Tuesday, February 08, 2005

"زمستان است
و سرما سخت سوزان است"
زمستان است
برف باريده است
سپيدي پوش گشته سرزمين من
و من
در ميان سوز و سرمايي كه مي داني
نمي داني
چه گرمم
گرم از اين بودن
دمادم راه پيمودن
نفس در سينه پالودن
و بي باكانه راه وا كردن
ميان سرزميني سخت
در آن صعبي كه مي داني

**************
يكي نوشته بود ما نسل سوخته ايم
كه ديوار مدرسه هامان نقاشي رنگي نداشته
جاش حديث نوشته بودن
من خود آتشم
كه مي سوزانم و پيش مي روم
نسل سوخته نسلي است
كه با رنگ پوششي برايش ساخته اند
و با شكلات خامش نموده اند
من اصل آتشم
هنوز مي فهمم
هر رنگي بر ديواري
پوششي است بر ننگ زمانه
استخوان مدرسه اي كه ديده اي همانست
حديثش را به رنگ ديگري بازي تازه اي ساخته اند
ايكاش چشم بصيرتي بود

آرش

Tuesday, February 01, 2005

دلگيرانه راه می پويم
در راهی صعب قدم بر می دارم
شايد باری بردارم
از دوش تمامی
گذرندگان از کنار مردمانی بی تفاوت
غروب دلگير زمستان است
دستانت سرد است و صعب
و من در کناری
به راهی ديگر
به دنبال گم گشته ای می گردم
تنها دعايت
آن چيزی است
که می تواند ساخت
فردايي ديگر را

آرش