواستم برآورم
گوش شنوایی نیافتم
پس باز غم خویش فرو خوردم
که این جماعت
چه می دانند
غم تنهایی من را
چه می فهمند
سکوت سالیانم را
چه می خوانند
پس باز مهر سکوت بر لب زده
کناره ای جسته ام
و سرم گرم کار خویشتن است
و هر آنکس که از من بپرسد از کجا آمده ای
و برای ایرانی بودنم سوالات متعدد در سر بپروراند
جوابی گرم و محکم برایش دارم
جوابی که آنرا جایی خوانده بودم
و آن جواب اینست
I come from Iran
If you were not there then shut your mouth.
آرش